می خور که ز دل کثرت و قلت ببرد و انديشه هفتاد و دو ملت ببرد
پرهيز مکن ز کيمیايي که از او يک جرعه خوری هزار علت ببرد
***
اینم برا شما
می خور که ز دل کثرت و قلت ببرد و انديشه هفتاد و دو ملت ببرد
پرهيز مکن ز کيمیايي که از او يک جرعه خوری هزار علت ببرد
***
اینم برا شما
دانم اكنون از آن خانه دور
شادی زندگی پرگرفته
دانم اكنون كه طفلی به زاری
ماتم از هجر مادر گرفته
هر زمان می دود در خيالم
نقشی از بستری خالی و سرد
نقش دستی كه كاويده نوميد
پيكری را در آن با غم و درد
بينم آنجا كنار بخاری
سايه قامتی سست و لرزان
سايه بازوانی كه گوئی
زندگی را رها كرده آسان
دورتر كودكی خفته غمگين
در بر دايه خسته و پير
بر سر نقش گل های قالی
سرنگون گشته فنجانی از شير
پنجره باز و در سايه آن
رنگ گل ها به زردی كشيده
پرده افتاده بر شانه در
آب گلدان به آخر رسيده
گربه با ديده ای سرد و بی نور
نرم و سنگين قدم می گذارد
شمع در آخرين شعله خويش
ره بسوی عدم می سپارد
دانم اكنون كز آن خانه دور
شادی زندگی پر گرفته
دانم اكنون كه طفلی به زاری
ماتم از هجر مادر گرفته
ليك من خسته جان و پريشان
می سپارم ره آرزو را
يار من شعر و دلدار من شعر
می روم تا بدست آرم او را
*-*-*-*
فرانک خانومی با اجازت.من برم لا لا .نظر رو درباره اون مینیاتورها فراموش نشه[]
شب خوش]
از این خلسه ناگوار
تا تو
بی واژه
بی اشک
بی لبخند
در حیرتی شیرین
چقدر فاصله است
تاعاشقان به بوی نسیمش دهند جان
بگشود نافه ای و در آرزو ببست
شیدا از آن شدم که نگارم چو ماه نو
ابرو نمود و جلوه گری کرد و رو ببست
اين صبح، اين نسيم، اين سفرهي مُهيا شدهي سبز، اين من و اين تو، همه شاهدند
که چگونه دست و دل به هم گره خوردند ... يکي شدند و يگانه.
تو از آن سو آمدي و او از سوي ما آمد، آمدي و آمديم.
اول فقط يک دلْدل بود. يک هواي نشستن و گفتن.
يک بوي دلتنگ و سرشار از خواستن. يک هنوز باهمِ ساده.
رفتيم و نشستيم، خوانديم و گريستيم.
بعد يکصدا شديم. همآواز و همبُغض و همگريه، همنَفس براي باز تا هميشه با هم بودن.
براي يک قدمزدن رفيقانه، براي يک سلام نگفته، براي يک خلوتِ دلْخاص، براي يک دلِ سير گريه کردن ...
براي همسفر هميشهي عشق ... باران!
باري اي عشق، اکنون و اينجا، هواي هميشهات را نميخواهم
... نشاني خانهات کجاست؟!
تو می دانی که واژه ها هرگز دردی از من دوا نمی کنند
و می دانی که اگر ستاره هایت را از من دریغ کنی
چگونه پنجره هایم در شب فرو می ریزند
و من از صدای قدمهای عابران غریب
در کوچه های مه گیر بی چراغ
سنگین می شوم
چونان سکوت تلخناک شاعره ای نومید
که دیگر حرفی برای گفتن ندارد.
و می دانی در انتظار شبی که در آستانه باران و نسیم
مرا زمزمه کنی
بر من چه می گذرد
تنها تو می دانی...
در من لحظه ای شیرین جریان دارد
به گوارایی اندوهی که اندوهگسار آن تویی
بگذار
تنها
دستهای تو را بهانه کنم...
ما بدان مقصد عالی نتوانیم رسید
هم مگر پیش نهد لطف شما گامی چند
چون می از خم به سبو رفت و گل افکند نقاب
فرصت عیش نگه دار و بزن جامی چند
دلي شكسته وچنگي گسسته گيسويم
ولي به نغمه غيبي هنوزمي مويم
ما آزمودهایم در این شهر بخت خویش
بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش
از بس که دست میگزم و آه میکشم
آتش زدم چو گل به تن لخت لخت خویش
شاها به خاك پاي تو گلها شكفته اند
ماهم يكي شكسته ومسكين گياه تو
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)