تبلیغات :
خرید لپ تاپ استوک
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 138 از 212 اولاول ... 3888128134135136137138139140141142148188 ... آخرآخر
نمايش نتايج 1,371 به 1,380 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #1371
    داره خودمونی میشه NeGi!iN's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2009
    محل سكونت
    In Sad Cabin
    پست ها
    62

    12 دیوانگی و عشق ...

    زمان های قديم٬ وقتی هنوز راه بشر به زمين باز نشده بود. فضيلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند.

    ذکاوت گفت بياييد بازی کنيم. مثل قايم باشک!

    ديوانگی فرياد زد: آره قبوله من چشم می زارم!

    چون کسی نمی خواست دنبال ديوانگی بگردد٬‌ همه قبول کردند.

    ديوانگی چشم هايش را بست و شروع به شمردن کرد: يک٬ ... دو٬ ... سه٬ ... !

    همه به دنبال جايی بودند که قايم بشوند.

    نظافت خودش را به شاخ ماه آويزان کرد.

    خيانت خودش را داخل انبوهی از زباله ها مخفی کرد.

    اصالت به ميان ابر ها رفت.

    هوس به مرکز زمين راه افتاد.

    دروغ که می گفت به اعماق کوير خواهد رفت٬ به اعماق دريا رفت.

    طعم داخل يک سيب سرخ قرار گرفت.

    حسادت هم رفت داخل يک چاه عميق.

    آرام آرام همه قايم شده بودند و

    ديوانگی همچنان می شمرد: هفتادو سه٬ هفتادو چهار٬ ...

    اما عشق هنوز معطل بود و نمی دانست به کجا برود.

    تعجبی هم ندارد. قايم کردن عشق خيلی سخت است.

    ديوانگی داشت به عدد ۱۰۰ نزديک می شد٬ که عشق رفت وسط يک دسته گل رز آرام نشست.

    ديوانگی فرياد زد: دارم ميام. دارم ميام ...

    همان اول کار تنبلی را ديد. تنبلی اصلا تلاش نکرده بود تا قايم شود.

    بعد هم نظافت را يافت. خلاصه نوبت به ديگران رسيد. اما از عشق خبری نبود.

    ديوانگی ديگر خسته شده بود که حسادت حسوديش گرفت و آرام در گوش او گفت: عشق در آن سوی گل رز مخفی شده است.

    ديوانگی با هيجان زيادی يک شاخه گل از درخت کند و آن را با تمام قدرت داخل گل های رز فرو برد.

    صدای ناله ای بلند شد.

    عشق از داخل شاخه ها بيرون آمد٬ دست هايش را جلوی صورتش گرفته بود و از بين انگشتانش خون می ريخت.

    شاخهء درخت٬ چشمان عشق را کور کرده بود.

    ديوانگی که خيلی ترسيده بود با شرمندگی گفت

    حالا من چی کار کنم؟ چگونه می توانم جبران کنم؟

    عشق جواب داد: مهم نيست دوست من٬ تو ديگه نميتونی کاری بکنی٬ فقط ازت خواهش می کنم از اين به بعد يار من باش.

    همه جا همراهم باش تا راه را گم نکنم.

    و از همان روز تا هميشه عشق و ديوانگی همراه يکديگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند ...

  2. 2 کاربر از NeGi!iN بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #1372
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 ابراز عشق

    یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند. پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ،جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.

    رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.



    داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟ بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.›› قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین

  4. 3 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #1373
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    13 قضاوت

    زن جوان همان حرف را تکرار می‌کرد تا اینکه حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباس‌های تمیز روی بند رخت تعجب کرد و به همسرش گفت...
    زن ومردجوانی به محله جدیدی اسبا‌ب‌کشی کردند.روزبعدضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایه‌اش درحال آویزان کردن رخت‌های شسته است و گفت: لباس‌ها چندان تمیز نیست. انگار نمی‌داند چطور لباس بشوید.
    احتمالا باید پودر لباس‌شویی بهتری بخرد.همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت. هربار که زن همسایه لباس‌های شسته‌اش را برای خشک شدن آویزان می‌کرد،
    زن جوان همان حرف را تکرار می‌کرد تا اینکه حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباس‌های تمیز روی بندرخت تعجب کردوبه همسرش گفت: "یاد گرفته چطور لباس بشوید. مانده‌ام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده.."

    مرد پاسخ داد: من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجره‌هایمان را تمیز کردم!
    زندگی هم همینطور است.وقتی که رفتار دیگران رامشاهده می‌کنیم، آنچه می‌بینیم به درجه شفافیت پنجره‌ای که از آن مشغول نگاه ‌کردن هستیم بستگی دارد. قبل از هرگونه انتقادی،بد نیست توجه کنیم به اینکه خوددر آن لحظه چه ذهنیتی داریم و از خودمان بپرسیم آیا آمادگی آن را داریم که به‌ جای قضاوت کردن فردی که می‌بینیم، در پی دیدن جنبه‌های مثبت او باشیم.

  6. 7 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #1374
    آخر فروم باز Rahe Kavir's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    محل سكونت
    تواغوش يار
    پست ها
    1,509

    پيش فرض

    چوپاني گله را به صحرا برد به درخت گردوي تنومندي رسيد.
    از آن بالا رفت و به چيدن گردو مشغول شد كه ناگهان گردباد سختي در گرفت،
    خواست فرود آيد، ترسيد. باد شاخه اي را كه چوپان روي آن بود به اين طرف و آن طرف مي برد.
    ديد نزديك است كه بيفتد و دست و پايش بشكند.
    در حال مستاصل شد...
    از دور بقعه امامزاده اي را ديد و گفت:
    اي امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پايين بيايم.
    قدري باد ساكت شد و چوپان به شاخه قوي تري دست زد و جاي پايي پيدا كرده و خود را محكم گرفت.
    گفت:
    اي امام زاده خدا راضي نمي شود كه زن و بچه من بيچاره از تنگي و خواري بميرند و تو همه گله را صاحب شوي.
    نصف گله را به تو مي دهم و نصفي هم براي خودم...
    قدري پايين تر آمد.
    وقتي كه نزديك تنه درخت رسيد گفت:
    اي امام زاده نصف گله را چطور نگهداري مي كني؟
    آنهار ا خودم نگهداري مي كنم در عوض كشك و پشم نصف گله را به تو مي دهم.
    وقتي كمي پايين تر آمد گفت:
    بالاخره چوپان هم كه بي مزد نمي شود كشكش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.
    وقتي باقي تنه را سُرخورد و پايش به زمين رسيد نگاهي به گنبد امامزاده انداخت و گفت:
    مرد حسابي چه كشكي چه پشمي؟
    ما از هول خودمان يك غلطي كرديم
    غلط زيادي كه جريمه ندارد.

    كتاب كوچه
    احمد شاملو

  8. 2 کاربر از Rahe Kavir بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #1375
    آخر فروم باز C0OPeR's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2009
    پست ها
    3,826

    پيش فرض

    پادشاهی پس از اينكه بیمار شد گفت:
    ممنون ولی همین داستان صفحه قبل هم هستش

  10. این کاربر از C0OPeR بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  11. #1376
    داره خودمونی میشه Alberta's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2009
    پست ها
    23

