تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 135 از 212 اولاول ... 3585125131132133134135136137138139145185 ... آخرآخر
نمايش نتايج 1,341 به 1,350 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #1341
    آخر فروم باز amir 69's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    محل سكونت
    همان حوالی
    پست ها
    1,259

    پيش فرض

    یک روز خانم مسنی با یک کیف پر از پول به یکی از شعب بزرگترین بانک کانادا مراجعه نمود و حسابی با موجودی 1 میلیون دلار افتتاح کرد . سپس به رئیس شعبه گفت به دلایلی مایل است شخصاً مدیر عامل آن بانک را ملاقات کند . و طبیعتاً به خاطر مبلغ هنگفتی که سپرده گذاری کرده بود ، تقاضای او مورد پذیرش قرار گرفت . قرار ملاقاتی با مدیر عامل بانک برای آن خانم ترتیب داده شد.

    پیرزن در روز تعیین شده به ساختمان مرکزی بانک رفت و به دفتر مدیر عامل راهنمائی شد . مدیر عامل به گرمی به او خوشامد گفت و دیری نگذشت که آن دو سرگرم گپ زدن پیرامون موضوعات متنوعی شدند . تا آنکه صحبت به حساب بانکی پیرزن رسید و مدیر عامل با کنجکاوی پرسید راستی این پول زیاد داستانش چیست آیا به تازگی به شما ارث رسیده است . زن در پاسخ گفت خیر ، این پول را با پرداختن به سرگرمی مورد علاقه ام که همانا شرط بندی است ، پس انداز کرده ام . پیرزن ادامه داد و از آنجائی که این کار برای من به عادت بدل شده است ، مایلم از این فرصت استفاده کنم و شرط ببندم که شما شکم دارید !
    مرد مدیر عامل که اندامی لاغر و نحیف داشت با شنیدن آن پیشنهاد بی اختیار به خنده افتاد و مشتاقانه پرسید مثلاً سر چه مقدار پول . زن پاسخ داد 20 هزار دلار و اگر موافق هستید ، من فردا ساعت 10 صبح با وکیلم در دفتر شما حاضر خواهم شد تا در حضور او شرط بندی مان را رسمی کنیم و سپس ببینیم چه کسی برنده است . مرد مدیر عامل پذیرفت و از منشی خود خواست تا برای فردا ساعت 10 صبح برنامه ای برایش نگذارد .

    روز بعد درست سر ساعت 10 صبح آن خانم به همراه مردی که ظاهراً وکیلش بود در محل دفتر مدیر عامل حضور یافت .
    پیرزن بسیار محترمانه از مرد مدیر عامل خواست کرد که در صورت امکان پیراهن و زیر پیراهن خود را از تن به در آورد .
    مرد مدیر عامل که مشتاق بود ببیند سرانجام آن جریان به کجا ختم می شود ، با لبخندی که بر لب داشت به درخواست پیرزن عمل کرد .
    وکیل پیرزن با دیدن آن صحنه عصبانی و آشفته حال شد . مرد مدیر عامل که پریشانی او را دید ، با تعجب از پیر زن علت را جویا شد .
    پیرزن پاسخ داد من با این مرد سر 100 هزار دلار شرط بسته بودم که کاری خواهم کرد تا مدیر عامل بزرگترین بانک کانادا در پیش چشمان ما پیراهن و زیر پیراهن خود را از تن بیرون کند !

  2. 6 کاربر از amir 69 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #1342
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    796

    پيش فرض

    قد بالای 180، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و
    این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند.
    توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم ..
    چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لا اقل از لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد .
    تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک کرده بودم ، همچون عکسی همه جا همراهم بود .
    تا اینکه دیدار محسن ، برادر مرجان – یکی از دوستان صمیمی ام به تصویر خیالم جان داد و آن را از قاب ذهنم بیرون کشید.
    از این بهتر نمیشد. محسن همانی بود که میخواستم ( البته با کمی اغماض!) ولی خودش بود . همان قدر زیبا ،
    با وقار ، قد بلند ، با شخصیت و ...
    در همان نگاه اول چنان مجذوبش شدم که انگار سالها عاشقش بوده ام و وقتی فردای آن روز مرجان قصه ی دلدادگی محسن به من را تعریف کرد ، فهمیدم که این عشق یکطرفه نیست.
    وای که آن روز ها چقدر دنیا زیباتر شده بود . رویاهایم به حقیقت پیوسته بود و دنیای واقعی در نظرم خیال انگیز مینمود.
    به اندازه یی که گاهی وقت ها میترسیدم نکند همه ی اینها خواب باشد .
    اما محسن از من مشتاق تر بود و به قدری در وصال مان عجله داشت که میخواست قبل از رفتن به سربازی به خواستگاری ام بیاید و با هم نامزد بشویم.
    ولی پدرم با این تعجیل مخالفت کرد و موضوع به بعد از اتمام دوران خدمت محسن موکول شد.
    محسن که به سربازی رفت ، پیوندمان محکم تر شد . چرا که داغ دوری ، آتش عشق را در وجودمان شعله ورتر کرده بود و اگر قبل از آن هفته یی یک بار با هم تماس داشتیم ، حالا هر روز محسن به من تلفن میکرد و مرتب برایم نامه مینوشت.
    هر بار که به مرخصی می آمد آن قدر برایم سوغاتی می آورد که حتی مرجان هم حسودی اش میشد !
    اما درست زمانی که چند روزی به پایان خدمت محسن نمانده بود و من از نزدیکی وصال مان در پوست خود نمیگنجیدم ، ناگهان حادثه یی ناگوار همه چیز را به هم ریخت .
    << انفجار یک مین باز مانده از جنگ منجر به قطع یکی از پاهای محسن شد >>
    این خبر تلخ را مرجان برایم آورد همان کسی که اولین بار پیام آور عشق محسن بود .
    باورم نمیشد روزهای خوشی ام به این زودی به پایان رسیده باشند .چقدر زود آشیان آرزوهایم ویران شده بود و از همه مهمتر سوالاتی بود که مرا در برزخی وحشتناک گرفتار کرده بود . آیا من از شنیدن خبر معلولیت محسن برای خودش ناراحت بودم یا اینکه . . .
    آیا محسن معلول ، هنوز هم میتوانست مرد رویاهایم باشد ؟ آیا او هنوز هم در حد و اندازه های من بود ؟!
    من که آن قدر ظاهر زیبای شوهر آینده ام برایم اهمیت داشت .
    محسن را که آوردند هنوز پاسخ سوالاتم را نیافته بودم و با خودم در کشمکش بودم .
    برای همین تا مدتها به ملاقاتش نرفتم تا اینکه مرجان به سراغم آمد .
    آن روز مرجان در میان اشک و آه ، از بی وفایی من نالید و از غم محسن گفت . از اینکه او بیشتر از معلولیتش ، ناراحت این است که چرا من ، به ملاقاتش نرفته ام ..
    مرجان از عشق محسن گفت از اینکه با وجود بی وفائی من ، هنوز هم دیوانه وار دوستم دارد و از هر کسی که به ملاقاتش می رود سراغم را میگیرد.
    هنگام خداحافظی ، مرجان بسته یی کادو پیچی شده جلویم گرفت و گفت:
    این آخرین هدیه یی است که محسن قبل از مجروحیتش برایت تهیه کرده بود . دقیقا نمیدونم توش چیه اما هر چی هست ، محسن برای تهیه ی اون ، به منطقه ی مین گذاری شده رفته بود و . . . این هم که می بینی روی کادوش خون ریخته ، برای اینه که موقع زخمی شدن ، کادو دستش بوده و به خاطر علاقه ی به تو ، حاضر نشده بود اون رو از خودش دور کنه .
    بعد نامه یی به من داد و گفت :
    این نامه رو محسن امروز برای تو نوشت و گفت که بهت بگم : (( نامه و هدیه رو با هم باز کنی ))

