من باد نیستم
اما همیشه تشنه فریاد بوده ام
دیوار نیستم
اما اسیر پنجه بیداد بوده ام
من باد نیستم
اما همیشه تشنه فریاد بوده ام
دیوار نیستم
اما اسیر پنجه بیداد بوده ام
میره یه دنیا خاطره پشت سرش جا می ذاره
همیشه یک دل غریب یه گوشه تنها می مونه
یکی مسافر و یکی این وره دنیا می مونه...
هرچه بنويسند حکام اندرين محضر، رواست
کس نخواهد خواستن زايشان حساب، ای رنجبر!
راه عشق ارچه کمین دار کمان داران است
هر که دانسته رود صرفه ز اعدا ببرد
نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد
بختم ار یار دهد رختم از اینجا ببرد
دست گنجینه مهر و هنر است:
خواه بر پرده ساز
خواه در گردن دوست
خواه بر چهره نقش
خواه بر دنده چرخ
خواه بر دسته داس
خواه در یاری بینایی
خواه در ساختن فردایی!
یادم نمیاد روزگارو
اما یادم میاد تو رو
نفهمیدم چرا اما من
هنوز عاشفــــــــم...
من جويبار را
در لحظه هاي نيلي ديدم كه مي گريخت
از چشمه سار زمزمه گر تا رود
بيهودگيست خواندم
بيهودگيست خواندن
در لحظه ي شكفتن نيلابهاي جادويي از دشت نيلوفران به خوابند
بيهودگيست بودن و آسودن
و در بهار خفته ي برگاوران باغ
رازي نهفته بودن
بيهودگيست خواندم و خواندم
من آنم که در پای خوکان نريزم
مر اين قيمتی درّ لفظ دری را![]()
آنگاه بانوی پر غرور عشق خود را دیدم
در آستانه پر نیلوفر،
که به آسمان بارانی می اندیشید
و آنگاه بانوی پر غرور عشق خود را دیدم
در آستانه پر نیلوفر باران،
که پیرهنش دستخوش بادی شوخ بود
و آنگاه بانوی پر غرور باران را
در آستانه نیلوفرها،
که از سفر دشوار آسمان باز می آمد.
درست اول اين نوبهار عاشق شد
دلم ميان همين گيرو دار عاشق شد
زني که صاعقه وار آمد و ببادم داد
به يک اشاره دلش بيقرار عاشق شد
به شوق لحظه ديدار اشک مي ريزم
دوباره ساعت شماته دار عاشق شد
ببين هماره دو چشمش ز اشک لبريز است
ستار و تار و ترانه و يار عاشق شد
بس است اين همه بيهودگي دلم خوش نيست
دوباره شاعر اين روزگار عاشق شد
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)