    پيش فرض زرنگ ترين پيرزن دنيا

    يک روز خانم مسني با يک کيف پر از پول به يکي از شعب بزرگترين بانک کانادا مراجعه نمود و حسابي با موجودي 1 ميليون دلار افتتاح کرد . سپس به رئيس شعبه گفت به دلايلي مايل است شخصاً مدير عامل آن بانک را ملاقات کند . و طبيعتاً به خاطر مبلغ هنگفتي که سپرده گذاري کرده بود ، تقاضاي او مورد پذيرش قرار گرفت . قرار ملاقاتي با مدير عامل بانک براي آن خانم ترتيب داده شد .
    پيرزن در روز تعيين شده به ساختمان مرکزي بانک رفت و به دفتر مدير عامل راهنمائي شد . مدير عامل به گرمي به او خوشامد گفت و ديري نگذشت که آن دو سرگرم گپ زدن پيرامون موضوعات متنوعي شدند . تا آنکه صحبت به حساب بانکي پيرزن رسيد و مدير عامل با کنجکاوي پرسيد راستي اين پول زياد داستانش چيست آيا به تازگي به شما ارث رسيده است . زن در پاسخ گفت خير ، اين پول را با پرداختن به سرگرمي مورد علاقه ام که همانا شرط بندي است ، پس انداز کرده ام . پيرزن ادامه داد و از آنجائي که اين کار براي من به عادت بدل شده است ، مايلم از اين فرصت استفاده کنم و شرط ببندم که شما شکم داريد !
    مرد مدير عامل که اندامي لاغر و نحيف داشت با شنيدن آن پيشنهاد بي اختيار به خنده افتاد و مشتاقانه پرسيد مثلاً سر چه مقدار پول . زن پاسخ داد : بيست هزار دلار و اگر موافق هستيد ، من فردا ساعت ده صبح با وکيلم در دفتر شما حاضر خواهم شد تا در حضور او شرط بندي مان را رسمي کنيم و سپس ببينيم چه کسي برنده است . مرد مدير عامل پذيرفت و از منشي خود خواست تا براي فردا ساعت ده صبح برنامه اي برايش نگذارد .
    روز بعد درست سر ساعت ده صبح آن خانم به همراه مردي که ظاهراً وکيلش بود در محل دفتر مدير عامل حضور يافت .
    پيرزن بسيار محترمانه از مرد مدير عامل خواست کرد که در صورت امکان پيراهن و زير پيراهن خود را از تن به در آورد .
    مرد مدير عامل که مشتاق بود ببيند سرانجام آن جريان به کجا ختم مي شود ، با لبخندي که بر لب داشت به درخواست پيرزن عمل کرد .
    وکيل پيرزن با ديدن آن صحنه عصباني و آشفته حال شد . مرد مدير عامل که پريشاني او را ديد ، با تعجب از پير زن علت را جويا شد .
    پيرزن پاسخ داد : من با اين مرد سر يکصد هزار دلار شرط بسته بودم که کاري خواهم کرد تا مدير عامل بزرگترين بانک کانادا در پيش چشمان ما پيراهن و زير پيراهن خود را از تن بيرون کند !

  12. 3 کاربر از Alberta بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #1377
    داره خودمونی میشه NeGi!iN's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2009
    محل سكونت
    In Sad Cabin
    پست ها
    62

    پيش فرض

    Salam Alberta Joon , Khosh Oomadi Dastanaye Jalebi Boodan , Mamnoon

    _________________________
    در یک پارک زنی با یک مرد روی نیمکت نشسته بودند و به کودکانی که در حال بازی بودند نگاه می­کردند. زن رو به مرد کرد و گفت پسری که لباس ورزشی قرمز دارد و از سرسره بالا می­رود پسر من است . مرد در جواب گفت : چه پسر زیبایی و در ادامه گفت او هم پسر من است و به پسری که تاب بازی می­کرد اشاره کرد .
    مرد نگاهی به ساعتش انداخت و پسرش را صدا زد : تامی وقت رفتن است .
    تامی که دلش نمی­آمد از تاب پایین بیاید با خواهش گفت بابا جان فقط 5 دقیقه . باشه ؟
    مرد سرش را تکان داد و قبول کرد . مرد و زن باز به صحبت ادامه دادند . دقایقی گذشت و پدر دوباره فرزندش را صدا زد : تامی دیر می­شود برویم . ولی تامی باز خواهش کرد 5 دقیقه این دفعه قول می­دهم .
    مرد لبخند زد و باز قبول کرد . زن رو به مرد کرد و گفت : شما آدم خونسردی هستید ولی فکر نمی­کنید پسرتان با این کارها لوس بشود ؟
    مرد جواب داد دو سال پیش یک راننده مست پسر بزرگم را در حال دوچرخه­ سواری زیر گرفت و کشت . من هیچ­گاه برای سام وقت کافی نگذاشته بودم . و همیشه به خاطر این موضوع غصه می­خورم . ولی حالا تصمیم گرفتم این اشتباه را در مورد تامی تکرار نکنم . تامی فکر می­کند که 5 دقیقه بیش­تر برای بازی کردن وقت دارد ولی حقیقت آن است که من 5 دقیقه بیشتر وقت می­دهم تا بازی کردن و شادی او را ببینم . 5 دقیقه­ای که دیگر هرگز نمی­توانم بودن در کنار سام ِ از دست رفته­ام را تجربه کنم .
    بعضی وقتها آدم قدر داشته­ها رو خیلی دیر متوجه می­شه . 5 دقیقه ، 10 دقیقه ، و حتی یک روز در کنار عزیزان و خانواده ، می­تونه به خاطره­ای فراموش نشدنی تبدیل بشه . ما گاهی آنقدر خودمون رو درگیر مسا ئل روزمره می­کنیم که واقعا ً وقت ، انرژی ، فکر و حتی حوصله برای خانواده و عزیزانمون نداریم . روزها و لحظاتی رو که ممکنه دیگه امکان بازگردوندنش رو نداریم .



    قدر عزیزانتون رو بدونید . همیشه می­شه دوست پیدا کرد و با اونها خوش گذروند ، اما همیشه نعمت بزرگ یعنی پدر و مادر و خواهر و برادر در کنار ما نیست . ممکنه روزی سایه عزیزانمون توی زندگی ما نباشه
    Last edited by NeGi!iN; 03-10-2009 at 15:37.

  14. 2 کاربر از NeGi!iN بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #1378
    داره خودمونی میشه Alberta's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2009
    پست ها
    23

    پيش فرض چون فکر مي کردم تو بيداري من خوابيده بودم

    مردي به دربار خان زند مي رود و با ناله و فرياد مي خواهد تا کريمخان را ملاقات کند. سربازان مانع ورودش مي شوند. خان زند در حال کشيدن قليان ناله و فرياد مردي را مي شنود و مي پرسد ماجرا چيست؟ پس از گزارش سربازان به خان ؛ وي دستور مي دهد که مرد را به حضورش ببرند. مرد به حضور خان زند مي رسد. خان از وي مي پرسد که چه شده است اين چنين ناله و فرياد مي کني؟
    مرد با درشتي مي گويد دزد ، همه اموالم را برده و الان هيچ چيزي در بساط ندارم.
    خان مي پرسد وقتي اموالت به سرقت ميرفت تو کجا بودي؟
    مرد مي گويد من خوابيده بودم.
    خان مي گويد خب چرا خوابيدي که مالت را ببرند؟
    مرد در اين لحظه پاسخي مي دهد آن چنان که استدلالش در تاريخ ماندگار مي شود و سرمشق آزادي خواهان مي شود .
    مرد مي گويد : چون فکر مي کردم تو بيداري من خوابيده بودم!!!
    خان بزرگ زند لحظه اي سکوت مي کند و سپس دستور مي دهد خسارتش از خزانه جبران کنند و در آخر مي گويد اين مرد راست مي گويد ما بايد بيدار باشيم.

  16. 4 کاربر از Alberta بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #1379
    داره خودمونی میشه Alberta's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2009
    پست ها
    23

