تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 137 از 212 اولاول ... 3787127133134135136137138139140141147187 ... آخرآخر
نمايش نتايج 1,361 به 1,370 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #1361
    در آغاز فعالیت misna's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2009
    پست ها
    2

    پيش فرض قضاوت زود هنگام

    قضاوت زود هنگام
    مرد مسنی به همراه پسر 25 ساله‌اش در قطار نشسته بود. در حالیکه مسافران در صندلی‌های خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.
    به محض شروع حرکت قطار پسر 25 ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالیکه هوای در حال حرکت را با لذت لمس می‌کرد، فریاد زد: "پدر نگاه کن درختها حرکت می کنند".
    مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد. کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را می‌شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک بچه 5 ساله رفتار می‌کرد، متعجب شده بودند.
    ناگهان پسر دوباره فریاد زد: "پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می‌کنند"
    زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می کردند. باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد: "پدر نگاه کن باران می بارد،‌ آب روی من چکید."
    زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: "‌چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی کنید؟"
    مرد مسن گفت: "ما همین الان از بیمارستان بر می گردیم... امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می تواند ببیند".


  2. 5 کاربر از misna بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #1362
    در آغاز فعالیت misna's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2009
    پست ها
    2

    پيش فرض چراغ جادو(طنز)

    یک روز مسؤول فروش، منشی دفترو مدیر شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می‌زدند. ناگهان یک چراغ جادو روی زمین پیدا می کنند و روی آن را مالش میدهند و غول چراغ ظاهر می‌شود.
    غول می‌گوید: "من برای هر کدام از شما یک آرزو برآورده می کنم"…
    منشی می‌پرد جلو و می‌گوید: "اول من، اول من!… من می‌خواهم که تو یباهاماس باشم ،سوار یه قایق بادبانی شیک باشم و هیچ نگرانی و غمی از دنیا نداشته باشم…" پوووف! منشی ناپدید میشود…
    بعد مسؤول فروش می‌پرد جلو و میگوید: "حالا من، حالا من!… من می‌خواهم توی هاوایی کنار ساحل لم بدهم، یه ماساژور شخصی هم داشته باشم و تمام عمرم حال کنم…" پوووف! مسؤول فروش هم ناپدید میشود…
    بعد از آن، غول به مدیر میگوید: "حالا نوبت توئه…". مدیر میگوید: "من می‌خواهم که هر دوی آنها بعد از ناهار در شرکت باشند!"
    نتیجه اخلاقی اینکه همیشه اجازه بدهید اول رئیستان صحبت کند!

  4. 5 کاربر از misna بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #1363
    پروفشنال
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    پست ها
    725

    پيش فرض یک قلب کوچولو ( نادر ابراهیمی)

    من قلب کوچولویی دارم؛ خیلی کوچولو؛ خیلی خیلی کوچولو.

    مادربزرگم می‌گوید: قلب آدم نباید خالی بماند. اگر خالی بماند، ‌مثل گلدان خالی زشت است و آدم را اذیت می‌کند.
    برای همین هم، مدتی‌ست دارم فکر می‌کنم این قلب کوچولو را به چه کسی باید بدهم؛ یعنی، راستش، چطور بگویم؟‌ دلم می‌خواهد تمام تمام این قلب کوچولو را مثل یک خانه قشنگ کوچولو، به کسی بدهم که خیلی خیلی دوستش دارم... یا... نمی‌دانم... کسی که خیلی خوب است، کسی که واقعا حقش است توی قلب خیلی کوچولو و تمیز من خانه داشته باشد.

    خب راست می‌گویم دیگر. نه؟

    پدرم می‌گوید: ‌قلب، مهمان خانه نیست که آدم‌ها بیایند، دو سه ساعت یا دو سه روز توی آن بمانند و بعد بروند. قلب، لانه‌ی گنجشک نیست که در بهار ساخته بشود و در پاییز باد آن را با خودش ببرد...
    قلب، راستش نمی‌دانم چیست، اما این را می‌دانم که فقط جای آدم‌های خیلی خیلی خوب است ـ برای همیشه ...
    خب... بعد از مدت‌ها که فکر کردم، تصمیم گرفتم قلبم را بدهم به مادرم، تمام قلبم را تمام تمامش را بدهم به مادرم، و این کار را هم کردم...

    اما...
    اما وقتی به قلبم نگاه کردم، دیدم، با این که مادر خوبم توی قلبم جا گرفته، خیلی هم راحت است، باز خم نصف قلبم خالی مانده...
    قلب، لانه‌ی گنجشک نیست که در بهار ساخته بشود و در پاییز باد آن را با خودش ببرد...
    خب معلوم است. من از اول هم باید عقلم می‌رسید و قلبم را به هر دوتاشان می‌دادم؛ به پدرم و مادرم.
    پس، همین کار را کردم.
    بعدش می‌دانید چطور شد؟ بله، درست است. نگاه کردم و دیدم که بازهم، توی قلبم، مقداری جای خالی مانده...
    فورا تصمیم گرفتم آن گوشه‌ی خالی قلبم را بدهم به چند نفر؛ چند نفر که خیلی دوستشان داشتم؛ و این کار را هم کردم:

    برادر بزرگم، خواهر کوچکم، پدر بزرگم، مادر بزرگم،
    یک دایی مهربان و یک عموی خوش اخلاقم را هم توی قلبم جا دادم...
    فکر کردم حالا دیگر توی قلبم حسابی شلوغ شده... این همه آدم، توی قلب به این کوچکی، مگر می‌شود؟
    اما وقتی نگاه کردم،‌خدا جان! می‌دانید چی دیدم؟

    دیدم که همه این آدم‌ها، درست توی نصف قلبم جا گرفته‌اند؛ درست نصف ـ با اینکه خیلی راحت هم ولو شده بودند و می‌گفتند و می‌خندیدند. و هیچ گله‌یی هم از تنگی جا نداشتند...

    من وقتی دیدم همه‌ی آدم‌های خوب را دارم توی قلبم جا می‌دهم، سعی کردم این عموی پدرم را هم ببرم توی قلبم و یک گوشه بهش جا بدهم... اما... جا نگرفت... هرچی کردم جا نگرفت... دلم هم سوخت... اما چکار کنم؟ جا نگرفت دیگر. تقصیر من که نیست حتما تقصیر خودش است. یعنی، راستش، هر وقت که خودش هم، با زحمت و فشار، جا می‌گرفت، صندوق بزرگ پول‌هایش بیرون می‌ماند و او، دَوان دَوان از قلبم می‌آمد بیرون تا صندوق را بردارد...

  6. 4 کاربر از mahdistar بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #1364
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض


    خودکشی‌ عاشقانه ..... نوشته‌ی یاسوناری کواباتا

    زن نامه‌ای از طرف شوهرش دریافت کرد. دو سال از زمانی که مرد دیگر دوستش نداشت و او را ترک کرده بود می‌گذشت. نامه از یک سرزمین دور آمده بود.
    
«اجازه نده بچه توپش را به زمین بزند. صدای آن قلب مرا می‌شکند.»
    
زن توپ را از دختر نه ساله‌اش گرفت.
    
دوباره نامه‌ای از طرف شوهر آمد. این یکی از پستخانه‌ی دیگری بود.
    
«بچه را با کفش به مدرسه نفرست. من می‌توانم صدای پای او را بشنوم. این صدا قلب مرا می‌شکند.»
    
زن به جای کفش، صندل‌های نرم پای بچه کرد. دختر گریه کرد و دیگر حاضر نبود به مدرسه برود.
    
یک بار دیگر نامه‌ای از طرف شوهر آمد. فاصله‌اش با نامه‌ی گذشته یک ماه بیشتر نبود اما دست خط مرد به نظر زن خیلی قدیمی آمد.
    
«اجازه نده بچه از کاسه‌ی چینی غذا بخورد. می‌توانم صدایش را بشنوم. این صدا قلب مرا می‌شکند.»
    
زن با قاشق‌ چوبی خودش به دختر غذا داد. درست مثل سه ساله‌گی‌اش. بعد دورانی را به یاد آورد که دختر واقعاً سه ساله بود و مرد روزهای خوشی را کنار او گذرانده بود. دختر خودش رفت از قفسه‌ی آشپزخانه کاسه‌ی چینی‌اش را برداشت. زن فوراً آن را از دست او گرفت و در باغچه به سنگ کوبید: صدای شکستن قلب مرد! زن ناگهان ابروهایش را بالا برد. کاسه‌ی خود را به طرف دیوار پرتاب کرد و آن را شکست. آیا این صدای شکستن قلب شوهرش نبود؟ زن میز ناهارخوری کوچک را از پنجره به باغچه پرتاب کرد. این صدا چی؟ زن خود را به دیوار زد و شروع به مشت کوبیدن کرد. خود را روی پارتیشن کاغذی پرت کرد و مثل نیزه از میان آن گذشت و سقوط کرد. این صدا چی؟
    
«مامان، مامان، مامان!»
    
دختر شیون‌کنان به طرف او دوید. زن به او سیلی زد. آه، به این صدا گوش کن!
    
هم چون پژواکی از آن صدا، نامه‌ی دیگری از طرف شوهر آمد. از سرزمین و پست‌خانه‌یی دور و جدید.
    
«هیچ صدایی در نیاورید. درها را نه ببندید نه بازکنید همین‌طور پنجره‌ها را. نفس نکشید. حتا نباید اجازه دهید صدایی از ساعتی که در خانه است بیرون بیاید.
    
«هردو شما، هردو شما، هردو شما!» زن همان‌طور که نجوا می‌کرد اشکش جاری شد. بعد از آن، دیگر از هیچ‌کدام آن دو، هیچ صدایی شنیده نشد. آن‌ها حتا به کوچک‌ترین صداها پایانی جاودانه بخشیدند. به عبارت دیگر، مادر و دختر هر دو مردند.
    
و عجیب این‌جاست که شوهر زن هم کنار آن‌ها دراز کشید و مرد.


  8. این کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  9. #1365
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    4 مرد خوشبخت

    پادشاهی پس از اينكه بیمار شد گفت:
    «نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند».
    تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند
    تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد،
    اما هیچ یک ندانست.
    تنها یکی از مردان دانا گفت :
    که فکر می کند می تواند شاه را معالجه کند..
    اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید،
    پیراهنش را بردارید
    و تن شاه کنید،
    شاه معالجه می شود.
    شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد.
    آن ها در سرتاسر مملکت سفر کردند
    ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند.
    حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.
    آن که ثروت داشت، بیمار بود.
    آن که سالم بود در فقر دست و پا می زد،
    یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت.
    یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند.
    خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.
    آخرهای یک شب،
    پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد می شد
    که شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید.
    « شکر خدا که کارم را تمام کرده ام.
    سیر و پر غذا خورده ام
    و می توانم دراز بکشم
    و بخوابم!
    چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟»
    پسر شاه خوشحال شد
    و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند
    و پیش شاه بیاورند
    و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.
    پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند،
    اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!!.

    (۱۸۷۲)

    لئوتولستوی

    Last edited by ssaraa; 29-09-2009 at 11:34.

  10. 2 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #1366
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    10 زندگی کن

    هنوز هم بعد از اين همه سال، چهره‌ي ويلان را از ياد نمي‌برم. در واقع، در طول سي سال گذشته، هميشـه روز اول مـاه کـه حقوق بازنشستگي را دريافت مي‌کنم، به ياد ويلان مي‌افتم ...

    ويلان پتي اف، کارمند دبيرخانه‌ي اداره بود. از مال دنيا، جز حقوق اندک کارمندي هيچ عايدي ديگري نداشت. ويلان، اول ماه که حقوق مي‌گرفت و جيبش پر مي‌شد، شروع مي‌کرد به حرف زدن ...

    روز اول ماه و هنگامي‌که که از بانک به اداره برمي‌گشت، به‌راحتي مي‌شد برآمدگي جيب سمت چپش را تشخيص داد که تمام حقوقش را در آن چپانده بود.

    ويلان از روزي که حقوق مي‌گرفت تا روز پانزدهم ماه که پولش ته مي‌کشيد، نيمي از ماه سيگار برگ مي‌کشيد، نيمـي از مـاه مست بود و سرخوش.

    من يازده سال با ويلان هم‌کار بودم. بعدها شنيدم، او سي سال آزگار به همين نحو گذران روزگار کرده است. روز آخر کـه من از اداره منتقل مي‌شدم، ويلان روي سکوي جلوي دبيرخانه نشسته بود و سيگار برگ مي‌کشيد. به سراغش رفتم تا از او خداحافظي کنم.

    کنارش نشستم و بعد از کلي حرف مفت زدن، عاقبت پرسيدم که چرا سعي نمي کند زندگي‌اش را سر و سامان بدهد تا از اين وضع نجات پيدا کند؟

    هيچ وقت يادم نمي‌رود. همين که سوال را پرسيدم، به سمت من برگشت و با چهره‌اي متعجب، آن هم تعجبي طبيعي و اصيل پرسيد: کدام وضع؟

    بهت زده شدم. همين‌طور که به او زل زده بودم، بدون اين‌که حرکتي کنم، ادامه دادم:
    همين زندگي نصف اشرافي، نصف گدايي!!!
    ويلان با شنيدن اين جمله، همان‌طور که زل زده بود به من، ادامه داد:
    تا حالا سيگار برگ اصل کشيدي؟
    گفتم: نه !
    گفت: تا حالا تاکسي دربست گرفتي؟
    گفتم: نه !
    گفت: تا حالا به يک کنسرت عالي رفتي؟
    گفتم: نه !
    گفت: تا حالا غذاي فرانسوي خوردي؟
    گفتم: نه !
    گفت: تا حالا يه هفته مسکو موندي خوش بگذروني؟
    گفتم: نه !
    گفت: خاک بر سرت، تا حالا زندگي کردي؟
    با درماندگي گفتم: آره، .... نه، ... نمي دونم !!!

    ويلان همين‌طور نگاهم مي‌کرد. نگاهي تحقيرآميز و سنگين ....

    حالا که خوب نگاهش مي‌کردم، مردي جذاب بود و سالم. به خودم که آمدم، ويلان جلويم ايستاده بود و تاکسي رسيده بود. ويلان سيگار برگي تعارفم کرد و بعد جمله‌اي را گفت. جمله‌اي را گفت که مسير زندگي‌ام را به کلي عوض کرد.

    ويلان پرسيد: مي‌دوني تا کي زنده‌اي؟
    جواب دادم: نه !
    ويلان گفت: پس سعي کن دست کم نصف ماه رو زندگي کني.

  12. 5 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #1367
    داره خودمونی میشه NeGi!iN's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2009
    محل سكونت
    In Sad Cabin
    پست ها
    62

    پيش فرض قاب خالی

    از او که جدا شد، همه قاب های خانه را از عکس های او تهی کرد و تنها پس زمینه ای سفید در میان قاب ها خودنمایی میکرد.
    ولی از آن به بعد هرگاه قاب های سفید روی دیوارهای خانه را تماشا می کرد به یاد آن عکسی می افتاد که زمانی باطن قاب ها را زینت داده بود.

    پس همه قاب های سفید را از روی دیوار های خانه برداشت و فقط دیوارهای خالی از قاب باقی ماندند.
    ولی از آن به بعد هر گاه دیوار های خالی خانه را میدید به یاد قاب های سفیدی می افتاد که زمانی در آن ها عکس های زیبایی از او جلوه گر بود.

    پس خانه را کوبید و تنها ویرانه ای از آن باقی ماند.
    ولی از آن به بعد هر گاه از کنار ویرانه های خانه می گذشت به یاد دیوار هایی می افتاد که زمانی قاب هایی با پس زمینه سفید که یادگار عکس های او بودند بر روی آن ها قرار داشتند.
    .
    .
    .
    وقتی که دید همه اجزای دنیا، نهایتا به خنده های او ختم می شود و زمانی که او نیست بجز رنج و دلتنگی ابدی چاره ای ندارد تصمیم گرفت با دنیا وداع کند.

    ولی در آن لحظه ای که مرگ را اختیار می کرد به یاد تمام عمری افتاد که .... در آن خانه ای زندگی میکرد که زمانی بر روی دیوار های خالی آن قاب عکس هایی وجود داشت که روی پس زمینه سفید آن جای عکس کسی بود که لبخند های زیبای او روزی زندگی می بخشید.







  14. 2 کاربر از NeGi!iN بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #1368
    داره خودمونی میشه NeGi!iN's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2009
    محل سكونت
    In Sad Cabin
    پست ها
    62

    پيش فرض بخشش آرزوها



    آخرای شب شده بود ولی هنوز عاشقانه بر روی صخره ای در کنار دریا نشسته بودند و دختر در حالی که دسته ای از گل های یاس را با دو دستش گرفته بود و موهای افشانش در خنکای باد موج میزد، سرش را بر شانه ی معشوقه اش گذاشت و به آرامی گفت: « چرا فکر می کنی از اینکه همه آرزوهایم را تا آخر عمر به تو داده ام پشیمانم؟ »

    پسر لبخندی زد و مثل همیشه حق به جانب گفت: « به خاطر اینکه احساسات کودکانه ات را هنوز هم با خودت داری، یا برای آدم حسابگری مثل من با اینکه عاشقانه تو را دوست می دارم هنوز هم بخشیدن همه آرزوهایم به تو کاری سخت و دشوار است و مطمئنم این بخشش تو هم، تنها از روی احساسات بچگانه ات است و چیزی نخواهد گذشت که همه آرزوهایت را پس خواهی گرفت. »

    دختر که از حرف های معشوقه اش ناراحت و غصه دار شده بود، با لحنی آهسته و چهره ای اندوهگین به او گفت: « اگر واقعا می خواهی راستی گفته هایم را باور کنی به خانه برو و گلدانی را با خود بیاور، آن لحظه ثابت می کنم که هیچوقت آرزوهایم را پس نخواهم گرفت »

    پسر با خنده ای گفت: « باز چه نقشه ای در سرت است؟ »

    دختر گفت: « فقط برو »

    پسر به خانه رفت و گلدانی را با خود به ساحل آورد ولی هنگامی که برگشت خبری از دختر بر روی صخره نبود؛ کمی به اطراف خود نگاه کرد ولی او را ندید، سپس در حاشیه های ساحل به دنبال او گشت ولی باز هم اثری از او نبود و سپس با صدای بلند شروع کرد به صدا زدن دختر ...

    ساعت ها سراسر ساحل را گشت ولی جستجوهای او نتیجه ای نداشت و در حالیکه دیگر خسته و بی رمق شده بود، با گلدانی که در دست داشت کنار ساحل نشست و چشمانش را به دریا دوخت که ناگهان دید، دسته گلی از یاس های سفید بر روی امواج دریا به ساحل می آید ...

  16. این کاربر از NeGi!iN بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  17. #1369
    آخر فروم باز Grand's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    محل سكونت
    مدار صفر درجه
    پست ها
    1,398

    پيش فرض فتح ایران زمین

    میگویند اسکندر پس از حمله به ایران و فتح اين سرزمين، براي حكومت بر مردم ايران درمانده و مستأصل بود. از خود میپرسید که چگونه باید بر مردمی که از مردم من بیشتر میفهمند حکومت کنم؟

    یکی از مشاوران میگوید: «کتابهایشان را بسوزان. بزرگان و خردمندانشان را بکش و دستور بده به زنان و کودکانشان تجاوز کنند».

    اما ظاهراً یکی دیگر از مشاوران (به قول برخی، ارسطو) پاسخ میدهد:

    نیازی به چنین کاری نیست. از میان مردم آن سرزمین، آنها را که نمیفهمند و کم سوادند، به کارهای بزرگ بگمار. آنها که میفهمند و باسوادند، به کارهای کوچک و پست بگمار. بی سوادها و نفهم ها همیشه شکرگزار تو خواهند بود و هیچگاه توانایی طغیان نخواهند داشت. فهمیده ها و با سوادها هم یا به سرزمینهای دیگر کوچ میکنند یا خسته و سرخورده، عمر خود را تا لحظه مرگ، در گوشه ای از آن سرزمین در انزوا سپری خواهند کرد...

  18. 3 کاربر از Grand بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #1370
    داره خودمونی میشه NeGi!iN's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2009
    محل سكونت
    In Sad Cabin
    پست ها
    62

    پيش فرض فرشته بیکار

    روزی مردی خواب عجيبی ديد او ديد که پيش فرشته هاست و به کارهای آن ها نگاه می کند. هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را ديد که سخت مشغول کارند و تند تند نامه هايی را که توسط پيک ها از زمين می رسند، باز مي کنند و آن ها را داخل جعبه می گذارند. مرد از فرشته ای پرسيد، شما چه کار می کنيد؟ فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد، گفت: اين جا بخش دريافت است و دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحويل می گيريم. مرد کمی جلوتر رفت، باز تعدادی از فرشتگان را ديد که کاغذهايی را داخل پاکت می گذارند و آن ها را توسط پيک ها يی به زمين می فرستند. مرد پرسيد: شماها چکار می کنيد؟ يکی از فرشتگان با عجله گفت: اين جا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت های خداوندی را برای بندگان می فرستيم. مرد کمی جلوتر رفت و ديد يک فرشته بيکار نشسته است. مرد با تعجب از فرشته پرسيد: شما چرا بيکاريد؟ فرشته جواب داد: اين جا بخش تصديق جواب است. مردمی که دعاهايشان مستجاب شده، بايد جواب بفرستند ولی عده بسيار کمی جواب می دهند. مرد از فرشته پرسيد: مردم چگونه مي توانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ داد: بسيار ساده، فقط کافی است بگويند: خدايا شکر!

  20. این کاربر از NeGi!iN بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •