روندگان طریقت ره بلا سپرند
رفیق عشق چه غم دارد از نشیب و فراز
غم حبیب نهان به ز گفت و گوی رقیب
که نیست سینه ارباب کینه محرم راز
اگر چه حسن تو از عشق غیر مستغنیست
من آن نیم که از این عشقبازی آیم باز
شبت خوش
روندگان طریقت ره بلا سپرند
رفیق عشق چه غم دارد از نشیب و فراز
غم حبیب نهان به ز گفت و گوی رقیب
که نیست سینه ارباب کینه محرم راز
اگر چه حسن تو از عشق غیر مستغنیست
من آن نیم که از این عشقبازی آیم باز
شبت خوش
اینجا بود وقتیکه زمین آغاز حسرت شد
زمان پردازش بی وقفه ی تکرار غم ها بود
صدا راه فراری بود خود تاریک و بی روزن
و عشق
آواره ای بی سرزمین در راه نفرت شد
تمام سهم رویا از ترانه
تلخی یک حادثه از لحظه ی برخورد سنگ و شیشه ی ما بود
میان ماندن و مردن
نمی دانم ولی ایا ندامت را ندیمی بود ؟
یا در پشت دیدار دو بیگانه
کسی از آشنایی ساز می زد ؟
صدایی آشنا می گفت :
دراین بیراهه راهی هست
ولی حتی در اینجا هم نمی مانم
سخن های حکیمانه
خیالی خام بیش من را نیست
که من حتی خودم را هم نمیدانم...
تو محکم کردی از جادوی چشمت
میان سینهء من پایهء عشق
بمان تا بودنت رونق ببخشد
به بزم گرم و بی پیرایهء عشق
تو پاکی بی ریایی مثل دریا
اهورا گونه ای همپایهء عشق
وساحل وارث عشق است پس تو
بمان ای آخرین سرمایهء عشق
قصه ي بود و نبودت
واسه اين هميشه تنها
ميشه راهي واسه فردا
شب بخیر...
اما یکی آمد
و یک احساس از یاس تو پرپر شد
دلم انگار می فهمید در انبوه غریبی ها
رفاقت ها چو خنجر شد
و قصه در سکوت بی جوابی مرد
اینجا بود وقتیکه زمین آغاز حسرت شد
زمان پردازش بی وقفه ی تکرار غم ها بود
صدا راه فراری بود خود تاریک و بی روزن
و عشق
آواره ای بی سرزمین در راه نفرت شد
-
سلام شب بخیر
در دنیا بی قفس که مانده
در این زندان جز نفس چه مانده
درد روزگار کرده ما را اسیر
قلب روزگار کرده ما را اسیر
روز سیه در شب مهتابی نمایان شد
گاری زمستان در بهاران نمایان شد
ابر ها خاموشند از درد تو
آسمان خاموش است از بغض تو
آوایی به جز آوای غربت نگاههایت نیست
ناله ای به جز ناله ی سکوت نگاههایت نیست
سارا نوری
مگر ميشود نيامده باز
به جانبِ آن همه بينشانيِ دريا برگردي؟
پس تکليف طاقت اين همه علاقه چه ميشود؟!
تو که تا ساعت اين صحبتِ ناتمام
تمامم نميکني، ها!؟
باشد، گريه نميکنم
گاهي اوقات هر کسي حتي
از احتمالِ شوقي شبيهِ همين حالاي من هم به گريه ميافتد.
دوستی با دشمن دانا نکوست
دشمن دانا به از نادان دوست
دشمن دانا بلندت می کند
بر زمینت می زند نادان دوست
تابه فکر خود فتادم، روزگار از دست رفت
تا شدم از کار واقف، وقت کار از دست رفت
تا کمر بستم، غبار از کاروان بر جا نبود
از کمین تا سر برآوردم، شکار از دست رفت
داغهای ناامیدی یادگار از خود گذاشت
خردهی عمرم که چون نقد شرار از دست رفت
تا نفس را راست کردم، ریخت اوراق حواس
دست تا ابر دست سودم، نوبهار از دست رفت
تو در من زنده اي من در تو ما هرگز نمي ميريم
من و تو با هزاران دگر
اين راه را دنبال مي گيريم
از آن ماست پيروزي
از آن ماست فردا با همه شادي و بهروزي
عزيزم
كار دنيا رو به آبادي ست
و هر لاله كه از خون شهيدان مي دمد امروز
نويد روز آزادي ست
هم اکنون 2 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 2 مهمان)