روزها فکر من این است و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
به کجا آمده ام ، آمدنم بهر چه بود
به کجا می روم آخر ، ننمایی وطنم
روزها فکر من این است و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
به کجا آمده ام ، آمدنم بهر چه بود
به کجا می روم آخر ، ننمایی وطنم
رحم آر بر دل من کز مهر روی خوبت
شد شخص ناتوانم باریک چون هلالی
حافظ مکن شکایت ار وصل دوست خواهی
زین بیشتر بباید بر هجرت احتمالی
من دیوانه چو زلف تو رها می کردم
هیچ لایق ترم از حلقه ی زنجیر نبود
یا رب این آینه ی حسن چه جوهر دارد
که در او آه مرا قدرت تاثیر نبود
دست در دست کسی
یعنی پیوند دو جان!
دست در دست کسی
یعنی پیمان دو عشق!
دست در دست کسی داری اگر دانی دست
چه سخن ها که بیان می کند از دوست به دوست!
تویی آن گوهر پاکیزه که در عالم قدس
ذکر خیر تو بود حاصل تسبیح ملک
در خلوص منت ار هست شکی تجربه کن
کس عیار زر خالص نشناسد چو محک
حالا تو نیستی
کلاغ ها قار قار می کنند
و من به بخت سیاه خود
سنگ می زنم
درست روبه روی نیمکت آن روز
اینبار من تنها
خسته
با چشمانی که اشک مهمان این روزهایشان است
به فواره ها می نگرم
فواره هایی که حدیث عاشقیم را با من واگو می کنند ...
به اوج می روند
و درست در لحظه رسیدن
میهمان نامهربانی زمین می شوند
SALAM
Last edited by mohammad99; 30-07-2007 at 15:53.
گیرم که علیک! شعرت کو محمد جان
تلفن را بردار/ شماره اش را بگیر / و ماموریت کشف خود را / در شلوغ ترین ایستگاه شهر / به او واگذار کن / از هزاران زنی که فردا پیاده میشوند از قطار/یکی زیبا / و مابقی مسافرند.
-------
سلام جلال جان
شعر که گذاشته بنده خدا
دلم گرفته ای دوست، هوای گريه با من
گر از قفس گريزم، کجا روم، کجا من؟
کجا روم؟ که راهی به گلشنی ندارم
که ديده بر گشودم به کنج تنگنا من
نه بسته ام به کس دل، نه بسته دل به من کس
چو تخته پاره بر موج، رها... رها... رها... من
سلام مژگان خانوم.
من که چیزی ندیدم. شوخی میکنید نه؟
هم اکنون 2 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 2 مهمان)