دنيا همه هيچ و اهل دنيا همه هيچ
اي هيچ ز بهر هيچ بر هيچ مپيچ
سلام مژگان جونم
دنيا همه هيچ و اهل دنيا همه هيچ
اي هيچ ز بهر هيچ بر هيچ مپيچ
سلام مژگان جونم
از اشعار مملی
***
هیچ حرفه دگری نیست که با تو بزنم
چه بگویم به تو ای رفته ز دست شدم از مستی چشمان تو مست
مرگ بر آن کس که دلش را به دل سنگ تو بست
تو نمیفهمی اندوه مرا
ای قلب تو پر شراره از عشق بگو
وی درد تو بی شماره از عشق بگو
امید رهایی ام از این دریا نیست
ای پهنه ی بی کناره از عشق بگو
-
سلام فنانک گلی
و مهرداد جان جلال جان و ممد جان
که این پایین حضور دارند
پروانه دلم هر دَم
به پنجره اتاق, دلتنگی ام می زند بی تاب.
و اتاق
هر دَم
تنگتر
می شود.
با سنگ, دلتنگی در سينه
می نشينم
و پروانه ام را نوازش می دهم ...
سلام مژگان خانوم و همه دیگر دوستان
من تنگ دلم يا که جهان تنگ شده
تيره بصرم يا افقي رنگ شده
گوش من بي حوصله بد مي شنود بد ميشنود
يا ساز طبيعت خشن آهنگ شده
![]()
Last edited by mohammad99; 02-08-2007 at 01:03.
هر چند که تا همیشه ام می خواهید
من خسته ام از بودن تا چند شما
باشید که من سردترین فصل من است
پایان دی و بهمن و اسفند شما
با آنکه نمی گویمتان می دانم
خرسندی من نیست خوش ایند شما
با اینهمه خرسندم اگر بنویسند
تاریخ نویسان خردمند شما
یک بیت ز شعرهای گریانم را
در دفتر خاطرات لبخند شما
--
نه ممد جون دادا
.والا ناراحت نیستن به خدا
تا قبر آ آ آآ
اشهد انّ: شهادت میدهم که
حیّ علی: بشتاب به سوی
اشهد انّ: عشق تو، کشت مرا کشت مرا
اشهد انّ: روی تو، روی خود خود خدا
اشهد انّ: بوی تو، بوی بهار جان و دل
اشهد انّ: چشم تو، چشمهی خوبیو صفا
اشهد انّ: حسن تو، غبطهخورد بر آن پری
اشهد انّ: حال تو، مایهی رشک اولیا
اشهد انّ: سینهات صافی ابر پاکدل
اشهد انّ: چهرهات، روشنی ستارهها
حیّ علی: جنون جنون! دیدهی آغشته به خون
«حیّ علی: بدون چون! نیست در این سرا «چرا
حیّ علی: به سوی آن کو بردت به آسمان
حیّ علی: دوان دوان، همچو خیال بادپا
حیّ علی: شکر شکر، که ریزد از لب سحر
حیّ علی: گهر گهر، که بخشد از لبش به ما
حیّ علی: طرب طرب، که عشق او شود سبب
حیّ علی: طلب طلب، که تا شوی ز خود رها
بی تو غربت را دل من بیشتر حس می کند
سوختن را شمع روشن بیشتر حس می کند
پشت این دیوار دلتنگی حضور ماه را
چشم خک آلود روزن بیشتر حس می کند
این حقیقت را که ما هم کشته ی چشم تو ایم
اینه گاه شکستن بیشتر حس می کند
----------
خلاصه که نیستم
خوبی خودت؟
در غروبي تشنه ي باران ديدارت شدم آهي از اعماق قلبم تا خدايت ريختم
گفتم اين ديوار ها را مي شکافي خشت خشت شعري از فنجان احساسم برايت ريختم
کوله بارت چون که بستي مثل دريا در خودم وسعتي از اشک سوزان پشت پايت ريخت
/////////////
یه خورده دقت کن متوجه میشی نه!!![]
هم اکنون 2 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 2 مهمان)