يادم هست يادت نيست
در پي فاصله ها نيست به يادت ماندن
اي ز بر باد نشستست و سفر يادت
عطش خشك تو بر ريگ بيابان ماسيد
كوزه اي دادمت اي تشنه مگر يادت نيست
يادم هست يادت نيست
يادم هست يادت نيست
در پي فاصله ها نيست به يادت ماندن
اي ز بر باد نشستست و سفر يادت
عطش خشك تو بر ريگ بيابان ماسيد
كوزه اي دادمت اي تشنه مگر يادت نيست
يادم هست يادت نيست
تا طلوع انگور چند ساعت راه است؟
باید امشب بروم
باید امشب چمدانی را
که به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست
رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند
یک نفر باز صدا زد:سهراب!
کفش هایم کو؟
گریزانم از این مردم که با من
به ظاهر همدم و یکرنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت
به دامانم دوصد پیرایه بستند
از مردم که تا شعرم شنیدند
به رویم چون گلی زیبا شکفتند
ولی آندم که در خلوت نشستند
مرا دیوانه ای بد نام گفتند
دستخوش صیاد کرکسها ,کبوتر می کشی
با یکی می پروری با دست دیگر می کشی
تکه شمشی بودی اول بار که دیدم تو را
ای تبرزین مسی استاد مسگر می کشی
از کدام ایل و تباری که اینچنین یک مرغ را
با زبان تشنه اما دیده ای تر می کشی
-----------
تا حالا اینو شنیدی فرانک؟
این شعری که گذاشتم
يـــــــه عــــمر دور چشماش گشتم اما نفهــــميـدم كه اون چشــــما چــــه رنـگـــه
لالالالا نــــــخواب زنـدونـــه دنــــيـــا ســـــر نــــاســـازگـــاري داره بــــا مــــــا
بشيـن بــازم دعــا كن واســه اون كــه مــــــا رو ايـــــنجا گــــذاشت تنهاي تــنــها
لالالالا نـــــخــــــــواب اون راه دوره خدا مــي دونه كــــه حـــالــش چــه جـوره
تـوي خلوت مي گم اينجا كـسي نيست خداييــش كـــــه دلــــم خيـــلي صــــــبوره
لالالالا نـــــخواب تـيـره ست چراغـم مـثـله آتــــش فــــشون ميــمونه داغـــــــــم
*-*-*-*-*
سلام مهربونا
معرفت در گرانی است به هر کس ندهند
پر طاووس قشنگ است به کرکس ندهند
بسی اشناست مژگان خانمی
در مملکت چوغرش شيران گذشت و رفت
اين عوعو سگان شما نيز بگذرد
آن کس که اسب داشت، غبارش فرو نشست
گرد سم خران شما نيز بگذرد
زين کاروان سراي بسي کاروان گذشت
ناچار کاروان شما نيز بگذرد
اين نوبت از کسان به شما ناکسان رسيد
نوبت ز ناکسان شما نيز بگذرد
دل ما اونقده پاره است
موندنش مرگ دوباره است
آسمون سینه ما خیلی وقته بی ستاره است
همینی که باقی مونده
واسه دلخوشی تو بشکن
تیکه تیکه هامو بردند
آخرینشم تو بکن
با من بودی محمد؟
من که ميدانم شبي عمرم به پايان مي رسد
نوبت خاموشي من سهل و آسان مي رسد
من که ميدانم مرگ ويرانگرچه بي رحم و شتابان مي رسد
پس چرا عاشق نباشم پس چرا عاشق نباشم
من که ميدانم به دنيا اعتباري نيست اعتباري نيست!...
بين مرگ وآدمي قول و قراري نيست
من که ميدانم اجل ناخوانده وبيدادگر
سرزده مي آيد و راه گريزي نيست
پس چرا؟پس...پس چرا عاشق نباشم؟
چیرو جلال؟
ما خويش ندانستيم بيداريمان از خواب
گفتند که بيداريد؟ گفتيم که بيداريم
من راه تو را بسته، تو راه مرا بسته
اميد رهايي نيست وقتي همه ديواريم
مهربانان!
هم اکنون 2 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 2 مهمان)