    پيش فرض انيشتين سر سفره هفت سين دکتر حسابي

    در زمان تدريس در دانشگاه پرينستون دکتر حسابي تصميم مي گيرند سفره ي هفت سيني براي انيشتين و جمعي از بزرگترين دانشمندان دنيا از جمله "بور"، "فرمي"، "شوريندگر" و "ديراگ" و ديگر استادان دانشگاه بچينند و ايشان را براي سال نو دعوت کنند. آقاي دکتر خودشان کارتهاي دعوت را طراحي مي کنند و حاشيه ي آن را با گل هاي نيلوفر که زير ستون هاي تخت جمشيد هست تزئين مي کنند و منشا و مفهوم اين گلها را هم توضيح مي دهند. چون مي دانستند وقتي ريشه مشخص شود براي طرف مقابل دلدادگي ايجاد مي کند. دکتر مي گفت: " براي همه کارت دعوت فرستادم و چون مي دانستم انيشتين بدون ويالونش جايي نمي رود تاکيد کردم که سازش را هم با خود بياورد. همه سر وقت آمدند اما انيشتين 20دقيقه ديرتر آمد و گفت چون خواهرم را خيلي دوست دارم خواستم او هم جشن سال نو ايرانيان را ببيند. من فورا يک شمع به شمع هاي روشن اضافه کردم و براي انيشتين توضيح دادم که ما در آغاز سال نو به تعداد اعضاي خانواده شمع روشن مي کنيم و اين شمع را هم براي خواهر شما اضافه کردم. به هر حال بعد از يک سري صحبت هاي عمومي انيشتين از من خواست که با دميدن و خاموش کردن شمع ها جشن را شروع کنم. من در پاسخ او گفتم : ايراني ها در طول تمدن 10هزار ساله شان حرمت نور و روشنايي را نگه داشته اند و از آن پاسداري کرده اند. براي ما ايراني ها شمع نماد زندگيست و ما معتقديم که زندگي در دست خداست و تنها او مي تواند اين شعله را خاموش کند يا روشن نگه دارد."
    آقاي دکتر مي خواست اتصال به اين تمدن را حفظ کند و مي گفت بعدها انيشتين به من گفت: " وقتي برمي گشتيم به خواهرم گفتم حالا مي فهمم معني يک تمدن 10هزارساله چيست. ما براي کريسمس به جنگل مي رويم درخت قطع مي کنيم و بعد با گلهاي مصنوعي آن را زينت مي دهيم اما وقتي از جشن سال نو ايراني ها برمي گرديم همه درختها سبزند و در کنار خيابان گل و سبزه روييده است."
    بالاخره آقاي دکتر جشن نوروز را با خواندن دعاي تحويل سال آغاز مي کنند و بعد اين دعا را تحليل و تفسير مي کنند. به گفته ي ايشان همه در آن جلسه از معاني اين دعا و معاني ارزشمندي که در تعاليم مذهبي ماست شگفت زده شده بودند. بعد با شيريني هاي محلي از مهمانان پذيرايي مي کنند و کوک ويلون انيشتين را عوض مي کنند و يک آهنگ ايراني مي نوازند. همه از اين آوا متعجب مي شوند و از آقاي دکتر توضيح مي خواهند. ايشان مي گويند موسيقي ايراني يک فلسفه، يک طرز تفکر و بيان اميد و آرزوست. انيشتين از آقاي دکتر مي خواهند که قطعه ي ديگري بنوازند. پس از پايان اين قطعه که عمدأ بلندتر انتخاب شده بود انيشتين که چشمهايش را بسته بود چشم هايش را باز کرد و گفت" دقيقا من هم همين را برداشت کردم و بعد بلند شد تا سفره هفت سين را ببيند.
    آقاي دکتر تمام وسايل آزمايشگاه فيزيک را که نام آنها با "س" شروع مي شد توي سفره چيده بود و يک تکه چمن هم از باغبان دانشگاه پرينستون گرفته بود. بعد توضيح مي دهد که اين در واقع هفت چين يعني 7 انتخاب بوده است. تنها سبزه با "س" شروع مي شود به نشانه ي رويش. ماهي با "م" به نشانه ي جنبش، آينه با "آ" به نشانه ي يکرنگي، شمع با "ش" به نشانه ي فروغ زندگي و ... همه متعجب مي شوند و انيشتين مي گويد آداب و سنن شما چه چيزهايي را از دوستي، احترام و حقوق بشر و حفظ محيط زيست به شما ياد مي دهد. آن هم در زماني که دنيا هنوز اين حرفها را نمي زد و نخبگاني مثل انيشتين، بور، فرمي و ديراک اين مفاهيم عميق را درک مي کردند. بعد يک کاسه آب روي ميز گذاشته بودند و يک نارنج داخل آب قرار داده بودند. آقاي دکتر براي مهمانان توضيح مي دهند که اين کاسه 10هزارسال قدمت دارد. آب نشانه ي فضاست و نارنج نشانه ي کره ي زمين است و اين بيانگر تعليق کره زمين در فضاست. انيشتين رنگش مي پرد عقب عقب مي رود و روي صندلي مي افتد و حالش بد مي شود. از او مي پرسند که چه اتفاقي افتاده؟ مي گويد : "ما در مملکت خودمان 200 سال پيش دانشمندي داشتيم که وقتي اين حرف را زد کليسا او را به مرگ محکوم کرد اما شما از 10هزار سال پيش اين مطلب را به زيبايي به فرزندانتان آموزش مي دهيد. علم شما کجا و علم ما کجا؟!"
    خيلي جالب است که آدم به بهانه ي نوروز، فرهنگ و اعتبار ملي خودش را به جهانيان معرفي کند.

    خاطرات مهندس ايرج حسابي

  18. 4 کاربر از Alberta بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #1380
    پروفشنال
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    پست ها
    725

    پيش فرض داستان شیرزن‌ها و خورشید خانم‌های ژازه

    جواد مجابی
    =====
    آن روز آفتابی، شیر بیشه شجاعت، غیاث‌الدین کیخسرو، در باغ زیبای قرن ششمی- که شادکامی ‌بیش از اندوه در آن موج می‌زد- با نقاش گفت و شنودی نجواگونه داشت. نقاش که تازه از سفر اسپانیا به آسیای صغیر آمده بود، جسته و گریخته از شور و شیدایی کیخسرو نسبت به زن گرجی آگاه بود. اما اکنون می‌دید کار این عاشقی به رسوایی کشیده شده است. نقاش هیچ عشق شورانگیزی را نمی‌شناخت که به خاطر کژفهمی ‌عامیان، رسوایی از آ«ن سر بر نکرده باشد.

    کیخسرو گفت: «دوست دارم چهره زیبای زن گرجی ما را بر سکه‌های زرین بنگاری!»
    ژازه گفت: «این موجب غوغا خواهد شد».
    کیخسرو گفت: «باکی نیست، چرا آنچه را دوست داریم، به خاطر ترس از غوغاییان پنهان کنیم؟ تاریخ ما پر از پنهان کاری‌هاست، نگارگر، نترس! همچنان که ما نمی‌ترسیم!»
    ژازه گفت: «من برای اعتبار نام و نشان شما می‌ترسم. خواهند گفت، پنهان و آشکارا، که چهره زنی را بر سکه‌های بازار، جایگزین نام‌های قبلی کرده است».
    کیخسرو خندید: «اقتدار نمی‌ترسد. وقتی بترسد، دیگر اقتدار نیست. عاشق نمی‌ترسد.»


    نقاش از باغ سلطان سلجوقی، به نگارخانه اش بازگشت؛ به خانه ای میان پاییز و بهار. سال‌ها گذشت و او گذشت سال‌ها را در نمی‌یافت، چرا که سرگرم آفریدن فضای عاشقانه‌اش بود که چون رویایی در سرش گذاشته، اما انگیختاری فروزان از آن در خاطرش، برجا گذاشته بود.
    نگاره‌های بی‌شماری نقش زده بود که هنگام نقش زدن، او را از زیبایی و موزونی‌اش به هیجان می‌آورد. تا نگاره به پایان می‌رسید، نگارگر حس می‌کرد این خوب است اما بهترین نیست، آخرین نیست. می‌شد این رویا را زیباتر از این تصویر کرد و تجسم بخشید.

    اولین تصویرها را از زایجه کیخسرو الهام گرفته بود. این تصور که سلطان در برج اسد (شیر) زاده شده و به عشق دختر گرجی آفتاب رویی گرفتار آمده است، او را برآن داشته بود تا شیری دمان را نقش زند که به سمت راست، رو به مشرق عشق روان است، زیرا پای شیر، دو ستاره دیده می‌شد که ستاره‌های بخت آن دو عاشق می‌توانست باشد و کنایتی از آسمان و شب تاریخی آسیایی. چهره نگار زیبای گرجی، خورشید خانم، که بر پشت شیر طلوع کرده بود، این شام تار را روشنی می‌بخشید و راه شیر جوان را به جلو، به آینده، تابان می‌کرد. قوسی از نوشته‌های کوفی- که نام و نشان و روزگار او را شکل می‌داد- بر فضای بالای تندیس «شیر و خورشید» خمیده و طاق آسمان شده بود.


    ژازه اتودهای دیگری نیز ساخته بود. یکی پس از دیگری، ده‌ها نگاریته از کودکی تا کلانسالی پرداخته بود. اما همچنان در جست و جوی کامل‌ترین شکل این رابطه دیرینه بود تا بتواند آن را چون نقش پرچمی ‌از اقتدار کشور شیران و خورشید زیبای آن، پیش چشم عالمیان برافرازد.

    در تندیسی، شیری حضور یافته بود با سر مردی که ریش‌های مجعد داشت. همین شیر جای دیگر، سر خود را به صورت زنی بازیافته بود. زمانی، تندیسی از شیر ساخته بود با هیاتی فولادین و پر صلابت که در پناه مهر خورشید خانم، به نبرد با جهان اهریمنی پیش می‌تاخت و برای رهایی وطن، شمشیری آخته در کف داشت؛ یادآور نقشی از سکه‌های «محمدشاهی» که شیرها به سوی مغرب می‌رفتند با شمشیری در دست و خورشیدی نیمه طالع از پشت بال‌ها و تاجی که گاه بر سر شیر و گاه بر فرق خورشید نمایان بود.
    اما ژازه ترجیح می‌داد اقتدار شیر را وابسته شمشیر و تاجش نبیند، بلکه عظمت او را در رفتار صلح‌آمیز و مهر ورزیدن به جهان هستی نشان دهد. پس، در دست تندیس شیر دسته گلی گذارد که چون غزل‌های حافظ، یادآور پیام مهر و مدارای مردم ایران بود. او در کودکی شیری خندان و سبکسار ساخته بود؛ همچون عوالم کودکی سبک و سرخوش. بعدها، شیر- جوان‌ها در کار او پدید آمدند؛ جوان‌هایی که به جای یال، گیس و ریش داشتند و زن‌هایی که بر گرده خود، در فضایی سرشار از رنگ‌ها، زیبایی و طراوت و نشاط گذر می‌دادند. جایی، این شیرمرد با کلاف‌ها و کمربندهای بسیار بسته‌بندی شده و به خورشید آزادش دلمشغول بود.

    جایی دیگر، شیر لباس مردمان بر تن کرده بود و‌ هاله ای از پارسایی به گرد سر داشت و خورشید دختر بچه‌ای بود کم رنگ و شیرین کار که بر فراز سر مرد- شیر، غرقه در جهان مینوی، آهسته طلوع می‌کرد.

    رفته رفته، عشق کیخسرو و زن گرجی، آمیزگار اقتدار و زیبایی، در خاطر نقاش رو به فراموشی نهاد. از دهه چهل به بعد، شیرزنانی در کار او پدیدار شدند که عظمت‌شان وابسته به اقتدار و درندگی و سلطان جانوران شدن نبود.
    سلطان ناپدید شده بود و خشونت نیز انکار شده و مردسالاری فراموش شده بود. در نگارخانه میان کوچه‌های بهار و پاییز، در نقش نگاره‌ها و تن تندیس‌ها، خیل شیرزن‌ها آشکار شده بودند؛ مادران، همسران، عاشقان و موجودات مونث (نماد طبیعت زاینده) که در طیفی از رنگ‌ها آرامش بخش و لطیف، از دوستی و روشنایی و مهر حکایت می‌کردند.


    زن که هم خورشید است، هم شیر، هم تاج و هم ستاره، نماد مهر آفرینش است و درفش زیبایی و علم و شکیبایی؛ یعنی تمامی ‌آنچه حیات پنهانی جامعه ایرانی را در هزاه‌های پر از هجوم خشونت و حماقت و ستم از آسیب عمیق در امان داشته و خانواده و وطن را با مهر و صبوری اش ایمن کرده است.
    ژازه در مقام نقاش و تندیسگری ایرانی، روح غزل‌های عارفانه و عاشقانه را که عشق به تمامی‌ موجودات را قدرت شیرزن‌ها و خورشید خانم‌ها بازتاب داده بود تا به یادمان بیاورد که آفرینندگی و زایندگی رهایی بخش و زیباست.


    کیخسرو در خواب نقاش از او پرسید: «آن پرده‌ها که اقتدار ما و جمال یار ما را نشان می‌داد، آیا تمام نشده است؟» نقاش که از هیچ سلطانی جز سلطان دلش سفارش نمی‌پذیرفت، بهانه آورده بود که: «می‌دونین چیه؟ این جور کار- کار نقاشی و مجسمه سازی- هیچ وقت تمومی ‌نداره. هرچی بسازی، می‌بینی یه پله‌ای بوده که بالا بره از ناشناخته. این خاصیت هنره که آدم هیچ وقت راضی نیست از خودش، از کارش. برای همینه که دائم می‌سازه. این کار عین کار دنیا تمومی ‌نداره.»

    کیخسرو با قهر و عتاب گفته بود: «این همه سال یک شیر و خورشید برای ما نساختی؟»
    ژازه گفته بود: «من شیر و خورشید نمی‌ساختم. من عشق می‌ساختم و مهربونی و صلح و مدارا. من دنیای عاشقانه وطن خودمو، زندگی کردن زیر آفتاب درخشانو، نشون می‌دادم.»
    با زنگ تلفن بیدار شده بود. ناشر از او دعوت می‌کرد تا برای دیدن فرم‌های نهایی کتاب تازه‌اش به چاپخانه برود.

  20. 3 کاربر از mahdistar بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •