تبلیغات :
خرید لپ تاپ استوک
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 136 از 212 اولاول ... 3686126132133134135136137138139140146186 ... آخرآخر
نمايش نتايج 1,351 به 1,360 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #1351
    پروفشنال
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    پست ها
    725

    پيش فرض همه ما بازیگریم!

    مرد هر روز دیر سر کار حاضر می‌شد، وقتی می‌گفتند: چرا دیر می‌آیی؟
    جواب می‌داد: یک ساعت بیشتر می‌خوابم تا انرژی زیادتری برای کار کردن داشته باشم، برای آن یک ساعت هم که پول نمی‌گیرم!
    یک روز رئیس او را خواست و برای آخرین بار اخطار کرد که دیگر دیر سر کار نیاید...

    مرد هر وقت مطلب آماده برای تدریس نداشت به رئیس آموزشگاه زنگ می‌زد تا شاگرد ها آن روز برای کلاس نیایند و وقتشان تلف نشود!
    یک روز از پچ پچ‌های همکارانش فهمید ممکن است برای ترم بعد دعوت به کار نشود...

    مرد هر زمان نمی‌توانست کار مشتری را با دقت و کیفیت، در زمانی که آنها می‌خواهند تحویل دهد، سفارش را قبول نمی‌کرد و عذر می‌خواست!
    یک روز فهمید مشتریانش بسیار کمتر شده‌اند...

    مرد نشسته بود. دستی به موهای بلند و کم پشتش می‌کشید.
    به فکر فرو رفت...
    باید کاری می‌کرد. باید خودش را اصلاح می‌کرد!
    ناگهان فکری به ذهنش رسید. او می‌توانست بازیگر باشد:

    از فردا صبح، مرد هر روز به موقع سرکارش حاضر می‌شد، کلاس‌هایش را مرتب تشکیل می‌داد و همه سفارشات مشتریانش را قبول می‌کرد!
    او هر روز دو ساعت سر کار چرت می‌زد!
    وقتی برای تدریس آماده نبود در کلاس راه می‌رفت، دست‌هایش را به هم می‌مالید و با اعتماد به نفس بالا می‌گفت: خوب بچه‌ها درس جلسه قبل را مرور می‌کنیم!!
    سفارش‌های مشتریانش را قبول می‌کرد اما زمان تحویل بهانه‌های مختلفی می‌آورد تا کار را دیرتر تحویل دهد: تا حالا چند بار مادرش مرده بود، دو سه بار پدرش را به خاک سپرده بود و ده‌ها بار به خواستگاری رفته بود...

    حالا رئیس او خوشحال است که او را آدم کرده، مدیر آموزشگاه راضی است که استاد کلاسش منظم شده و مشتریانش مثل روزهای اول زیاد شده‌اند!!
    اما او دیگر با خودش «صادق » نیست.
    او الان یک بازیگر است همانند خيلی از مردم!!

  2. 3 کاربر از mahdistar بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #1352
    پروفشنال
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    پست ها
    725

    پيش فرض ملاقات یک انسان و خدا!

    روزی يک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت: 'خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟ '، خداوند او را به سمت دو در هدايت کرد و يکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق يک ميز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن يک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادی که دور ميز نشسته بودند بسيار لاغر مردنی و مريض حال بودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در دست خود قاشق هايی با دسته بسيار بلند داشتند که اين دسته ها به بالای بازوهايشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جايی که اين دسته ها از بازوهايشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.

    مرد روحانی با ديدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگين شد، خداوند گفت: 'تو جهنم را ديدی، حال نوبت بهشت است'، آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقيقا مثل اتاق قبلی بود، يک ميز گرد با يک ظرف خورش روی آن و افراد دور ميز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می گفتند و می خنديدند، مرد روحانی گفت: 'خداوندا نمی فهمم؟!'، خداوند پاسخ داد: 'ساده است، فقط احتياج به يک مهارت دارد، می بينی؟ اينها ياد گرفته اند که به یکديگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می کنند!'

    هنگامی که موسی فوت می کرد، به شما می اندیشید، هنگامی که عیسی مصلوب می شد، به شما فکر می کرد، هنگامی که محمد وفات می یافت نیز به شما می اندیشید، گواه این امر کلماتی است که آنها در دم آخر بر زبان آورده اند، این کلمات از اعماق قرون و اعصار به ما یادآوری می کنند که یکدیگر را دوست داشته باشید، که به همنوع خود مهربانی نمایید، که همسایه خود را دوست بدارید، زیرا که هیچ کس به تنهایی وارد بهشت خدا (ملکوت الهی) نخواهد شد

  4. 2 کاربر از mahdistar بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #1353
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض



    ادیسون در سنین پیری پس از كشف لامپ، یكی از ثروتمندان آمریكا به شمار میرفت و درآمد سرشارش را تمام و كمال در آزمایشگاه مجهزش كه ساختمان بزرگی بود هزینه می كرد...

    این آزمایشگاه، بزرگترین عشق پیرمرد بود. هر روز اختراعی جدید در آن شكل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود.

    در همین روزها بود كه نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند، آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتا كاری از دست كسی بر نمی آید و تمام تلاش ماموان فقط برای جلوگیری از گسترش آتش به سایر ساختمانها است!

    آنها تقاضا داشتند كه موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود...

    پسر با خود اندیشید كه احتمالا پیرمرد با شنیدن این خبر سكته می كند و لذا از بیدار كردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب دید كه پیرمرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یك صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می كند!!!

    پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او می اندیشید كه پدر در بدترین شرایط عمرش بسر می برد.
    ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای بلند و سر شار از شادی گفت: پسر تو اینجایی؟ می بینی چقدر زیباست؟!! رنگ آمیزی شعله ها را می بینی؟!! حیرت آور است!!!

    من فكر می كنم كه آن شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در كنار فسفر به وجود آمده است! وای! خدای من، خیلی زیباست! كاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را می دید. كمتر كسی در طول عمرش امكان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت! نظر تو چیست پسرم؟!!

    پسر حیران و گیج جواب داد: پدر تمام زندگیت در آتش می سوزد و تو از زیبایی رنگ شعله ها صحبت می كنی؟!!!!!!

    چطور میتوانی؟! من تمام بدنم می لرزد و تو خونسرد نشسته ای؟!

    پدر گفت: پسرم از دست من و تو كه كاری بر نمی آید. مامورین هم كه تمام تلاششان را می كنند. در این لحظه بهترین كار لذت بردن از منظره ایست كه دیگر تكرار نخواهد شد...!

    در مورد آزمایشگاه و باز سازی یا نو سازی آن فردا فكر می كنیم! الآن موقع این كار نیست! به شعله های زیبا نگاه كن كه دیگر چنین امكانی را نخواهی داشت!!!

    توماس آلوا ادیسون سال بعد مجددا در آزمایشگاه جدیدش مشغول كار بود و همان سال یكی از بزرگترین اختراع بشریت یعنی ضبط صدا را تقدیم جهانیان نمود. آری او گرامافون را درست یك سال پس از آن واقعه اختراع کرد.

  6. 3 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #1354
    آخر فروم باز شـیـفــو's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    محل سكونت
    تهران | Tehran
    پست ها
    2,174

    پيش فرض

    - ساکت شو اون صدای چکه لعنتی رو قعطش کن
    - نمیتونم ، تقصیر من نیست ، یعنی اصلا دست من نیست
    - تـــوووف . تـووف به این روزگار که کار ما رو به اینجا رسونده . اگه شما میدونستید من کیم الان به پام سجده میکردید .
    - تو مگه کی هستی ؟ توهم یکی مثل ما .
    - مثل شما ؟! شما به چه جرمی اینجا هستید ؟
    - به جرم کارآمدی . جرم تو چیه ؟
    - من همونیم که وقتی راه میوفتادم زمین و زمان به صدا درمیومد ، غرشی داشتم که تمام کوها به لرزه درمیومدند ، تمام انسان ها و حیوونات ازم فراری بودند ، واسه خودم سلطانی بودم ، با صدائی وحشتناک از کوه ها به پائین حمله میکردم و هرچه سر راهم بود نابود . هیچکس از دستم راهائی نداشت . الان که اینجام مربوط میشه به اولین و آخرین حملم . بعد از اوتراق دستگیر شدم . و الان هم اینجا هستم . تو این زندان .
    - زندان ؟؟؟؟ اما اینجا حموم هست و تو فقط یه سنگ پا هستی . در اینجا نه جنگی هست و نه سربازی .
    - آره ، بعد از جنگ تبدیل به کف آتشفشان شدم و بعد از مدتی سفت و سخت ، با دست یه کارگر کنده و سیقل داده شدم و به اینجا اومدم . الانم هم صحبت یه کاسـه وا...ل شدم .
    تــوووف

  8. این کاربر از شـیـفــو بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  9. #1355
    کاربر فعال گالری عکس attractive_girl's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2006
    محل سكونت
    FaR & AwAy حالت:TiReD
    پست ها
    1,754

    پيش فرض

    داستان پیرمرد

    پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود .تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد
    پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی
    دوستدار تو پدر

    پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد
    پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام
    4 صبح فردا 12 نفر از مأموران Fbi و افسران پلیس محلی دیده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند
    پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟
    پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم

    هیچ مانعی در دنیا وجود ندارد . اگر شما از اعماق قلبتان تصمیم به انجام کاری بگیرید می توانید آن را انجام بدهید
    مانع ذهن است . نه اینکه شما یا یک فرد کجا هستید

  10. 4 کاربر از attractive_girl بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #1356
    آخر فروم باز Ghost Dog's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    محل سكونت
    South Park
    پست ها
    1,753

    پيش فرض همسر خوب یا بد/فلش فیکشن/حمید اباذری

    همسر خوبی براش بودم. بهتر است بگویم یک همسر رویایی. مرد آروزهاش که یک روز با اسب سفید سراغش آمده بود. سال اول گذشت. بچه دار شدیم. یک پسر. یک سال بعد من مُردم. من مرد رویاهای زنم بودم. به من وفادار ماند و هیچ گاه ازدواج نکرد. سال ها با بدبختی و نداری سر کردند. پسرم تو خیابان ها بزرگ شد. زنم نمی توانست کنترلش کند. طی چند سال از تخم مرغ دزدی به شتر دزدی افتاد. پانزده ساله بود که اعدام شد. زنم از نداری و نا امیدی بدنش را فروخت و همان شب اول برای اینکه پولی نگیرد، کشته شد. از خدا خواستم زمان را برگرداند. فقط یک روز قبل از مردنم. برگشتم. یک روز قبل از مردنم. جلو چشم زنم بهش خیانت کردم. فرداش مُردم. زنم بعد از یک سال ازدواج کرد. پسرم سیزده سال بعد وارد دانشگاه شد.

  12. 4 کاربر از Ghost Dog بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #1357
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    9 چه کشکی؟چه پشمی؟

    چوپاني گله را به صحرا برد به درخت گردوي تنومندي رسيد.
    از آن بالا رفت و به چيدن گردو مشغول شد كه ناگهان گردباد سختي در گرفت،
    خواست فرود آيد، ترسيد. باد شاخه اي را كه چوپان روي آن بود به اين طرف و آن طرف مي برد.
    ديد نزديك است كه بيفتد و دست و پايش بشكند.
    در حال مستاصل شد...
    از دور بقعه امامزاده اي را ديد و گفت:
    اي امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پايين بيايم.
    قدري باد ساكت شد و چوپان به شاخه قوي تري دست زد و جاي پايي پيدا كرده و خود را محكم گرفت.
    گفت:
    اي امام زاده خدا راضي نمي شود كه زن و بچه من بيچاره از تنگي و خواري بميرند و تو همه گله را صاحب شوي.
    نصف گله را به تو مي دهم و نصفي هم براي خودم...
    قدري پايين تر آمد.
    وقتي كه نزديك تنه درخت رسيد گفت:
    اي امام زاده نصف گله را چطور نگهداري مي كني؟
    آنهار ا خودم نگهداري مي كنم در عوض كشك و پشم نصف گله را به تو مي دهم.
    وقتي كمي پايين تر آمد گفت:
    بالاخره چوپان هم كه بي مزد نمي شود كشكش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.
    وقتي باقي تنه را سُرخورد و پايش به زمين رسيد نگاهي به گنبد امامزاده انداخت و گفت:
    مرد حسابي چه كشكي چه پشمي؟
    ما از هول خودمان يك غلطي كرديم
    غلط زيادي كه جريمه ندارد.

    كتاب كوچه
    احمد شاملو

  14. 3 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #1358
    داره خودمونی میشه NeGi!iN's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2009
    محل سكونت
    In Sad Cabin
    پست ها
    62

    پيش فرض رنگ عشق

    با سلام ...


    دختري بود نابينا
    که از خودش تنفر داشت
    که از تمام دنيا تنفر داشت
    و فقط يکنفر را دوست داشت
    دلداده اش را
    و با او چنين گفته بود
    « اگر روزي قادر به ديدن باشم
    حتي اگر فقط براي يک لحظه بتوانم دنيا را ببينم
    عروس حجله گاه تو خواهم شد »

    ***
    و چنين شد که آمد آن روزي
    که يک نفر پيدا شد
    که حاضر شود چشمهاي خودش را به دختر نابينا بدهد
    و دختر آسمان را ديد و زمين را
    رودخانه ها و درختها را
    آدميان و پرنده ها را
    و نفرت از روانش رخت بر بست

    ***
    دلداده به ديدنش آمد
    و ياد آورد وعده ديرينش شد :
    « بيا و با من عروسي کن
    ببين که سالهاي سال منتظرت مانده ام »

    ***
    دختر برخود بلرزيد
    و به زمزمه با خود گفت :
    « اين چه بخت شومي است که مرا رها نمي کند ؟ »
    دلداده اش هم نابينا بود
    و دختر قاطعانه جواب داد:
    قادر به همسري با او نيست

    ***
    دلداده رو به ديگر سو کرد
    که دختر اشکهايش را نبيند
    و در حالي که از او دور مي شد گفت
    « پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشي »


  16. 3 کاربر از NeGi!iN بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #1359
    Banned
    تاريخ عضويت
    Apr 2008
    پست ها
    318

    پيش فرض یک داستان جالب از شرلوک هلمز

    کارآگاه معروف و معاونش واتسون رفته بودند صحرانوردي و شب هم چادري زدند و زير آن خوابيدند.

    نيمه هاي شب هلمز بيدار شد و آسمان را نگريست .

    بعد واتسون را بيدار کرد و گفت:
    "نگاهي به بالا بينداز و به من بگو چه مي بيني؟"

    واتسون گفت:"ميليون ها ستاره مي بينم".
    هلمز گفت: "چه نتيجه اي مي گيري؟"

    واتسون گفت: "از لحاظ روحاني نتيجه مي گيرم که خداوند بزرگ است و ما چقدر در اين دنيا حقيريم".

    "از لحاظ ستاره شناسي نتيجه مي گيرم که زهره در برج مشتري ست، پس بايد اوايل تابستان باشد."

    "از لحاظ فيزيکي نتيجه مي گيرم که مريخ در محاذات قطب است، پس بايد ساعت حدود سه نيمه شب باشد".

    شرلوک هلمز قدري فکر کرد و گفت: "واتسون!"
    تو احمقي بيش نيستي! نتيجه ي اول و مهمي که بايد بگيري اين است که چادر ما را دزديده اند !

  18. 5 کاربر از MAJ€€D بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #1360
    کـاربـر بـاسـابـقـه befermatooo's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    4,188

    پيش فرض

    چه جالب

    این واتسون تو فیلم اینقد احمق نبودا

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •