هان کوزهگرا بپاي اگر هشياري*** تا چند کني بر گل مردم خواري
انگشت فريدون و کف کيخسرو *** بر چرخ نهاده اي چه میپنداري
چرا من وقتی میام هیشکی نیست]
هان کوزهگرا بپاي اگر هشياري*** تا چند کني بر گل مردم خواري
انگشت فريدون و کف کيخسرو *** بر چرخ نهاده اي چه میپنداري
چرا من وقتی میام هیشکی نیست]
یک لحظه شامگاه به زیبایی تو بود
جذاب بود و آرام
آرام می گذشت
مدهوش عطرهای نهانش
زیبایی برهنه ی شب رازپوش بود
حتی به ما نگفت که آزادی
ترجیح بر اسارت دارد
یا خیر
شب سرگذشت ما را
از پیش چشم می گذرانید
ما نیز می گذشتیم
زنجیرهای ثانیه بر خواب های ما
و قیچی طلایی
در خاوران مهیا می شد
صبحی که می رسید به تنهایی تو بود
...
دل من سخت شکست
مطمئن باش و برو
ضربه ات کاري بود
دل من سخت شکست
و چه زشت ...به من و سادگيم
خنديدي
برو تا راحت تر... تکه هاي دل خود را سر هم بند زنيم
***
ee
راستی یادم نبود سایه خانوم هم شب زنده داره
خسته نباشی![]()
مرسی
شما هم خسته نباشید
.............
ماه روي خويش را در آب مي بيند
شهر در خواب است
گويي خواب مي بيند
رود
اما هيچ تابش نيست
رود همچون شهر خفته قصد خوابش نيست
رود پيچان است
رود مي پيچد بروي بستري از ريگ
شهر بي جان است
سايه اي لرزان
مست آن جامي كه نوشيده است
ياد آن لبها كه در روياي مستي بخش بوسيده است
در كنار رود
مي سپارد گام
مي رود آرام
...
مو آن محنت کش حسرت نصيبم که در هر ملک و هر شهري غريبم
نه بو روزي که آيي بر سر من بويني مرده از هجرحبيبم
می نوش که عمر جاودانی این است
خود حاصلت از دور جوانی این است
هنگام گلست و باده یاران سرمست
خوش باش دمی که زندگانی این است
...
[b]تا کي غم آن خورم که دارم يا نه [/b]وين عمر به خوشدلي گذارم يا نه
پرکن قدح باده که معلومم نيست کاين دم که فرو برم برآرم يا نه
هیچ چشمی، عاشقانه به زمین خیره نبود.
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد.
هیچکس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت.
من به اندازۀ یک ابر دلم می گیرد.
وقتی از پنجره می بینم حوری
_ دختر بالغ همسایه_
پای کمیاب ترین نارون روی زمین
فقه می خواند.
چیزهایی هم هست. لحظه هایی پر اوج
(مثلا شاعره ای را دیدم
آنچنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش آسمان تخم گذاشت.
و شبی از شب ها
مردی از من پرسید
تا طلوع انگور، چند ساعت راه است؟)
باید امشب بروم،
باید امشب چمدانی را
که به اندازۀ پیراهن تنهایی من جا دارد، بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست،
رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند.
یک نفر باز صدا زد: سهراب!
کفش هایم کو؟
...
وقت سحر است خيز اي طرفه پسر پر باده لعل کن بلورين ساغر
کاين يکدم عاريت در اين گنج فنا بسيار بجوئي و نيابي ديگر
*-*-*-*-*-**
من اخرشم حرف دل سهراب رو نفهمیدم![]()
رفتن و بيهوده خود را كاستن
سرنهادن بر سيه دل سينه ها
سينه آلودن به چرك كينه ها
در نوازش ‚ نيش ماران يافتن
زهر در لبخند ياران يافتن
زر نهادن در كف طرارها
گمشدن در پهنه بازارها
آه اي با جان من آميخته
اي مرا از گور من انگيخته
چون ستاره با دو بال زرنشان
آمده از دوردست آسمان
از تو تنهاييم خاموشي گرفت
پيكرم بوي همآغوشي
گرفت
...
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)