یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه ی احزان شود روزی گلستان غم مخور
ای دل غم دیده!حالت به شود دل بد مکن
وین سر شوریده باز آید به سامان غم مخور
یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه ی احزان شود روزی گلستان غم مخور
ای دل غم دیده!حالت به شود دل بد مکن
وین سر شوریده باز آید به سامان غم مخور
Last edited by hamed_shams; 01-08-2007 at 15:03.
رهت روشن، ولي چشم تو تاريك
تو در بيراهه، اما راه، نزديك
کجاست صوفی دجال فعل ملحدشکل
بگو بسوز که مهدی دین پناه رسید
صبا بگو که چهها بر سرم در این غم عشق
ز آتش دل سوزان و دود آه رسید
ز شوق روی تو شاها بدین اسیر فراق
همان رسید کز آتش به برگ کاه رسید
مرو به خواب که حافظ به بارگاه قبول
ز ورد نیم شب و درس صبحگاه رسید
دستخوش صیاد کرکسها ,کبوتر می کشی
با یکی می پروری با دست دیگر می کشی
تکه شمشی بودی اول بار که دیدم تو را
ای تبرزین مسی استاد مسگر می کشی
از کدام ایل و تباری که اینچنین یک مرغ را
با زبان تشنه اما دیده ای تر می کشی
-------------
می دونم این شعر تکراریه
اما اینو گذاشتم که به جلال جان به خاطر کاربر فعال شدن تبریک بگم
یک صبح ببام آی و ز رخ پرده برانداز
آوازه به عالم زن و خورشید برانداز
زه شد چو کمان تو پی کشتن مردم
گوزه ز کمان اجل ایام برانداز
بربند به شاهی کمر و طوق غلامی
در گردن صد خسرو زرین کمر انداز
ممنون از مژگان خانوم.
حالا یعنی من صیادم؟!
روزی در سراسر نیستی
رسیدم به حد تپش
زان پس، زمین با اشتیاق خوردم بس
من با دو گوش خود، عطر وجود را بو کشیدم؛
دست من حیران ماند.
پای خود را شستم، پایم رفت...
با دو دست خود از ابر سیاه زندگی بالا کشیدم:
ماه را من دیدم
و ستاره هایی را که سال ها آزگار درخشیدن بودند
--------------
از دیده من که خیر...اقایید
اما باید از صاحب امضا بپرسید(توپو انداختم تو زمین اون)
دانم این که بایدم سوی تو آمد ، لیک
کاش این را نیز می دانستم ، ای نشناخته منزل
که از این بیغوله تا آنجا کدامین راه
یا کدام است آن که بیراه ست
ای برایم ، نه برایم ساخته منزل
نیز می دانستم این را ، کاش
که به سوی تو چها می بایدم آورد
حالا بزار بیاد ازش میپرسم!
دست های چروکیده ی ابهام، ریشخندی نثار کتمان کرد
اندوه سرد و یخ زده ی یأس، داد جاش را به گرمی امید
اقلیم تنگ و نازک گلبرگ، از هیجان شعله ور بود.
ناگه در این گیر و دار
موجی نا موزون تمامی اوزان را بر هم زد
زیرا
از نظم تفنر داشت از نثر دلی پر خون!
و موج با آهنگ دست به گریبان شد و زور آزمایی کرد
و دست و پنجه نرم نمود...
در چشمانم چه تابش ها كهن ريخت
و در رگهايم چه عطش ها كه نشكفت
آمدم تا تو را بويم
و تو زهر دوزخي ات را با نفسم آميختي
به پاس اين همه راهي كه آمدم
غبار نيلي شب ها را هم مي گرفت
و غريو ريگ روانخوبم مي ربود
چه روياها كه پاره نشد
و چه نزديك ها كه دور نرفت
و من بر رشته صدايي ره سپردم
كه پايانش در تو بود
دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند
کچلی را بگرفتند فر 6 ماهه زدند
هم اکنون 4 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 4 مهمان)