    مرجان رفت و ساعت ها آن کادوی خونین در دستم بود و مثل یک مجسمه به آن خیره مانده بودم .
    اما جرات باز کردنش را نداشتم .
    خون خشکیده ی روی آن بر سرم فریاد میزد و عشق محسن را به رخم میکشید و به طرز فکر پوچم ، میخندید.
    مدتی بعد یک روز که از دانشگاه بر میگشتم وقتی به مقابل خانه مان رسیدم ، طنین صدای آشنائی که از پشت سرم می آمد ، سر جایم میخکوبم کرد .
    _ سلام مژگان . . .
    خودش بود . محسن ، اما من جرات دیدنش را نداشتم .
    مخصوصا حالا که با بی وفائی به ملاقاتش نرفته بودم ..
    چطور میتوانستم به صورتش نگاه کنم !
    مدتی به همین منوال گذشت تا اینکه دوباره صدایم کرد
    و این بار شنیدن صدایش لرزه بر اندامم انداخت .
    _ منم محسن ، نمی خوای جواب سلامم رو بدی ؟
    در حالی که به نفس نفس افتاده بودم بدون اینکه به طرفش برگردم گفتم
    _ س . . . . سلام . . .
    _ چرا صدات میلرزه ؟ چرا بر نمی گردی ! نکنه یکی از پاهای تو هم قطع شده که نمیتونی این کار رو بکنی ؟
    یا اینکه نکنه اونقدر از چشات افتادم که حتی نمی خواهی نگاهم کنی ! . . .
    این حرفها مثل پتک روی سرم فرود می آمدند . طوری که به زور خودم را سر پا نگه داشته بودم .
    حرفهایش که تمام شد . مدتی به سکوت گذشت و من هنوز پشت به او داشتم .
    تا وقتی که از چلق و چلق عصایش فهمیدم که دارد میرود .
    آرام به طرفش برگشتم و او را دیدم ، با یک پا و دو عصای زیر بغلی . . . کمی به رفتنش نگاه کردم ، ناگهان به طرفم برگشت و نگاهمان به هم گره خود .
    وای ! که چقدر دوست داشتم زمین دهان باز میکرد و مرا می بلعید تا مجبور نباشم آن نگاه سنگین را تحمل کنم .
    نگاهی که کم مانده بود ستون فقراتم را بشکند !
    چرایش را نمیدانم . اما انگار محکوم به تحمل آن شرایط شده بودم که حتی نمیتوانستم چشمهایم را ببندم .
    مدتی گذشت تا اینکه محسن لبخندی زد و رفت . .
    حس عجیبی از لبخند محسن برخاسته بود . سوار بر امواج نوری ، به دورن چشمهایم رخنه کرد و از آنجا در قلبم پیچید و همچون خون ، از طریق رگهایم به همه جای بدنم سرایت کرد .
    داخل خانه که شدم با قدمهای لرزان ، هر طور که بود خودم را به اتاقم رساندم و روی تختم ولو شدم . تمام بدنم خیس عرق شده بود . دستهایم می لرزید و چشمهایم سیاهی میرفت . اما قلبم . . .
    قلبم با تپش میگفت که این بار او میخواهد به مغزم یاری برساند و آن در حل معمائی که از حلش عاجز بودم کمک کند .
    بله ، من هنوز محسن را دوست داشتم و هنوز خانه ی قلبم از گرمای محبتش لبریز بود که چنین با دیدن محسن ، به تپش افتاده بود و بی قراری میکرد.
    ناخودآگاه به سراغ کادو رفتم و آن را گشودم . داخل آن چیزی نبود غیر از یک شاخه گلی خشکیده که بوی عشق میداد .
    به یاد نامه ی محسن افتادم و آن را هم گشودم . (( سلام مژگان ، میدانم الان که داری نامه را میخوانی من از چشمت افتاده ام ، اما دوست دارم چیز هائی در مورد آن شاخه گل خشکیده برایت بنویسم . تا بدانی زمانی که زیبائی آن گل مرا به هوس انداخت تا آن را برایت بچینم ، میدانستم گل در منطقه خطرناکی روییده ، اما چون تو را خیلی دوست داشتم و میخواستم قشنگترین چیز ها برای تو باشد . جلو رفتم و . . .
    بعد از مجروحیتم که تو به ملاقاتم نیامدی ، فکر کردم از دست دادن یک پا ، ارزش کندن آن گل را نداشته .
    اما حالا که درام این نامه را می نویسم به این نتیجه رسیده ام که من با دیدن آن گل ، نه فقط به خاطر تو ، که درواقع به خاطر عشق خطر کردم و جلو رفتم ، عشق ارزش از دست دادن جان را دارد ، چه برسد به یک پا و …
    گریه امانم نداد تا بقیه ی نامه را بخوانم . اما همین چند جمله محسن کافی بود ، تا به تفاوت درک عشق ، بین خودم و محسن پی ببرم و بفهمم که مقام عشق در نظر او چقدر والا است و در نظر من چقدر پست .
    چند روزی گذشت تا اینکه بر شرمم فایق آمدم . به ملاقات محسن رفتم و گفتم که ارزش عشق او برای من آن قدر زیاد است که از دست دادن یک پایش در برابر آن چیزی نیست و از او خواستم که مرا ببخشد
    اکنون سالها است که محسن مرا بخشیده و ما درکنار یکدیگر زندگی شیرینی را تجربه میکنیم.
    ما ، هنوز آن کادوی خونین و آن شاخه گل خشکیده را به نشانه ی عشق مان نگه داشته ایم

  4. 3 کاربر از sara_girl بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #1343
    آخر فروم باز محمد88's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2007
    محل سكونت
    Tehran
    پست ها
    1,602

    11

    به روايت افسانه‌ها روزي
    شيطان همه جا جار زد كه قصد دارد از
    كار خود دست بكشد و وسايلش را با
    تخفيف مناسب به فروش بگذارد.
    او ابزارهاي خود را به شكل
    چشمگيري به نمايش گذاشت. اين وسايل
    شامل خودپرستي، شهوت، نفرت، خشم،
    آز، حسادت، قدرت‌طلبي و ديگر
    شرارت‌ها بود.
    ولي در ميان آنها يكي كه
    بسيار كهنه و مستعمل به نظر
    مي‌رسيد، بهاي گراني داشت و شيطان
    حاضر نبود آن را ارزان بفروشد .
    كسي از او پرسيد: اين وسيله چيست؟



    شيطان پاسخ داد :

    اين نوميدي و افسردگي است .
    آن مرد با حيرت
    گفت: چرا اين قدر گران است؟
    شيطان با همان لبخند مرموزش پاسخ داد: چون اين
    مؤثرترين وسيلة من است. هرگاه ساير
    ابزارم بي‌اثر مي‌شوند، فقط با
    اين وسيله مي‌توانم در قلب
    انسان‌ها رخنه كنم و كاري را به
    انجام برسانم. اگر فقط موفق شوم
    كسي را به احساس نوميدي، دلسردي و
    اندوه وا دارم، مي‌توانم با او هر
    آنچه مي‌خواهم بكنم..
    من اين
    وسيله را در مورد تمامي انسان‌ها
    به كار برده‌ام. به همين دليل اين
    قدر كهنه است.
    .

  6. این کاربر از محمد88 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  7. #1344
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 آئینه شکسته

    درست نمي دانم چه احساسي دارم ، نمي دانم خوابم يا بيدار، نمي دانم آيا هنوز زنده ام و روي زمين راه مي روم يا همه چيز در كابوسي وهم انگيزگذشته است . دلم مي خواهد پلكهايم را روي هم گذاشته و دوباره باز كنم و ديگر هيچ چيز از آنچه ديده ام و احساس كرده ام ، باقي نماند، اما همه آنچه را كه از آن بيزارم و دائم سعي مي كنم ازروبه روشدن با آن و تصورش بگذرم ، حقيقت محض است .
    هيچ خيال نمي كردم همه چيز به اين سادگي از هم فروبپاشد باوركردني نيست كه داغي آن عشق و دلدادگي ، روزگاري به سردي چون يخ بگرايد. هيچ دختري پاي سفره عقد وقتي زنان ودختران جوان فاميل روي پارچه سفيد بالاي سرعروس قند مي سايند و او در آيينه ، بخت خويش را با عشق و اميد مي نگرد، به فروپاشيدن بنايي كه تمام آمال و آرزوهايش را، پاي آن گذاشته و ياواژه اي تلخ و سياه چون طلاق نمي انديشد...
    هيچ فكر نمي كردم او مثل خيالات وبلندپروازي هايش هنرپيشه موفقي از آب درآيد.خوب مي دانستم روي كارآمدن و چند صباحي چهره آشناي محافل هنري شدن ، صرف يك تصادف عجيب و نتيجه دوستي او با پسر اولين كارگرداني بود، كه با بازي در نقش دوم فيلم نامه اش به محبوبيت رسيد. در آن فيلم ، كه پيامي جز افسارگسيختگي گروهي از جوانان نداشت ، «پوريا» نقش جواني را بازي كرده بود كه به خاطر شكست در عشق و براي جبران موقعيت وتثبيت بزرگي اش نزد خانواده دختر، با راه انداختن گروهي جوان عصيانگر و خشن ، به اخاذي و كيف قاپي مبادرت مي ورزيد.
    نقش پوريا جدا از آن كه فقط يك نقش بود، به خاطر برخي ژست هاي خشن و حركات نمايشي غلوآميز او، موجبات دلزدگي از فيلم را فراهم كرد. حس مي كردم در شرايطي كه دو روز ديگر به امتحانات پايان ترمم باقي است ، بسيار ابلهانه وقت خود را حرام كرده ام .
    خيلي عجيب است ، وقتي از آن روز مي نويسم و يا قدري به آن فكر مي كنم ، به نظرم مي رسدهمه آنچه اتفاق افتاد، در زماني بسيار دور بر من گذشته است ، اما از عمر اين كابوس تنها دو زمستان مي گذرد.
    من دانشجوي فيزيك بودم ، اما به موسيقي وسينما علاقه خاصي داشتم . فكر مي كنم به خاطرآن بود كه بهترين تفريح من از بچگي سينما رفتن به اتفاق خانواده بود. شايد اولين جرقه هاي آشنايي با هنر و مباحث آن از همان روزها درذهنم نقش بست . آن قدر مفتون موسيقي بودم كه پدرم با آنچه كه از حقوق كارمندي بيمه توانسته بود با كمك مادر پس انداز كند، در نهمين سالگردتولدم ، ارگ كوچكي برايم خريد، اما امكان گرفتن معلم موسيقي برايم نبود. خواهر بزرگم برخلاف من به هنرهاي تزييني و كاردستي بانوان علاقه بسياري داشت . خانه ما مملو از دكورهاي زيباي پارچه اي ، مومي ، گل سازي و گلدوزي محبوبه بود و او به خوبي ولع و اشتياق مرا به آموختن نت ها و ملودي ها درك مي كرد، به همين خاطر يكي از زيباترين تابلوهاي گلسازي اش را به يكي از استادان آموزشگاهش فروخت ، تا من بتوانم چند صباحي درآموزشگاهي نواختن را بياموزم .
    كم كم شناخت رديف هاي موسيقي سنتي ،كشش خاصي نسبت به آموختن و نواختن سنتوردر من ايجاد كرد. كار سختي بود و نيازمند اعتمادبه نفس فراوان ، ولي چون دلم مي خواست بياموزم ، ادامه مي دادم و پيشرفت من همه را به تعجب و شادي وامي داشت ; به طوري كه در 17سالگي در ميان دوستان و همسالان و حتي اساتيدم به «انگشت طلايي » معروف شدم . با اين همه ، علاقه به موسيقي هرگز باعث نشد از سينماغافل بمانم . بسياري از آشنايان و حتي خانواده ام خيال مي كردند من هنر را به عنوان رشته تحصيلي و شغلي آينده ام برگزيده ام ، ولي با شركت دركنكور رياضي و انتخاب و قبولي در رشته فيزيك ،همه را مطابق معمول متحير و متعجب ساختم .
    من در تمام طول دوران تحصيل مدرسه ،شاگرد خوبي بودم ، با اين حال علاقه اي به اول شدن در مدرسه ، آن هم براي تحصيل نداشتم .
    فكر مي كردم در حد متوسط نيز مي شودموفقيت هاي زيادي كسب كرد، به همين خاطربراي به دست آوردن نمره بالاتر و عنوان شاگرداولي هيچ كوششي نكردم . بسياري ازهمكلاسي هايم ، كه به مراتب در تحصيل از من باهوش تر و ساعي تر بودند، پس از گرفتن ديپلم ،علي رغم گذراندن كلاسهاي كنكور وپشت سرگذاشتن انواع نظريات و تئوري هاي مشاوران تحصيلي ، يا به آنچه مي خواستندنرسيدند و از اصل هدف خود دلزده و گريزان شدند و يا دل خود را راضي كردند تا به آنچه كه به دست آورده بودند، خوش باشند. وقتي اسم من در فهرست قبول شدگان كنكور به چاپ رسيد،هنوز باورم نمي شد، من بازيگوش و يكدنده وخونسرد، در اولين سال حضور در كنكور با رتبه دورقمي قبول شوم راه يافتن به دانشگاه تيري بودكه از كمان آرزوهايم رها شد و چند هدف راتحت الشعاع قرار داد.
    فيزيك را به خاطر پيچيدگي ساده اش دوست داشتم ; در ضمن خوشم نمي آمد از راههايي به دنبال رسيدن به مقصد باشم كه براي همگان آشناست . هميشه لذت و كشش محك زدن هر چيزنويي ، مرا به وجد مي آورد.
    دانشگاه ، اوج دستيابي من به پهنه گسترده اي ازخيالات بچگي و نوجواني ام بود. غرق درخواندن ، جستجو كردن و يافتن بودم ومي خواستم همه چيز را با تمام وجود احساس كنم .لمس يك برگ درخت نيز به تنهايي گاه موجب به اوج رسيدن احساس در من شد و تا بي كرانه ها،مرا به پرواز درمي آورد.
    قديم ترها وقتي حرف از هنر مي شد، همه نگاهها و افكار به سوي هنرپيشگان سينما جذب مي شد و يا تعداد محدودي از خوانندگاني كه اغلب به نظر مي رسيد، نان چهره و تيپشان رامي خورند تا هنرشان را، اما امروز ديگر دستيابي به صحنه ها و پرده ها چندان سخت نيست .
    پوريا دانشجوي سينما بود، نمي دانم چطوري دري به تخته خورده بود و او را به دانشكده هنرراه داده بودند، اما از نظر من و هر كسي كه به هنرفقط در محدوده آنچه روي پوسترها وبيلبوردهاي تبليغاتي به چشم مي خورد، هنر و باورآن بسيار فراتر از چهره ها و رنگها بود; پوريا وامثال او نماينده نسل ناپخته اي بودند كه عمر برصحنه ماندنشان بسيار كوتاه بود. هرگز با قصد قلبي نخواستم او را برنجانم و يا غرورش را جريحه داركنم ، ولي سرنوشت چنين بود كه من برخلاف ديگرهمكلاسي ها و دوستانم به عنوان يكي ازجدي ترين و سرسخت ترين منتقدان آخرين اثرسينمايي كه پوريا به طور ناباورانه اي نقش اول آن را ايفا كرده بود، بايستم و با بيان نكته هاي نه چندان مشخص و دور از ذهن به قول خودش ، اورا سنگ روي يخ كنم . با اين حال نمي دانم اگر اوچنين احساسي را در من دريافته بود، چرا به عوض تلافي ، خواست تا از نزديك با او، كارش ومحل زندگي اش آشنا شوم .
    به نظرم او باور نمي كرد در ميان دختران زيبا وسركش و شيفته سينما، يكي هم وجود دارد كه برخلاف سايرين ، زبان تيز و بي رودربايستي داردو دربند عكس و امضاء گرفتن نيست .
    بعدها وقتي دست سرنوشت ما را سر راه يكديگر قرار داد و همه چيز به واقعيت پيوست ، ازاو پرسيدم اكثر مردم به دنبال توافق هاي ضمني وگاه گول زننده ، يكديگر را براي شروع يك زندگي مشترك برمي گزينند، تو چگونه جرات تقسيم سرنوشت خود را با كسي پيداكرده اي كه دراولين قدم با آن شدت در مقابلت ايستاد؟
    هنوز هم پاسخ او به پرسش من مثل برق زده هااز ذهنم دور مي شود. او هميشه به اين سوال يك جواب باارزش مي داد: «صراحت لهجه تو مرا، كه از هيچ كس صداقت نديده بودم ، دگرگون ومطيع خواسته هايت كرد». شايد هم همه اينهاتعارف بود.
    نمي دانم مردها چرا وقتي به مقصود دل خودمي رسند، برعكس زنها بناي ناسازگاري مي گذارند، ولي ما زنها علي رغم همه ايستادگي هادر مقابل احساساتمان ، بلافاصله قافيه را مي بازيم .
    خواستم از او و حسي كه او در دلم زنده كرده بود، بگذرم ، اما رفته رفته فهميدم به او عادت كرده ام . شايد واقع بينانه ترين شرايط آن است كه اعتراف كنم عاشقش شدم . در دل معتقد بودم زندگي بدون عشق ، هيچ است ، اما باورم نمي شدكه عشق بتواند تنها بهانه خوشبختي باشد.
    گاه ايستادگي و مقابله من با او چنان جدي تلقي مي شد كه دوستانم تصور مي كردند من و اودو طبع متفاوت از هم داريم و با يكديگر كنارنمي آييم . شايد به همين خاطر با شنيدن خبرنامزدي و ازدواج ما كسي باور نمي كرد اين خبرحقيقت محض باشد.
    وقتي كه خوب فكر مي كنم ، مي بينم همه احساس برانگيخته شده من ، كه آن روزهابي شباهت به عشق و دلدادگي نبود، فقط زاييده كمبودهايي بود كه از كودكي با آنها دست به گريبان بودم . وقتي او اولين بار به مشكلات خانوادگي اش اشاره كرد و بازي سرنوشتي را كه دچار آن بود، برايم توضيح داد، سعي كردم باهمه آنچه شنيده بودم ، منطقي برخورد كنم .خوب يادم هست تا دو روز با شخصيت هاي قصه زندگي پوريا دست و پنجه نرم كردم ، او تنها فرزندپدرومادرش بود. پدرش بازيگر مستعد تئاترهاي لاله زارنو، مردي خانه به دوش و پركار، اماكم درآمد بود كه تمام اموراتش از بازي هاي خوب ، ولي تكراري مي گذشت . او از وقتي مشهدرا به قصد تهران ترك كرد، فكر و خيالي جز بازي در يكي از تئاترهاي پرتماشاچي تهران نداشت .
    يوسف پيردوست زود خود را به برترين هاي صحنه شناساند، ولي كم كم غرور صحنه و آشنايي بابرخي از واسطه هايي كه قول كارهاي بالا وپيشنهادهاي خوب در محافل بالاشهر رامي دادند، او را فريفت . مدتي بعد پيردوست درحالي كه فقط با يكي دو بازي كمي بالاتر و يا نقش دومي در تالارهاي جدي بازي كرد، براي هميشه از صحنه رانده شد. پناه بردن او به مواد مخدر هم آن اوايل تفنني بود، اما چندي نگذشته بود كه اين عادت منحوس ، اعتيادي دائمي را براي او در پي داشت . بعد از آن بود كه همسرش او را ترك كرد.آن روزها پوريا سه سال و نيمه بود. مادر او يكي دو سالي را با كار در خياطخانه ها، سپري كرد، امازني جوان ، بدون ياور و حامي ، زيبا و تنها، باجامعه اي مملو از نگاههاي عصيانگر و بي حيايي كه او را طعمه اي براي بلعيدن مي ديدند، زن رامجبور به تصميم سرنوشت ساز ديگري كرد.
    اين بار نيز او تن به تقدير سپرد. «هدايت خان ظهيري » مرد كار و كسب و حجره و بازار،پارچه فروش آبرومندي كه همسر اولش را سرزا ازدست داده بوده ، شد مرد و قيم زن جوان وكودك بي پناهش . پوريا هيچ برخورد جدي وخشني از هدايت خان به ياد نداشت ، اما هرگز نيزنتوانست او را پدر خود و يا به عنوان آشنايي حساب كند كه در خانه اش نان و نمك خورده است .
    به عقيده او هدايت خان نماينده نسلي بود كه عمري را گوشه حجره خود لميده و چرتكه انداخته و اسكناس جمع كرده بودند.
    پوريا خوش نداشت زياد با مادرش رفت و آمدكند. گاهي به نظرم مي رسيد او به خوشبختي مادرخودش نيز حسادت مي كند.
    نمي دانم چرا فكر مي كردم او را خوب شناخته ام و نمي دانم چرا احساس مي كردم غير ازاو هيچ مرد ديگري نمي تواند خوشبختم كند من دختر ساده و بي آلايشي بودم كه همه تفريحم درموسيقي ، رفتن به سينما و مطالعه خلاصه مي شد. بااين حال گوشه گير بودم و دو، سه تا دوست صميمي داشتم . اما او جواني پرشور و حرارت بادوستان فراوان بود كه گاه چون درك حريم دوستي هايش برايم قابل درك نبود، مرا دچارياس و بن بست مي كرد.
    از نظر من خطاب نام كوچك افراد، نشانه اي ازصميميت بسيار و يا فاميلي بود و نمي توانستم به مرد غريبه اي ، حتي استاد يا همكلاسي ام اجازه بدهم مرا به نام كوچك بخواند، اما در عالم هنرگويا اين چيزها پيش پاافتاده ترين رويدادهايي بود كه گاه مرا از آينده ام متوحش و دلگيرمي ساخت .
    با اين حال دلم نمي خواست همسرم مراحسود و بدبين قلمداد كند. نمي دانم شايد اوج حماقتم از همان نقطه اي آغاز شد كه سرسختانه تلاش كردم احساسات زنانه ام را حفظ كنم واجازه ندهم عقلم برخي از روابط و رفتارها راحلاجي كند و براي تبرئه كسي كه زندگي ام را باتمام وجود به پايش ريخته بودم ، با قلب و احساس بينديشم .
    گاهي وقتي به آن روزهاي طلايي تجرد وآزادي فكر مي كنم ، نمي توانم حتي باور كنم كه به اين سادگي فريب قلبم را خورده ام . من بااحساسم فكر كردم و با عقلم روي نتايج احساسم صحه گذاشتم . خانواده ام از ابتدا چندان رغبتي به اين وصلت نداشتند، اما هرگز يادم نمي رود كه پدرم به خاطر نشان دادن مخالفت خود باجمله اي تند و صريح مرا از اين ازدواج منع كرده بود: «نكنه گول معروفيت و عكس هاي بزرگ سينمايي ش رو خوردي ؟ هان »؟ زبانم بندآمده بود.
    من دومين فرزند خانواده ام بودم . خواهربزرگم محبوبه علي رغم برخورداري از تحصيل دررشته حقوق و زيبايي و كمالات فراوان در پي يك اتفاق ساده ، با همسرش آشنا شد. شوهر محبوبه مردي مهربان و خوش قلب ، امابسيار ساده لوح بود. با اين كه در رشته مديريت بازرگاني تحصيل كرده و تجارب مختلفي در جاهاي گوناگون كسب كرده بود، اما عرضه چسبيدن به كاري را نداشت .از طرف ديگر چون تنها پسر خانواده بود و پدرش از سالها پيش ، از كارافتاده و خانه نشين شده بود،بايد جور خانواده پدرش را هم مي كشيد.
    با اين همه مادر علي رضا دائم انتظارات مختلفي از او و محبوبه داشت و بدتر از همه آن كه با كوچكترين مسئله يا اختلاف نظري كه با محبوبه پيدا مي كرد، چپ و راست علي رضا را تحت فشارقرار مي داد و علي رضا نيز خواهرم را مي آزرد.
    محبوبه به شوهر و زندگي اش علاقمند بود.هميشه از ازدواجش ابراز شادي و خوشحالي مي كرد تا اين كه اولين برخورد جدي او وعلي رضا ما را در خشم و تعجب فرو برد. علي رضابر سر يك مسئله كوچك چنان دعوايي به پا كرد ودو تا سيلي به صورت خواهرم نواخت كه محبوبه از ترس از حال رفت . نه من ، نه محبوبه و نه برادركوچكمان مرتضي هيچ كدام تا آن روز صداي بلند و بگومگو و يا عصبانيت پدر و مادرمان رانديده بوديم ، ما در محيط آرامي زندگي كرده بوديم كه همه اعضاي آن احترام يكديگر را يك اصل و وظيفه مي دانستند.
    بعد از آن اتفاق ديگر علي رضا نتوانست مهر ازدست رفته در دل ما را به دست آورد. بدتر ازهمه آن كه اصولا او نمي توانست براي مدت طولاني بر سر كاري باقي بماند. اين عدم ثبات شغلي باعث شده بود خواهرم مجبور شود بامادرشوهر و دو تا برادرشوهر مجرد خود در يك خانه زندگي كند. محبوبه از خود هيچ اختياري نداشت . ما نيز چون دلمان نمي خواست او تحت فشار باشد، بجز يك بار هيچ وقت به خانه او نرفتيم .محبوبه هم به خاطر آن كه كمتر بهانه به دست مادرشوهر و شوهرش بدهد، به خانه ما مي آمد.
    هيچ وقت روز خواستگاري پوريا از خودم رافراموش نمي كنم . محبوبه اولين كسي بود كه ازديدن پوريا دلسرد شده بود و گفت : «مرجان خوب فكرات رو كردي ؟ اين پسره مثل علي رضاكار درست و حسابي و معلومي نداره ها، تازه به امروزش ، كه يكي دو تا فيلم بازي كرده نمي شه دل بست . پس فردا هم اگه معروفتر بشه ، ديگه دست از سرش برنمي دارن ، مي توني اين شرايطرو تحمل كني ؟ مثلا وقتي تو خيابون با شوهرت قدم مي زني ، ناگهان زنها و دختراي جوون دورتون جمع شن و بخوان از شوهرت عكس وامضا بگيرن ... مي توني تحمل كني »؟
    هيچ وقت خود را آن قدر حساس نمي شناختم ، اما حتي اين كوچكترين و به ظاهرپيش پاافتاده ترين مسئله براي من و پوريا به يك معضل اساسي تبديل شد. اگر چه پوريا طي زندگي مشتركمان چند نقش محدود در چند فيلم وسريال تلويزيوني بازي كرده بود، اما چهره جذاب و نقش هاي دوست داشتني او از نظر نسل جوان باعث شده بود ما آرامش نداشته باشيم .شماره تلفن منزل و تلفن همراه او را همه داشتند،روزي نبود كه با چند مزاحم تلفني درگيري لفظي نداشته باشيم و بدتر از همه رفتار پوريا بود كه روزبه روز بدتر، خشن تر و مرموزتر مي شد، تا اين كه آن اتفاق تلخ رخ داد.
    او تازه با كارگردان آن فيلم سينمايي به توافق رسيده بود. همه مي دانستند پوريا چندان علاقه اي به بازي در آن فيلم نداشت ، اما به طورناگهاني نظرش عوض شده بود. من اين را مسئله تلفني از دستيار كارگردان شنيدم و همين نكته كوچك ، حس حساسيت مرا برانگيخت تا پي به اصل ماجرا ببرم . تا قبل از آن اتفاق باورم نمي شدپوريا مرد هوسبازي باشد و با رسيدن به شهرت نسبي و پول ، من و زندگي اش را به خاطر هوسهاي زودگذرش تباه كند.
    من بايد تصميم مي گرفتم ، بايد بين بد و بدتريكي را انتخاب مي كردم . زندگي با خون دل و بعدانتظار تولد بدبختي مثل خود را كشيدن و ياطلاق ...
    وقتي دفتر طلاق را امضا مي كردم ، به يادلحظه اي افتادم كه بر سر سفره عقد به زندگي رويايي آينده ام ، خانه و فرزندانم فكر مي كردم وبه آيينه بختي كه شكست .


  8. این کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  9. #1345
    پروفشنال
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    پست ها
    725

    پيش فرض «رنگ زرد»

    هر کس که از فرق سر تا نوک پا به این رنگ آغشته می‌شد، این مزیت بس خاص را داشت که برای ابد از ابتلا به مخاطرات زندگی، انجام گناه، و ترس از مرگ مصون بماند...

    رابرت لوئی استیونسن/ شیوا مقانلو
    در شهری خاص، طبیبی زندگی می‌کرد که رنگ زرد می‌فروخت. هر کس که از فرق سر تا نوک پا به این رنگ آغشته می‌شد، این مزیت بس خاص را داشت که برای ابد از ابتلا به مخاطرات زندگی، انجام گناه، و ترس از مرگ مصون بماند. طبیب در دفترچه راهنمایش این طور می‌گفت، و مردم شهر نیز همه این طور می‌گفتند؛ و در ذهن ایشان هیچ چیز مبرم‌تر از رنگ کردن کامل خود، و هیچ چیز مسرت‌بخش‌تر از تماشای رنگ شدن دیگران، نبود. در همان شهر مرد جوانی زندگی می‌کرد که خانواده ای نیک، اما رفتاری بی‌پروا داشت.
    برای خود مردی شده بود اما هیچ به رنگ فکر نمی‌کرد. می‌گفت: «فردا را هم وقت داریم.» اما وقتی فردا می‌آمد او کار را همچنان به تعویق می‌انداخت. این روند را می‌توانست تا روز مرگش هم ادامه دهد، اما او دوستی هم سن و سال خود داشت که در رفتار نیز به هم شباهت بسیار داشتند؛ و این دوست روزی که در معابر شهر قدم می‌زد ناگهان با یک گاری حمل آب تصادف کرد و روز روشن تلف شد.


    این واقعه دیگری را تا مغز استخوان چنان شوکه کرد که دیگر هیچ کس را در زندگی ندیدم که به قدر او مشتاق رنگ شدن باشد. همان شب در حضور همه خانواده‌اش، با همراهی نوای موسیقی، و گریه بلند خودش، به سه لایه رنگ غلیظ و یک لایه روغن جلا بر روی آن مزین شد. طبیب- که خودش نیز متاثر شده بود- به اعتراض بیان کرد که تاکنون کاری به آن تمام عیاری نکرده است.

    تقریبا دوماهی گذشته بود که مرد جوان را روی تخت روان به در منزل طبیب آوردند. جوان به محض گشودن در فریاد زد: «این چه وضعی است؟ من که در برابر تمام مخاطرات زندگی مصونش شده بودم، اما اینک توسط همان گاری حمل آب مصدوم شده‌ام و پایم شکسته است.»
    طبیب گفت: «عزیز من. بسیار ناراحت کننده است، اما به گمانم باید به تو درمورد نحوه عمل رنگم توضیحاتی بدهم. یک استخوان شکسته، در بدترین حالت، امری بسیار جزئی است و متعلق به دسته حوادثی که رنگ من در موردشان کاملا ناکارآمد است. دوست جوان من، گناه یگانه مصیبتی است که انسان عاقل نگران آن است، و من هم تو را در برابر انجام گناه مجهز کرده ام. وقتی به وسوسه گناه دچار شوی، خبر رنگم را برایم می‌آوری.»


    مرد جوان گفت:«اه، متوجه نبودم. کمابیش ناامید کننده به نظر می‌رسد؛ اما شک ندارم که به خیر خواهد گذشت. با این احوال، اگر پایم را معالجه کنید بر من منت گذاشته اید.»
    طبیب گفت: «این کار من نیست. اما اگر حمالانت تو را همین بغل پیش جراح ببرند، مطمئن هستم که به کمکت می‌آید.»

    تقریبا سه سال بعد، مرد جوان، بسیار مضطرب و دوان دوان، به در منزل طبیب آمد. جوان فریاد زد: «این چه وضعی است؟ قرار بود از ابتلا به گناه مصون باشم اما حالا مرتکب کلاهبرداری، ایجاد حریق، و قتل شده ام!»
    طبیب گفت: «عزیزم، این مساله خیلی جدی است. لباس‌هایت را کاملا دربیاور»، و به محض این که مرد جوان لخت شد، او را از فرق سر تا نوک پا معاینه کرد. بعد با آسودگی فریاد زد: «دوست جوانم، خوش باش. رنگت به همان خوبی روز اول است.»

    مرد جوان فریاد زد: «خدای مهربان! پس چرا فایده ای ندارد؟» طبیب گفت: «دارد، به گمانم باید به تو درمورد ذات نحوه عمل رنگم توضیحاتی بدهم. من دقیقا جلو گناه را نمی‌گیرم، بلکه نتایج دردناکش را تخفیف می‌بخشم. چندان به کار این دنیا نمی‌آید، خلاصه، درمقابل مرگ است که مجهزت کرده ام. وقتی مرگ به سراغت بیاید، خبر رنگم را برایم می‌آوری.»
    مرد جوان فریاد زد:«اه، متوجه نبودم، کمی ‌ناامید کننده به نظر می‌رسد، اما شک ندارم که به خیر خواهد گذشت. با این احوال، اگر کمکم کنید تا شیطانی را که به جان مردم معصوم دوانده ام، به در کنم، بر من منت گذاشته اید.»
    طبیب گفت: «این وظیفه من نیست اما اگر به پاسگاه همین بغل بروی، مطمئن هستم که به کمکت می‌آیند تا خودت را تسلیم کنی.»

    شش هفته بعد طبیب را به زندان شهر فراخواندند. مرد جوان فریاد زد: «این چه وضعی است؟ رنگ تو به تمامی ‌روی تنم کبره بسته، پایم شکسته، مرتکب تمام جنایاتی که در تاریخ وجود داشته اند شده‌ام، فردا باید به دار آویخته شوم، و با این احوال دچار چنان ترس عظیمی ‌هستم که هیچ کلمه‌ای نمی‌تواند مجسمش کند!»
    طبیب گفت:« عزیزم، واقعا جالب است. خب، خب، اما شاید اگر رنگ نشده بودی حالا از این هم بیشتر می‌ترسیدی!»
    Last edited by mahdistar; 19-09-2009 at 16:59.

  10. 2 کاربر از mahdistar بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #1346
    داره خودمونی میشه * RoNikA *'s Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2009
    محل سكونت
    همه جا و هیچ جا
    پست ها
    37

    پيش فرض

    شاگرد ابلیس

    دو پسر بچه ی 13 و 14 ساله کنار رودخانه ایستاده بودند که یکی از آن مردان شرور که بزرگ و کوچک حالی شان نمی شود، برای سر کیسه کردنشان و ابتدا به پسر بچه ی 13 ساله که خیلی هفت خط بود گفت: من شیطان هستم اگر به من یک سکه ندهی همین الان تو را تبدیل به یک خوک می کنم.
    پسر بچه ی 13 ساله ی زبر و زرنگ خندید و او را مسخره کرد و برایش صدایی در آورد! مرد شرور از رو نرفت و به سراغ پسر بچه ی 14 ساله رفت و گفت: "تو چی پسرم! آیا دوست داری توسط شیطان تبدیل به یک گاومیش شوی یا اینکه الآن به ابلیس یک سکه می دهی؟ "پسر بچه ی 14 ساه که بر عکس دوست جوانترش خیلی ساده دل بود با ترس و لرز از جیبش یک سکه ی 50 سنتی درآورد و آن را به شیطان داد!
    مرد شرور اما پس از گرفتن سکه ی 50 سنتی از پسرک ساده دل، به سراغ پسرک 13 ساله رفت و خشمش را با یک لگد و مشت که به او کوبید، سر پسرک خالی کرد و بعد رفت. چند دقیقه بعد پسرک زبر و زرنگ به سراغ پسر ساده دل آمد و وقتی دید او اشک می ریزد، علت را پرسید که پسرک گفت: "با آن 50 سنت باید برای مادر مریضم دارو می خریدم" پسرک 13 ساله خندید و گفت: "غصه نخور، من سه تا سکه ی50 سنتی دارم که 2 تا را می دهم به تو." پسرک ساده دل گفت: "تو که پول نداشتی!" پسرک زرنگ خندید و گفت: "گاهی می شود جیب شیطان را هم زد"

  12. 4 کاربر از * RoNikA * بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #1347
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    روزي مرد کوري روي پله‌هاي ساختماني نشسته و کلاه و تابلويي را در کنار پايش قرار داده بود روي تابلو نوشته شده بود: من کور هستم لطفا کمک کنيد. روزنامه نگارخلاقي از کنار او مي‌گذشت، نگاهي به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود.. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اينکه از مرد کور اجازه بگيرد تابلوي او را برداشت آن را برگرداند و اعلان ديگري روي آن نوشت و تابلو را کنار پاي او گذاشت و آنجا را ترک کرد. عصر آن‌روز، روزنامه‌نگار به آن محل برگشت، و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صداي قدم‌هاي او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسي است که آن تابلو را نوشته، بگويد که بر روي آن چه نوشته است؟


    روزنامه‌نگار جواب داد: چيز خاص و مهمي نبود، من فقط نوشته شما را به شکل ديگري نوشتم و لبخندي زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هيچوقت ندانست که او چه نوشته است ولي روي تابلوي او خوانده مي‌شد: امروز بهار است، ولي من نمي‌توانم آنرا ببينم !!!

    وقتي کارتان را نمي‌توانيد پيش ببريد، استراتژي خود را تغيير بدهيد. خواهيد ديد بهترين‌ها ممکن خواهد شد. باور داشته باشيد هر تغيير بهترين چيز براي زندگي است. حتي براي کوچکترين اعمالتان از دل، فکر، هوش و روحتان مايه بگذاريد اين رمز موفقيت است ......... لبخند بزنيد!

  14. 3 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #1348
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    خدا جدعون رو از میون قوم بنی­اسرائیل انتخاب کرد تا قوم رو رهبری کنه و اونها رو از دست مدیانیان که همیشه قوم بنی­اسرائیل رو استعمار می­کردند و کشت و زرع اونها رو ازشون می­گرفت، نجات بده. هرچند که جدعون برای اینکه مطمئن بشه که خدا در این جنگ کمکش می­کنه خدا رو امتحان کرد. اما آخر وقتی متوجه شد توبه کرد و به امر خدا آماده جنگ شد. و اما ادامه داستان:
    صبح روز بعد جدعون با همه مردمی که با او بودند رفت و در کنار چشمه حرود اردو زد. اردوگاه مدیانیان در شمال آنها، در دشت کوه موره، برپا بود.
    خداوند به جدعون فرمود: تعداد افراد شما بسیار زیاد است تا من شما را بر مدیانیان پیروزی بخشم زیرا آن وقت خواهید گفت ما با قدرت و توان خودمان نجات یافتیم. به مردم بگو هر کسی که ترسوست و از جنگ می­ترسد باید از کوه جلعاد به خانه خود بازگردد.
    بیست و دو هزار نفر از آنجا برگشتند و تنها ده هزار نفرشان باقی ماند.
    خداوند به جدعون فرمود: هنوز تعداد شما زیاد است. آنها را به لب چشمه ببر و آنجا من به تو نشان می­دهم که چه کسانی بروند و چه کسانی بمانند.
    پس جدعون آنها را به کنار چشمه برد. خداوند به جدعون فرمود: آنها را با توجه به آب خوردنشان به دو دسته تقسیم کن. کسانیکه دهان خود را در آب گذاشتند و مثل سگها آب می­نوشند و آنهایی که زانو زده با دستهای خود آب می­نوشند.
    کسانیکه با دستهای خود آب نوشیدند، سیصد نفر بودند و بقیه با دهان خود از چشمه آب نوشیدند.
    خداوند به جدوعون فرمود: با همین سیصد نفر که با دستهای خود از چشمه آب نوشیدند، مدیانیان را مغلوب می­کنم. بقیه را به خانه­هایشان بفرست.
    جدعون هم بقیه رو روانه کرد و اما ادامه داستان:
    در همان شب خداوند به جدعون فرمود برو و به اردوی مدیانیان حمله کن و من آنها را به دست تو مغلوب می­کنم. اما اگر می­ترسی که حمله کنی، اول با خادمت به اردوگاه مدیانیان برو و گوش بده آنها چه می­گویند و آنوقت دلیر می­شوی و برای حمله جرآت پیدا می­کنی.
    جدعون هم به مرز اردوگاه دشمن رفت. سپاه دشمن مانند دسته بزرگی از ملخ در دشت جمع شده بودند و شتران آنان به فراوانی ریگهای ساحل دریا بود.
    وقتی جدعون به اردوگاه رسید دید یکی از مردان خوابی را برای دوستش تعریف می­کند که در خواب یک نان جو دیدم که در میان چادر اردوگاه افتاد و چادر بر زمین افتاد. دوستش گفت: تعبیر این خواب فقط یک چیز است. اینکه جدعون با شمشیر می­آید و خدا همه ما را به دست او خواهد سپرد.
    جدعون با شنیدن این حرف سجده کرد. سپس به اردوگاه برگشت و دستور حمله رو صادر کرد و خدا هم بلایی به سر اونها آورد که خودشون به جون هم افتادن و همدیگر رو کشتند.
    قصه جالبی بود اما من هدف دیگه­ای از این قصه داشتم. عده زیادی برای جنگ در سپاه جدعون بودن. اما خدا از بین اونها فقط سیصد نفر رو انتخاب کرد. نه کسانیکه می­ترسن، نه کسانیکه مثل سگ آب می­خورن(در واقع معنی انسان بودن خودشون رو نفهمیدن). بلکه تنها کسانی رو که که به شایستگی انسان آب خوردن. امروز هم خیلی­ها ادعای با خدا بودن رو دارن و ادعا می­کنن حاضرن در راه خدا حتی جونشون رو هم بدن. اما شایستگش رو ندارن. اما فقط خدا عده کمی از اونها رو انتخاب می­کنه تا ازشون استفاده کنه. کسانیکه از ته دل با خدا باشن و حاضر باشن هر بهایی رو به خاطر خدا بپردازن. پس بیادید تا سعی کنیم همیشه جزو اون عده­ای باشیم که خدا ازشون استفاده می­کنه..

  16. این کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  17. #1349
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    زني از خانه بيرون آمد و سه پيرمرد را با چهره های زیبا جلوي در ديد.به آنها گفت: « من شما را نمي شناسم ولي فکر مي کنم گرسنه باشيد، بفرمائيد داخل تا چيزي براي خوردن به شما بدهم. آنها پرسيدند:« آيا شوهرتان خانه است؟زن گفت: نه، او به دنبال کاري بيرون از خانه رفته.
    آنها گفتند: پس ما نمي توانيم وارد شويم منتظر می مانیم. عصر وقتي شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را براي او تعريف کرد.شوهرش به او گفت: برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائيد داخل. زن بيرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: ما با هم داخل خانه نمي شويم. زن با تعجب پرسيد: چرا!؟ يکي از پيرمردها به ديگري اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پيرمرد ديگر اشاره کرد و گفت: نام او موفقيت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنيد که کدام يک از ما وارد خانه شما شويم. زن پيش شوهرش برگشت و ماجرا را تعريف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنيم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولي همسرش مخالفت کرد و گفت: چرا موفقيت را دعوت نکنيم؟ فرزند خانه که سخنان آنها را مي شنيد، پيشنهاد کرد: بگذاريد عشق را دعوت کنيم تا خانه پر از عشق و محبت شود. مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بيرون رفت و گفت: کدام يک از شما عشق است؟ او مهمان ماست. عشق بلند شد و ثروت و موفقيت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسيد: شما ديگر چرا مي آييد؟ پيرمردها با هم گفتند: اگر شما ثروت يا موفقيت را دعوت مي کرديد، بقيه نمي آمدند ولي هرجا که عشق است ثروت و موفقيت هم هست!
    آری... با عشق هر آنچه که می خواهید می توانید به دست آوردید

  18. 3 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #1350
    پروفشنال
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    پست ها
    725

    پيش فرض راز موفقيت از زبان سقراط

    مرد جوانی از سقراط پرسید راز موفقیت چیست؟ سقراط به او گفت: "فردا به كنار نهر آب بیا تا ‌راز موفقیت را به تو بگویم." صبح فردا مرد جوان مشتاقانه به كنار رود رفت.
    سقراط از او خواست كه دنبالش به راه بیفتد. جوان با او به راه افتاد. به لبه رود رسیدند و ‌به آب زدند و آنقدر پیش رفتند تا آب به زیر چانه آنها رسید. ‌ناگهان سقراط مرد جوان را گرفت و زیر آب فرو برد.
    جوان نومیدانه تلاش كرد خود را رها كند، امّا سقراط آنقدر ‌قوی بود كه او را نگه دارد. مرد جوان آنقدر زیر آب ماند كه رنگش به كبودی گرایید و بالاخره توانست خود را ‌خلاصی بخشد.

    ‌همین كه به روی آب آمد، اولین كاری كه كرد آن بود كه نفسی بس عمیق كشید و هوا را به اعماق ریه‌اش فرو فرستاد. سقراط از او پرسید "زیر آب چه چیز را بیش از همه مشتاق بودی؟" گفت، "هوا." ‌سقراط گفت: "هر زمان كه به همین میزان كه اشتیاق هوا را داشتی موفقیت را مشتاق بودی، ‌تلاش خواهی كرد كه آن را به دست بیاوری؛ موفقیت راز دیگری ندارد".

  20. 4 کاربر از mahdistar بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •