نگفتیم و گذشت آنقدر تا احساسمان دق کرد
و در ما اشتیاق گفتن از ناگفتنی ها مرد
و شاعر مثل یک تصویر در قاب معما بود
که تنها آمد وتنها تماشا کرد و تنها مرد
----------
سلام
جلال جان شما تصنیف
شب به گلستان داریوش رفیعی را دوست دارید؟
نگفتیم و گذشت آنقدر تا احساسمان دق کرد
و در ما اشتیاق گفتن از ناگفتنی ها مرد
و شاعر مثل یک تصویر در قاب معما بود
که تنها آمد وتنها تماشا کرد و تنها مرد
----------
سلام
جلال جان شما تصنیف
شب به گلستان داریوش رفیعی را دوست دارید؟
من زندگی را دوست دارم ،
ولی از زندگی دوباره می ترسم ...
دين را دوست دارم ،
ولی از کشيشها می ترسم ...
قانون را دوست دارم ،
ولی از پاسبانها می ترسم...
عشق را دوست دارم ،
ولی از زنها می ترسم...
کودکان را دوست دارم،
ولی از آيئنه می ترسم ...
سلام را دوست دارم،
ولی از زبانم می ترسم ...
من می ترسم ،
پس هستم ...!
اينچنين ميگذرد روز و روزگار من ...
من روز را دوست دارم ،
ولی از روزگار می ترسم ...!!!
سلام:
گفتید داریوش رفیعی و دلم گرفت!
آره خیلی قشنگه. زهره هم قشنگه
میان بسترم یک جفت پوتین زنانه بود
شبیه آخرین کفشی که در سنگر در می آوردم
هزاران مرد را در پیش چشمم اخته می کردند
زدم خود را ب خواب و حرصشان بدتر در آوردم
طنین آتش آتش ناگهان خواب مرا آشفت
به سختی خویش را زان وضع شرم آور در آوردم
زدم بر آب و آتش تا مگر کاری کنم اما
نه خشک از آتش آوردم برون نه تر در آوردم
میان بیت های سوخته گردیدم و تنها
پلک هشت را از زیر خکستر در آوردم
نشست پشت ر بی سوخته در انتظار آب
دو چشم خویش را از کاسه پشت در در آوردم
مرور خاطرات دور خود را کردم و دیدم
که هر چه خیر دارم از طریق شر درآوردم
نوشتم ی اولی الابصار و سمت واژه های بردم
دو دستی را که از دست دل و دلبر درآوردم
گرفتم مشتی از آن واژه های خیس و پاشیدم
به روی دفتر و یک سینه شعر تر در آوردم
ملایک ایه تطهیر خواندند و من خود را
فرو کردم به اعطینام و از کوثر درآوردم
سپیده سر زد و بانگ مؤذن هوشیارم کرد
گشودم چشم و گویی در حقیقت پر در آوردم
-----------
اخی ببخشید دلتون گرفت
می گمخودتون که اینجوری فکر نمی کنید؟عشق را دوست دارم ،
ولی از زنها می ترسم
دل به یار بی وفای خویشتن
دادم و دیدم سزای خویشتن
زخم فرهاد و من از یک تیشه بود
او به سر زد، من به پای خویشتن
هرکه ننشیند به جای خویشتن
افتد و بیند حبیبم سزای خویشتن
نه اتفاقا به یاد دوران خاصی افتادم.
شعر از حسین پناهی هست.
ظاهرا منظورش هر گونه تعریف نادرست از عشق بوده.
من؟ کمی چرا![]()
صلاح ملک خود را خسروان دانند فرهادا
مشو دلگیر اگر شیرین نمی خواهند کامت را
سپید ایین من خوش باش این خورشیدهای پیر
نیارند آب گردانند برف پشت بامت را
تو را هر کس ننوشد از شراب شعر محروم است
حلالم کن که واجب کرده ام بر خود حرامت را
------------
امیدوارم هرچه سریعتر بیاد سراغتون تا ترستون بریزه
اگر دل ميبری جانا ، روا باشد که دل داری
ميان دلبران الحق ، به دل بردن سزاواری
دلا ديشب چه ميکردی ، تو در کوی حبيب من
الهی خون شوی ای دل ، تو هم گشتی رقيب من ...
ممنون از لطفتون.
شما چی؟ نمیترسید که؟
نهالتازه و سرو کهن را تاب طوفان نیست
نمی گویم ببر اما ملایم کن کلامت را
نمی خواهند نه ... بنویس می خواهند و نتوانند
و مجبورند بگذارند بی پاسخ سلامت را
-----------
نه اصلا...به نظرم واقعا دلپذیره
مثل شناور بودن روی امواج اب.توی یک شب مهتابی ..زیر اسمون پر ستاره است
افسوس که بر باد شد و رفت
افسوس که با نگاهی بر باد رفت
افسوس که با کلامی رشته رویا ها پاره شد
افسوس که دست ستمگر باد ریشه هایم را از خاک بر آورد
افسوس که جور زمانه گرد بر چهره ام نگاشت
افسوس ...
چه زیبا و رویایی.
اما بعضی ها تلخ آفریده میشن.
سر سعدي بخواهد رفتن از دست
همان بهتر كه در پاي تو باشد
سلام دوستان حال شما؟
Last edited by Payan; 04-08-2007 at 21:54.
دروود بر باد
دروود بر ابر
دروود بر بلندای جفا ی روزگار
دروود بر امید
من باد را رام خواهم کرد
ابر را در گریه خود غرق خواهم نمود
زندگی را فارغ از هر بندگی خواهم نمود
من بلندی را پست خواهم کرد
من سیاهی را روشن خوام کرد
عشق را زنده خواهم کرد ... عشق را زنده خواهم کرد ...
به به پایان خان.
کجایید شما؟
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)