تبلیغات :
خرید لپ تاپ استوک
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 133 از 212 اولاول ... 3383123129130131132133134135136137143183 ... آخرآخر
نمايش نتايج 1,321 به 1,330 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #1321
    در آغاز فعالیت p@rdis's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2009
    محل سكونت
    اتاقم
    پست ها
    15

    پيش فرض

    یک تفنگ و یک قلب

    مادر خرس پارچه ای را از دست پسرک گرفت و گفت: «نه پسرم، این کار درست نیست. تو نباید کله اش را بکشی. دردش می آید.»

    پسرک با لحن حق به جانب گفت: «اما او که زنده نیست!»

    پسرک گونه های تپل و لب هایی چاقالو داشت و فوراً لب ورچید. او چنان قیافه ی با مزه ای به خودش گرفته بود که آدم را خلع سلاح می کرد. دیروز بهترین دوست پسرک به او گفته بود که توی تن خرس او خاک اره است، اما نه پسرک و نه دوستش هیچ یک نمی دانستند که این خاک اره چه طور چیز ی است. و او خیلی دلش می خواست از این مساله سر در بیاورد.

    پسرک فکر می کرد مادرش هم تا به حال خاک اره ندیده و دلش می خواهد بداند که چه طور چیزی است. فریاد کشید: «مامان، توی تن او خاک اره است.»

    اما مادرسرش را تکان داد و گفت: «نه، خاک اره نیست.»

    پسرک با حیرت پرسید: «پس چیست؟»

    _همان چیزی که من و تو توی تنمان داریم : قلب.

    _ خرس های پارچه ای قلب دارند؟

    مادر گفت: «بله، همه ی موجودات قلب دارند، همیشه این موضوع را به خاطر داشته باش.»

    به این ترتیب پسرک به خاطر سپرد که همه ی موجودات قلب دارند، خرس پارچه ای، خرگوش لاستیکی، خوک پلاستیکی و سوفیا عروسک کائوچویی همه شان قلب دارند. پسرک یک بار از یک نفر شنیده بود که « آدم باید همیشه مراقب قلبش باشد.» آن روز این موضوع در ذهنش زنده شد و تصمیم گرفت که هنچ وقت توی تن خرس های پارچه ای را نگاه نکند. اگر خرس پارچه ای قلب داشته باشد، باید از آن مراقبت کنند.

    پسرک در جشن تولدش یک تفنگ فلزی براق و درخشان هدیه گرفت.

    تفنگ بی معطلی فریاد کشید: «آهای پسر، بیا شلیک کنیم و یک نفر را بکشیم.»

    پسرک به او گفت: «تو نباید مردم را بکشی.»

    تفنگ گفت: «این مزخرفات را بریز دور پسر! نباید یعنی چه. خیلی کیف دارد. امتحانش بی ضرر است!»

    پسرک دوباره گفت: «چه طور می توانی این حرف را بزنی، مگر نمی دانی که همه موجودات قلب دارند.»

    تفنگ خندید: «چه حرف بی معنی ای! مسلم است که همه ی موجودات قلب ندارند. همیشه این موضوع را به خاطر داشته باش.»

    به این ترتیب پسرک این را نیز به خاطر سپرد. تفنگ ادامه داد :« آن خرس پارچه ای را ببین. توی تن او خاک اره است، نه قلب. آن خرگوش لاستیکی هم همین طور. همه جای تنش از لاستیک ساخته شده. همین طور آن خوک پلاستیکی. او هم تو خالی است، توی تنش هیچ چیز نیست.»

    پسرک با اعتراض گفت: «پس چرا وقتی فشارش می دهم جیغ می کشد؟»

    تفنگ با چرب زبانی گفت: «برای این که از توی یک سوراخ کوچک که توی تن او است، هوا بیرون می آید. این هوا است که جیغ می کشد، نه او! گوش کن چه می گویم، می خواهی همه شان را بکشیم؟»

    پسرک با دو دلی گفت:« نه، نباید این کار را بکنیم.»

    تفنگ با تعجب گفت: «آخر برای چی؟»

    پسرک که واقعاً نمی خواست کسی را بکشد، برای خلاص کردن خودش گفت:« خوب، برای این که مامان عصبانی می شود.»

    تفنگ گفت: «ولی ما فقط می خواهیم ادای این کار را در بیاوریم! آخر آن ها که آدم نیستند، فقط اسباب بازیند.»

    پسرک گفت: «بگذار یک کمی فکر کنم.»

    تفنگ اخم هایش را در هم کشید و با نارضایتی گفت:« خیلی خوب حالا که اصرار داری، باشد...فقط اشکال در این است که وقتی آدم می خواهد کسی را بکشد، اصلاً نباید فکر کند. فقط کافی است بگویی بنگ! بنگ! بعد آدم می میرد! همین. اصلاً نیازی به فکر کردن نیست. این را به خاطر داشته باش.»

    به این ترتیب پسرک ناچار شد این را نیز به خاطر بسپارد.حالا مجبور بود در آنِ واحد سه تا موضوع را به خاطر داشته باشد. اول، این که همه ی موجودات قلب دارند. دوم، مسلم است که همه ی موجودات قلب ندارند و سوم این که وقتی آدم می خواهد کسی را بکشد، نباید فکر کند.

    پسرک گیج شده بود. این سه تا چیز اصلاً با هم جور در نمی آمد و ذهن او قادر به حفظ همه ی آن ها در آنِ واحد نبود. پس باید یکی از آن ها را فراموش می کرد. به این ترتیب پسرک تصمیم گرفت که اولی را فراموش کند. و به محض این که فراموش کرد همه ی موجودات قلب دارند، ذهنش دوباره آرام و آسوده شد.

    حالا فقط لازم بود دو تا چیز را به خاطر داشته باشد، که معلوم است چه بود: همه ی موجودات قلب ندارند و وقتی آدم می خواهد کسی را بکشد نیازی به فکر کردن نیست. آن وقت پسرک با خوشحالی خندید و گفت:« بیا، تفنگ نوی عزیزم. بیا برویم و یک نفر را بکشیم! اگر مامان عصبانی شد، به او می گوییم که فقط وانمود می کردیم.»

    تفنگ فریاد کشید: «یک سرباز واقعی همیشه همین طور حرف می زند! بزن بریم.»

    به این ترتیب، آن ها دست به کار شدند. بنگ، بنگ! خرس پارچه ای روی فرش متلاشی شد. بنگ، بنگ! خرگوش پلاستیکی به گوشه ای غلتید. بنگ، بنگ! سوفیا عروسک کائوچویی به پشت افتاد و چشم هایش را بست. بنگ، بنگ! بعد از این بنگ، بنگ! صدای نسبتاً خفه ای شبیه به بامب بلند شد. خوک پلاستیکی ترکیده بود. پسرک می خواست دست هایش را به هم بکوبد، اما در همان وقت چیزی را جلوی پای خودش دید.

    تفنگ فریاد کشید: «محلش نگذار! بیا برویم و یک نفر دیگر را بکشیم.»

    اما پسرک خم شد و چیزی را که جلو ی پایش افتاده بود برداشت، یک تکه پلاستیک بود. تکه پلاستیک دو بار تپید و بعد از کار افتاد. قلب پلاستیکی خوک پلاستیکی از تپش باز مانده بود.

  2. این کاربر از p@rdis بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  3. #1322
    آخر فروم باز @R3Z's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    2,427

    پيش فرض

    روزی مردی 75 ساله با پسر تحصیل کرده ی خود روی مبل خانه ی خود نشسته بودند.ناگهان کلاغی بر روی پنجره یشان نشست.پدر از فرزندش پرسید:"این چیست؟"
    پسر پاسخ داد:"کلاغ"
    بعد از چند دقیقه،دوباره پرسید:"این چیست؟"
    پسر گفت:"پدر جان من همین حالا به شما گفتم ان کلاغ است"
    بعد از مدت کوتاهی پیرمرد برای سومین بار پرسید:" این چیست؟"
    عصبانیت در صدای پسرش موج میزد و با همان حالت گفت:"کلاغ است.کلاغ"
    وقتی پدر برای بار چهارم سوالش را تکرار کرد،پسر از کوره در رفت و فریاد کشید:"من چند بار گفتم که این کلاغ است؟چرا متوجه نمی شوید؟"
    پدر به اتاقش رفت و با دفتر خاطراتی قدیمی برگشت.از وقتی که پسرش به دنیا امده بود ان را نگه داشته بود.صفحه ای را باز کرد و به پسرش گفت که ان را بخواند.در ان صفحه این چنین نوشته شده بود:"امروز پسر کوچکم سه سال دارد و روی مبل نشسته است.هنگامی که کلاغی روی پنجره نشست،پسرم 23 بار نامش را از من پرسید،و من 23 بار به او گفتم که نامش کلاغ است.هر بار او را عاشقانه بغل میکردم و به او جواب میدادم و به هیچ وجه عصبانی نمیشدم.و در عوض علاقه ی بیشتری نسبت به او پیدا میکردم."

  4. 3 کاربر از @R3Z بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #1323
    آخر فروم باز Consul 141's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    محل سكونت
    BandarAbbas
    پست ها
    1,870

    پيش فرض

    یك بار دختری حین صحبت با پسری كه عاشقش بود، ازش پرسیدچرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟ دلیلشو نمیدونم ...اما واقعا"‌دوست دارم تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان كنی... پس چطور دوستم داری؟ چطور میتونی بگی عاشقمی؟من جدا"دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت كنم ثابت كنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی باشه.. باشه!!! میگم... چون تو خوشگلی، صدات گرم و خواستنیه، همیشه بهم اهمیت میدی،دوست داشتنی هستی،با ملاحظه هستی، بخاطر لبخندت،دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناكی كرد و به حالت كما رفت پسر نامه ای رو كنارش گذاشت با این مضمون عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا كه نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟نه ! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم گفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت كردن هات دوست دارم اما حالا كه نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم نمیتونم دوست داشته باشم گفتم واسه لبخندات، برای حركاتت عاشقتم اما حالا نه میتونی بخندی نه حركت كنی پس منم نمیتونم عاشقت باشم اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره عشق دلیل میخواد؟ نه!معلومه كه نه!!پس من هنوز هم عاشقتم عشق واقعی هیچوقت نمی میرهاین هوس است كه كمتر و كمتر میشه و از بین میره "عشق خام و ناقص میگه:"من دوست دارم چون بهت نیاز دارم"ولی عشق كامل و پخته میگه:"بهت نیاز دارم چون دوست دارم"سرنوشت تعیین میكنه كه چه شخصی تو زندگیت وارد بشه، اما قلب حكم می كنه كه چه شخصی در قلبت بمونه

  6. 2 کاربر از Consul 141 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #1324
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12

    چشمانش پر بود از نگرانی و ترس ، لبانش می لرزید ، گیسوانش آشفته بود و خودش آشفته تر
    - سلام کوچولو ... مامانت کجاست ؟
    نگاهش که گره خورد در نگاهم، بغضش ترکید. قطره های درشت اشکش ، زلال و و بی پروا چکید روی گونه اش
    - ماماااا..نم .. ما..مااا نم ...صدایش می لرزید
    - ا .. چرا گریه می کنی عزیزم ، گم شدی ؟
    گریه امانش نمی داد که چیزی بگوید ، هق هق ، گریه می کرد
    آنطوری که من همیشه دلم می خواست گریه کنم، آنگونه که انگار سالهاست گریه نکرده بود، با بازوی کوچکش مدام چشم هایش را از خیسی اشک پاک می کرد، در چشم هایش چیزی بود که بغضم گرفت
    - ببین ، ببین منم مامانمو گم کردم ، ولی گریه نمی کنم که ، الان با هم میریم مامانامونو پیداشون می کنیم ، خب ؟
    این را که گفتم ، دلم گرفت ، دلم عجیب گرفت. آدم یاد گم کرده های خودش که می افتد ، عجیب دلش می گیرد. یاد دانه دانه گم کرده های خودم افتادم. پدر بزرگ ، مادربزرگ، پدر ، مادر ، برادر ، خواهر ، عمو ، کودکی هایم ، همکلاسی های تمام سال های پشت میز نشستنم ، غرورم ، امیدم ، عشقم ، زندگی ام
    - من اونقدر گم کرده داااارم ، اونقدر زیاااد ، ولی گریه نمی کنم که ، ببین چشمامو ...
    دروغ می گفتم ، دلم اندازه تمام وقت هایی که دلم می خواست گریه کنم ، گریه می خواست. حسودی می کردم به دخترک
    - تو هم ... تو هم .. مام .. مام .. مامانتو .. گم کردی ؟
    آرام تر شد. قطره های اشکش کوچکتر شد. احساس مشترک ، نزدیک ترمان کرد. دست کوچکش را آرام گرفتم توی دستانم. گرمای دستش ، سردی دستانم را نوازش کرد. احساس مشترک ، یک حس خوب که بین من و او یک پل زده بود ، تلخی گم کرده هامان را برای لحظه ای از ذهنمان زدود
    - آره گلم ، آره قشنگم ، منم هم مامانمو ، هم یک عالمه چیز و کس دیگه رو با هم گم کردم ، ولی گریه نمی کنم که ...
    هق هق اش ایستاد ، سرش را تکان داد ، با دستم ، اشک های روی گونه اش را آهسته پاک کردم
    پوست صورتش آنقدر لطیف و نازک بود که یک لحظه از ترس اینکه مبادا صورتش بخراشد ، دستم را کشیدم کنار ......
    - گریه نکن دیگه ، خب ؟
    - خب ...
    زیبا بود ، چشمانش درشت و سیاه با لبانی عنابی و قلوه ای. لطیف بود ، لطیف و نو ، مثل تولد ، مثل گلبرگ های گل ارکیده... گیسوان آشفته و مشکی اش ، بلند و مجعد ...
    - اسمت چیه دخترکم ؟
    - سارا
    - به به ، چه اسم قشنگی ، چه دختر نازی
    او بغضش را شکسته بود و گریه اش را کرده بود. او، دستی را یافته بود برای نوازش گونه اش ، و پناهی را جسته بود برای آسودنش. امیدی را پیدا کرده بود برای یافتن گم کرده اش ، و من ، نه بغضم را شکسته بودم ، که اگر می شکستم ، کار هردو تامان خراب میشد و نه دستی یافته بودم و نه امیدی و نه پناهی ...
    باید تحمل می کردم ، حداقل تا لحظه ای که مادر این دختر پیدا می شد و بعد باز می خزیدم در پسکوچه ای تنگ و اشک های خودم را با پک های دود ، می فرستادم به آسمان ! باید صبر می کردم
    - خب ، کجا مامانتو گم کردی ؟
    با ته مانده های هق هقش گفت :
    - هم .. هم .. همینجا ..
    نگاه کردم به دور و بر ، به آدم ها ، به شلوغی و دود و صداهای درهم و سیاهی های گذران و بی تفاوت ، همه چیز ترسناک بود از این پایین آدم ها ، انگار نه انگار ، می رفتند و می آمدند و می خندیدند و تف بر زمین می انداختند و به هم تنه می زدند. بلند شدم و ایستادم. حالا ، خودم هم شده بودم درست ، عین آدم ها ...
    دخترک دستم را محکم در دستش گرفته بود و من ، محکم تر از او ، دست او را
    - نمی دونی مامانت از کدوم طرف تر رفت ؟
    دوباره بغض گرفتش انگار ، سرش را تکان داد که : نه
    منهم نمی دانستم حالا همه چیزمان عین هم شده بود. نه من می دانستم گم کرده هایم کدام سرزمین رفته اند و نه سارا. هر دو مان انگار ، همین الان ، از کره ای دیگر آمده بودیم روی این سیاره گرد و شلوغ
    - ببین سارا ، ما هردوتامون فرشته ایم ، من فرشته گنده سبیلو ، توهم فرشته کوچولوی خوشگل. برای اولین بار از لحظه ای آشناییمان ، لبخند زد. یک لبخند کوچک و زیر پوستی ، و چقدر معصومانه و صادقانه و ساده.
    قدم زدیم باهم ، قدم زدن مشترک ، همیشه برایم دوست داشتنیست ، آنهم با یک نفر که حس مشترک داری با او ، که دیگر محشر است ، حتی اگر حس مشترک ، گم کردن عزیز ترین چیزها باشد ،
    هدفمان یکی بود ، من ، پیدا کردن گم کرده های او و او هم پیدا کردن گم کرده های خودش ...
    - آدرس خونه تونو نداری ؟
    لبش را ورچید ، ابروهایش را بالا انداخت
    - یه نشونه ای یه چیزی ... هیچی یادت نیست ؟
    - چرا ، جای خونه مون یه گربه سیاهه که من ازش می ترسم ، با یه آقاهه که ... ام .. ام ... آدامس و شوکولات میفروشه
    خنده ام گرفت ، بلند خندیدم ، و بعد خنده ام را کش دادم. آدم یک احساس خوب و شاد که بهش دست میدهد ، باید هی کشش بدهد ، هی عمیقش کند
    سارا با تعجب نگاهم می کرد
    - بلدی خونه مونو ؟
    دستی کشیدم به سرش
    - راستش نه ، ولی خونه ما هم همین چیزا رو داره ... هم گربه سیاه ، هم آقاهه آدامس و شوکولات فروش ...
    لبخند زد
    بیشتر خودش را بمن چسبانید ، یک لحظه احساس عجیب و گرمی توی دلم شکفت
    کاش این دخترک ، سارا ، دختر من بود ...
    کاش میشد من با دخترم قدم بزنیم توی شهر ، فارغ از دغدغه ها و شلوغی ها ، همه آدم بزرگ ها را مسخره کنیم و قهقهه بزنیم
    کاش میشد من و ..
    دستم را کشید
    - جونم ؟
    نگاهش به ویترین یک مغازه مانده بود
    - ازون شوکولاتا خیلی دوست دارم
    خندیدم
    - ای شیطون ، ... ازینا ؟
    - اوهوم ...
    - منم از اینا دوست دارم ، الان واسه هردومون می خرم ، خب ؟
    خندید
    - خب ، ازون قرمزاشا .....
    - چشم
    ....
    هردو ، فارغ از حس مشترک تلخمان ، شکلات قرمز شیرینمان را می مکیدیم و می رفتیم به یک مقصد نامعلوم. سارا شیرین زبانی می کرد ، انگار یخ های بی اعتمادی و فاصله را همین شکلات ، آب کرده بود
    - تازه بابام یک ماشین گنده خوشگل داره ، همش مارو میبره شمال ، دریا ، بازی می کنیم ...
    گوش می دادم به صدایش ، و لذتی که می چشیدم ، وصف ناشدنی بود. سارا هم مثل یک شوکولات شیرین ، روحم را تازه کرده بود. ساده ، صادق ، پر از شادی و شور و هیجان ، تازه ، شیرین و دوست داشتنی
    - خب .. خب ... که اینطور ، پس یه عالمه بازی هم بلدی ؟
    - آآآآآره تازشم ، عروسک بازی ، قایم موشک ، بعدشم امم گرگم به هوا ..
    ما دوست شده بودیم. به همین سادگی. سارا یادش رفته بود ، گم کرده ای دارد ، و من هم یادم رفته بود ، گم کرده هایم. چقدر شیرین است وقتی آدم کسی را پیدا می کند که با او ، دردهایش ناچیز می شود و غم هایش فراموش. نفس عمیق می کشیدم و لبخند عمیق تر می زدم و گاهی بیخودی بلند می خندیدم و سارا هم ، بلند ، و مثل من بی دلیل ، می خندید. خوش بودیم با هم ، قد هردومان انگار یکی شده بود ، او کمی بلند تر ، و من کمی کوتاهتر و سایه هامان هم ، همقد هم ، پشت سرمان ، قدم میزدند و می خندیدند
    - ااا. ...مااامااانم ....... مامان .. مامان جووووووووون
    دستم را رها کرد ، مثل نسیم ، مثل باد
    دوید
    تا آمدم بفهمم چی شد ، سارا را دیدم در آغوش مادرش !
    سفت در آغوش هم ، هر دو گریان و شاد ، هر دو انگار همه دنیا در آغوششان است. مادر ، صورتش سرخ و خیس ، و سارا ، اشک آلود و خندان با نیم نگاهی به من. قدرت تکان خوردن نداشتم انگار
    حس بد و و خوبی در درونم جوشیدن گرفته بود. او گم کرده اش را یافته بود و شکلات درون دهان من انگار مزه قهوه تلخ ، گرفته بود ...
    نمی دانم چرا ، ولی اندازه او از پیدا کردن گم کرده اش خوشحال نبودم
    - ایناهاش ، این آقاهه منو پیدا کرد ، تازه برام شکولات و آدامس خرید ، اینم مامانشو گم کرده ها ... مگه نه ؟
    صورت مادر سارا ، روبروی من بود. خیس از اشک و نگرانی ،
    - آقا یک دنیا ممنونم ازتون ، به خدا داشتم دیونه میشدم ، فقط یه لحظه دستمو ول کرد ، همش تقصیر خودمه ، آقا من مدیون شمام
    - خانوم این چه حرفیه ، سارا خیلی باهوشه ، خودش به این طرف اومد ، قدر دخترتونو بدونین ، یه فرشته اس
    سارا خندید
    - تو هم فرشته ای ، یه فرشته سبیلو ، خودت گفتی ...
    هر سه خندیدیم
    خنده من تلخ
    خنده سارا شیرین
    - به هر حال ممنونم ازتون آقا ، محبتتون رو هیچوقت فراموش می کنم ، سارا ، تشکر کردی از عمو ؟
    سارا آمد جلو
    - می خوام بوست کنم
    خم شدم
    لبان عنابی غنچه اش ، آرام نشست روی گونه زبرم
    دلم نمی خواست بوسه اش تمام شود
    سرم همینطور خم بود که صدایش آمد
    - تموم شد دیگه
    و باز هر دو خندیدیم
    نگاهش کردم ، توی چشمش پر بود از اعتماد و دوست داشتن
    - نمی خوای من باهات بیام تا تو هم مامانتو پیدا کنی ؟
    لبخند زدم
    - نه عزیزم ، خودم تنهایی پیداش می کنم ، همین دور وبراست
    - پیداش کنیا
    - خب
    ....
    سارا دست مادرش را گرفت
    - خدافظ
    - آقا بازم ممنونم ازتون ، خدانگهدار
    - خواهش می کنم ، خیلی مواظب سارا باشید
    - چشم
    همینطور قدم به قدم دور شدند ، سارا برایم دست تکان داد ، سرش را برگردانده بود و لبخند می زد
    داد زد
    - خدافظ عمو سبیلوی بی سبیل
    انگار در راه رفتن مادرش بهش گفته بود که این آقاهه که سبیل نداشت که ...
    خندیدم
    .....
    پیچیدم توی کوچه. کوچه ای که بعدش پسکوچه بود. یک لحظه یادم آمد که ای داد بیداد ، آدرسشو نگرفتم که. هراسان دویدم
    - سارا .. سار ... ا
    کسی نبود ، دویدم. تا انتهای جایی که دیده بودمش
    - سارااااااااا
    نبود ، نه او ، نه مادرش ، نه سایه شان
    ....
    رسیدم به پسکوچه. بغضم آرام و ساکت شکست. حلقه های دود سیگار ، اشک هایم را می برد به آسمان. سارا مادرش را پیدا کرده بود. و من ، گم کرده ای به تمامی گم کرده هایم افزوده بودم. گم کرده ای که برایم ، عزیزتر شده بود از تمامی شان
    ....
    پس کوچه های بی خوابی من ، انتهایی ندارد. باید همینطور قدم بزنم در تمامیشان. خو گرفته ام به ، با خاطرات خوش بودن. گم کرده های من ، هیچ نشانه ای ندارند. حتی گربه سیاه و آقای آدامس فروش هم ، نزدیکشان نیست. من گم کرده هایم را توی همین کوچه پسکوچه های تنگ و تاریک گم کرده ام. کوچه پس کوچه هایی که همه شان به هم راه دارند و ، هیچوقت ، تمام نمی شوند.. کوچه پس کوچه هایی که وقتی به بن بستش برسی ، خودت هم می شوی ، جزو گم شده ها ...

  8. این کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  9. #1325
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12

    مردي صبح زود از خواب بيدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند.
    لباس پوشيد و راهي خانه خدا شد.
    در راه به مسجد، مرد زمين خورد و لباسهايش کثيف شد. او بلند شد،
    خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.
    مرد لباسهايش را عوض کرد و دوباره راهي خانه خدا شد. در راه به مسجد و
    در همان نقطه مجدداً زمين خورد!
    او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. يک بار ديگر لباسهايش
    را عوض کرد و راهي خانه خدا شد.
    در راه به مسجد، با مردي که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسيد.
    مرد پاسخ داد: (( من ديدم شما در راه به مسجد دو بار به زمين افتاديد.))،
    از اين رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم.
    مرد اول از او بطور فراوان تشکر مي کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد
    ادامه مي دهند. همين که به مسجد رسيدند، مرد اول از مرد چراغ بدست
    در خواست مي کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند.
    مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداري مي کند.
    مرد اول درخواستش را دوبار ديگر تکرار مي کند و مجدداً همان جواب را مي شنود.
    مرد اول سوال مي کند که چرا او نمي خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.
    مرد دوم پاسخ داد: ((من شيطان هستم.)) مرد اول با شنيدن اين جواب جا خورد.
    شيطان در ادامه توضيح مي دهد:
    ((من شما را در راه به مسجد ديدم و اين من بودم که باعث زمين خوردن شما شدم.))
    وقتي شما به خانه رفتيد، خودتان را تميز کرديد و به راهمان به مسجد برگشتيد،
    خدا همه گناهان شما را بخشيد. من براي بار دوم باعث زمين خوردن شما شدم
    و حتي آن هم شما را تشويق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بيشتر به راه مسجد برگشتيد.
    به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشيد. من ترسيدم که اگر يک بار ديگر
    باعث زمين خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشيد.
    بنا براين، من سالم رسيدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم.
    داستان:
    کار خيري را که قصد داريد انجام دهيد به تعويق نياندازيد. زيرا هرگز نمي دانيد
    چقدر اجر و پاداش ممکن است ازمواجه با سختي هاي در حين تلاش به انجام کار خير
    دريافت کنيد. پارسائي شما مي تواند خانواده و قوم تان را بطور کلي نجات بخشد.
    اين کار را انجام دهيد و پيروزي خدا را ببينيد.

  10. این کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  11. #1326
    آخر فروم باز شـیـفــو's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    محل سكونت
    تهران | Tehran
    پست ها
    2,174

    پيش فرض

    این داستان واقعیه :
    پسر همسایه بالاییمون داشت با باباش سر کانال و کنترل تلویزیون دعوا میکردند . باباهه می خواست مجموعه سلام رو ببینه و پسره هم که 18 سال بیشتر نداشت میخواست پلی2 بازی کنه ، خلاصه دعوا گور گرفت و تا کار به جائی رسید که پسره از خونه زد بیرون . باباهه اومد دم خونه ما و شروع به درد دل درباره اخلاق پسرش کرد و از من می خواست تا با پسرش یه کم جوهر بشم درباره رفتارش نصیحتش کنم .
    ساعت 8 شب شد و پسره برنگشته بود خونه ، باباهه اومد دم خونمون و گفت یه زنگ به گوشیش بزنید شاید شماره خونه رو میبینه برنمیداره و ما هم هرچی زدیم خاموش بود . باباهه برگشت بالا .
    ما همون شب شام آش داشتیم ، ساعت 10 مامانم گفت یه کاسه هم واسه این پیرمرد ببر ، رفتم هرچی در زدم در رو باز نکرد ، به بابام گفتم و اونم اومد ، هرچی صدا زدیم درو واز نکرد تا از نگرانی مجبور به شکستن در شدیم ، دیدیم باباهه تلفن دستشه و گوشی دم گوشش ، به خواب رفته بود ، یه خواب عمیق و شیرین ، خوابی که هرگز ازش بلند نشد .
    دو روز بعد از فوت پیرمرد بیچاره پسر احمقش هم تو حموم خونه رفته بود و وان رو پر آب کرده بود و سشوار رو انداخته بود توش .
    Last edited by شـیـفــو; 01-09-2009 at 12:11.

  12. 3 کاربر از شـیـفــو بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #1327
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض زن و ببر

    زن نمی دانست که چه بکند؛ خلق و خوی شوهرش از این رو به آن رو شده بود قبل از این می گفت و می خندید، داخل خانه با بچه ها خوش و بش می کرد اما چه اتفاقی افتاده بود که چند ماهی با کوچکترین مسئله عصبانی می شود و سر دیگران داد و فریاد می کند؟
    آن مرد مهربان و بذله گو الآن به آدمی ترسناک و عصبی مزاج تبدیل شده است. زن هر چه که به ذهنش می رسید و هر راهی را که می دانست رفت اما دریغ از اینکه چیزی عوض شود.


    روزی به ذهنش رسید به نزد راهبی که در کوهستان زندگی می کند برود تا معجونی بگیرد و به خورد شوهرش دهد، شاید چاره ای شود ! از اینرو بود که زن راه سخت و دشوار کوهستان را پیش گرفت و بعد از ساعتها عبور از مسیرهای سخت، خود را به کلبه ی راهب رساند، قصه ی خودش را به او گفت و در انتظار نشست که ببیند چه معجونی را برایش می سازد.

    راهب نگاهی به زن کرد و گفت: چاره ی کار تو در یک تار مو از سبیل ببر کوهستان است. ببر کوهستان؟ آن حیوان وحشی؟
    راهب در پاسخ گفت: بله هر وقت تار مویی از سبیل ببر کوهستان را آوردی چیزی برایت می سازم که شوهرت را درمان کند و زن در حالتی از امید و یاس به خانه برگشت. نیمه شب از خواب برخاست. غذایی را که آماده کرده بود، برداشت و روانه ی کوهستان شد آن شب خود را به نزدیکی غاری رساند که ببر در آن زندگی می کرد از شدت ترس بدنش می لرزید اما مقاومت کرد. آن شب ببر بیرون نیامد. چندین شب دیگر این عمل را تکرار کرد هر شب چند گام به غار نزدیکتر می شد تا آنکه یک شب ببر وحشی کوهستان غرش کنان از غار بیرون آمد اما فقط ایستاد و به اطراف نگاهی کرد.
    باز هم زن شبهای متوالی رفت و رفت. هر شبی که می گذشت آن ببر و زن چند گام به هم نزدیکتر می شدند. این مسئله چهار ماه طول کشید تا اینکه در یکی از آن شبها، ببر که دیگر خیلی نزدیک شده بود و بوی غذا به مشامش می خورد، آرام آرام نزدیکتر شد و شروع به غذا خوردن کرد. زن خیلی خوشحال شد. چندین ماه دیگر اینگونه گذشت.
    طوری شده بود که ببر بر سر راه می ایستاد و منتظر آن زن می ماند زن نیز هر گاه به ببر می رسید در حالی که سر او را نوازش می کرد به ملایمت به او غذا می داد، هیچ سرزنش و ملامتی در کار نبود هیچ عیب جویی، ترس و وحشتی در میان نبود و هر شب آن زن با طی راه سخت و دشوار کوهستان برای ببر غذا می برد و در حالی که سر او را در دامن خود می گذاشت، دست نوازش بر مویش می کشید چند ماه دیگر نیز اینگونه گذشت تا آنکه شبی زن به ملایمت تار مویی از سبیل ببر کند و روانه ی خانه اش شد.
    صبح که شد، شادمان به کوهستان نزد آن راهب رفت تار موی سبیل ببر را مقابل او گذاشت و در انتظار نشست. فکر می کنید آن راهب چه کرد؟ نگاهی به اطرافش کرد و آن تار مو را به داخل آتشی انداخت که در کنارش شعله ور بود.
    زن، هاج و واج نگاهی کرد در حالی که چشمانش داشت از حدقه بیرون می زد ماند که چه بگوید. راهب با خونسردی رو به زن کرد و گفت: ”مرد تو از آن ببر کوهستان، بدتر نیست، توئی که توانستی با صبر و حوصله، عشق و محبت خودت را نثار حیوان کوهستان کنی و آن ببر را رام خودت سازی، در وجود تو نیرویی است که گواهی می دهد توان مهار خشم شوهرت را نیز داری، پس محبت و عشق را به او ببخش و با حوصله و مدارا خشم و عصبانیت را از او دور ساز.

  14. #1328
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 سرخس و بامبو

    روزی تصميم گرفتم كه ديگر همه چيز را رها كنم. شغلم ‏را، دوستانم را، زندگي ام را!

    به جنگلی رفتم تا برای آخرين بار با خدا ‏صحبت كنم. به خدا گفتم: آيا می‏ توانی دليلی برای ادامه زندگی برايم بياوری؟

    و جواب ‏او مرا شگفت زده كرد.

    او گفت : آيا درخت سرخس و بامبو را می بينی؟

    پاسخ دادم : بلی.

    فرمود: ‏هنگامی كه درخت بامبو و سرخس راآفريدم، به خوبی ازآنها مراقبت نمودم. به آنها نور ‏و غذای كافی دادم. دير زمانی نپاييد كه سرخس سر از خاك برآورد و تمام زمين را فرا ‏گرفت اما از بامبو خبری نبود. من از او قطع اميد نكردم. در دومين سال سرخسها بيشتر ‏رشد كردند و زيبايی خيره كننده ای به زمين بخشيدند اما همچنان از بامبوها خبری نبود. ‏من بامبوها را رها نكردم… در سالهای سوم و چهارم نيز بامبوها رشد نكردند. اما من ‏باز از آنها قطع اميد نكردم. در سال پنجم جوانه كوچكی از بامبو نمايان شد. در ‏مقايسه با سرخس كوچك و كوتاه بود اما با گذشت 6 ماه ارتفاع آن به بيش از 100 فوت ‏رسيد. 5 سال طول كشيده بود تا ريشه ‏های بامبو به اندازه كافی قوی شوند. ريشه هايی ‏كه بامبو را قوی می‏ ساختند و آنچه را برای زندگی به آن نياز داشت را فراهم می ‏كرد.

    ‏خداوند در ادامه فرمود: آيا می‏ دانی در تمامی اين سالها كه تو درگير مبارزه با ‏سختيها و مشكلات بودی در حقيقت ريشه هايت را مستحكم می ‏ساختی. من در تمامی اين مدت ‏تو را رها نكردم همانگونه كه بامبوها را رها نكردم.

    ‏هرگز خودت را با ديگران ‏مقايسه نكن. بامبو و سرخس دو گياه متفاوتند اما هر دو به زيبايی جنگل كمك می كنن. ‏زمان تو نيز فرا خواهد رسيد تو نيز رشد می ‏ كنی و قد می كشی!

    ‏از او پرسيدم : من ‏چقدر قد مي‏ كشم.

    ‏در پاسخ از من پرسيد: بامبو چقدر رشد می كند؟

    جواب دادم: هر ‏چقدر كه بتواند.

    ‏گفت: تو نيز بايد رشد كنی و قد بكشی، هر اندازه كه ‏بتوانی


  15. #1329
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    همین چند روز پیش، «یولیا واسیلی ‌‌‌‌اِونا » پرستار بچه‌‌‌هایم را به اتاقم دعوت کردم تا با او تسویه حساب کنم .
    به او گفتم:بنشینید«یولیا واسیلی ‌‌‌‌‌اِونا»! می‌‌‌‌دانم که دست و بالتان خالی است امّا رودربایستی دارید و آن را به زبان نمی‌‌‌آورید. ببینید، ما توافق کردیم که ماهی سی‌‌‌روبل به شما بدهم این طور نیست؟
    - چهل روبل .
    - نه من یادداشت کرده‌‌‌‌ام، من همیشه به پرستار بچه‌‌هایم سی روبل می‌‌‌دهم. حالا به من توجه کنید.
    شما دو ماه برای من کار کردید.
    - دو ماه و پنج روز
    - دقیقاً دو ماه، من یادداشت کرده‌‌‌ام. که می‌‌شود شصت روبل. البته باید نُه تا یکشنبه از آن کسر کرد. همان طور که می‌‌‌‌‌دانید یکشنبه‌‌‌ها مواظب «کولیا» نبودید و برای قدم زدن بیرون می‌‌رفتید.
    سه تعطیلی . . . «یولیا واسیلی ‌‌‌‌اونا» از خجالت سرخ شده بود و داشت با چین‌‌های لباسش بازی می‌‌‌کرد ولی صدایش درنمی‌‌‌آمد.
    - سه تعطیلی، پس ما دوازده روبل را می‌‌‌گذاریم کنار. «کولیا» چهار روز مریض بود آن روزها از او مراقبت نکردید و فقط مواظب «وانیا» بودید فقط «وانیا» و دیگر این که سه روز هم شما دندان درد داشتید و همسرم به شما اجازه داد بعد از شام دور از بچه‌‌‌ها باشید.
    دوازده و هفت می‌‌شود نوزده. تفریق کنید. آن مرخصی‌‌‌ها ؛ آهان، چهل و یک‌ ‌روبل، درسته؟
    چشم چپ «یولیا واسیلی ‌‌‌‌اِونا» قرمز و پر از اشک شده بود. چانه‌‌‌اش می‌‌لرزید. شروع کرد به سرفه کردن‌‌‌‌های عصبی. دماغش را پاک کرد و چیزی نگفت.
    - و بعد، نزدیک سال نو شما یک فنجان و نعلبکی شکستید. دو روبل کسر کنید .
    فنجان قدیمی‌‌‌تر از این حرف‌‌‌ها بود، ارثیه بود، امّا کاری به این موضوع نداریم. قرار است به همه حساب‌‌‌‌ها رسیدگی کنیم.
    موارد دیگر: بخاطر بی‌‌‌‌مبالاتی شما «کولیا » از یک درخت بالا رفت و کتش را پاره کرد. 10 تا کسر کنید. همچنین بی‌‌‌‌توجهیتان
    باعث شد که کلفت خانه با کفش‌‌‌های «وانیا » فرار کند شما می‌‌بایست چشم‌‌هایتان را خوب باز می‌‌‌‌کردید. برای این کار مواجب خوبی می‌‌‌گیرید.
    پس پنج تا دیگر کم می‌‌کنیم.

    در دهم ژانویه 10 روبل از من گرفتید...
    « یولیا واسیلی ‌‌‌‌‌‌اِونا» نجواکنان گفت: من نگرفتم.
    - امّا من یادداشت کرده‌‌‌ام .
    - خیلی خوب شما، شاید …
    - از چهل ویک بیست و هفت تا برداریم، چهارده تا باقی می‌‌‌ماند.
    چشم‌‌‌هایش پر از اشک شده بود و بینی ظریف و زیبایش از عرق می‌‌‌درخشید. طفلک بیچاره !
    - من فقط مقدار کمی گرفتم .
    در حالی که صدایش می‌‌‌لرزید ادامه داد: من تنها سه روبل از همسرتان پول گرفتم . . . ! نه بیشتر.
    - دیدی حالا چطور شد؟ من اصلاً آن را از قلم انداخته بودم. سه تا از چهارده تا به کنار، می‌‌‌کنه به عبارتی یازده تا، این هم پول شما سه‌‌‌تا، سه‌‌‌تا، سه‌‌‌تا . . . یکی و یکی..
    - یازده روبل به او دادم با انگشتان لرزان آنرا گرفت و توی جیبش ریخت .
    - به آهستگی گفت: متشکّرم!
    - جا خوردم، در حالی که سخت عصبانی شده بودم شروع کردم به قدم زدن در طول و عرض اتاق.
    - پرسیدم: چرا گفتی متشکرم؟
    - به خاطر پول.
    - یعنی تو متوجه نشدی دارم سرت کلاه می‌‌گذارم؟ دارم پولت را می‌‌‌خورم؟ تنها چیزی می‌‌‌توانی بگویی این است که متشکّرم؟
    - در جاهای دیگر همین مقدار هم ندادند.
    - آن‌‌ها به شما چیزی ندادند! خیلی خوب، تعجب هم ندارد. من داشتم به شما حقه می‌‌زدم، یک حقه‌‌‌ی کثیف حالا من به شما هشتاد روبل می‌‌‌‌دهم. همشان این جا توی پاکت برای شما مرتب چیده شده.
    ممکن است کسی این قدر نادان باشد؟ چرا اعتراض نکردید؟ چرا صدایتان در نیامد؟
    ممکن است کسی توی دنیا این قدر ضعیف باشد؟
    لبخند تلخی به من زد که یعنی بله، ممکن است.
    بخاطر بازی بی‌‌رحمانه‌‌‌ای که با او کردم عذر خواستم و هشتاد روبلی را که برایش خیلی غیرمنتظره بود پرداختم.
    برای بار دوّم چند مرتبه مثل همیشه با ترس، گفت: متشکرم!
    پس از رفتنش مبهوت ماندم و با خود فکر کردم:

    در چنین دنیایی چقدر راحت می‌‌شود زورگو بود...

  16. #1330
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 خلقت زن

    از هنگامی که خداوند مشغول خلق کردن زن بود، شش روز می گذشت.
    فرشته ای ظاهر شد و عرض کرد : « چرا اين همه وقت صرف اين يکی می فرماييد ؟ »
    خداوند پاسخ داد : « دستور کار او را ديده ای ؟ »
    او بايد کاملا" قابل شستشو باشد، اما پلاستيکی نباشد.
    بايد دويست قطعه متحرک داشته باشد، که همگی قابل جايگزينی باشند
    بايد بتواند با خوردن قهوه تلخ بدون شکر و غذای شب مانده کار کند..
    بايد دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش جا دهد و وقتی از جايش بلند شد ناپديد شود.
    بوسه ای داشته باشد که بتواند همه دردها را، از زانوی خراشيده گرفته تا قلب شکسته، درمان کند.
    و شش جفت دست داشته باشد.
    فرشته از شنيدن اين همه مبهوت شد.
    گفت : « شش جفت دست ؟ امکان ندارد ؟ »
    خداوند پاسخ داد : « فقط دست ها نيستند. مادرها بايد سه جفت چشم هم داشته باشند.
    تازه به اين ترتيب، اين می شود يک الگوی متعارف برای آنها. »
    خداوند سری تکان داد و فرمود : بله.
    يک جفت برای وقتی که از بچه هايش می پرسد که چه کار می کنيد،
    از پشت در بسته هم بتواند ببيندشان.
    يک جفت بايد پشت سرش داشته باشد که آنچه را لازم است بفهمد !!
    و جفت سوم همين جا روی صورتش است که وقتی به بچه خطاکارش نگاه کند،
    بتواند بدون کلام به او بگويد او را می فهمد و دوستش دارد.
    فرشته سعی کرد جلوی خدا را بگيرد.
    « اين همه کار برای يک روز خيلی زياد است. باشد فردا تمامش بفرماييد » .
    خداوند فرمود : نمی شود !!
    چيزی نمانده تا کار خلق اين مخلوقی را که اين همه به من نزديک است، تمام کنم.
    از اين پس می تواند هنگام بيماری، خودش را درمان کند، يک خانواده را با يک قرص نان سير کند
    و يک بچه پنج سال را وادار کند دوش بگيرد.
    فرشته نزديک شد و به زن دست زد.
    « اما ای خداوند، او را خيلی نرم آفريدی » .
    « بله نرم است، اما او را سخت هم آفريده ام. تصورش را هم نمی توانی بکنی که تا چه حد می تواند تحمل کند
    و زحمت بکشد . »
    فرشته پرسيد : « فکر هم می تواند بکند ؟ »
    خداوند پاسخ داد : « نه تنها فکر می کند، بلکه قوه استدلال و مذاکره هم دارد . »
    آن گاه فرشته متوجه چيزی شد و به گونه زن دست زد.
    « ای وای، مثل اينکه اين نمونه نشتی دارد. به شما گفتم که در اين يکی زيادی مواد مصرف کرده ايد. »
    خداوند مخالفت کرد : « آن که نشتی نيست، اشک است. »
    فرشته پرسيد : « اشک ديگر چيست ؟
    خداوند گفت : « اشک وسيله ای است برای ابراز شادی، اندوه، درد، نا اميدی، تنهايی، سوگ و غرورش. »
    فرشته متاثر شد
    شما نابغه ايد ای خداوند، شما فکر همه چيز را کرده ايد، چون زن ها واقعا" حيرت انگيزند.
    زن ها قدرتی دارند که مردان را متحير می کند.
    همواره بچه ها را به دندان می کشند.
    سختی ها را بهتر تحمل می کنند.
    بار زندگی را به دوش می کشند،
    ولی شادی، عشق و لذت به فضای خانه می پراکنند.
    وقتی می خواهند جيغ بزنند، با لبخند می زنند.
    وقتی می خواهند گريه کنند، آواز می خوانند.
    وقتی خوشحالند گريه می کنند.
    و وقتی عصبانی اند می خندند.
    برای آنچه باور دارند می جنگند.
    در مقابل بی عدالتی می ايستند.
    وقتی مطمئن اند راه حل ديگری وجود دارد، « نه » نمی پذيرند.
    بدون کفش نو سر می کنند، که بچه هايشان کفش نو داشته باشند.
    برای همراهی يک دوست مضطرب، با او به دکتر می روند.
    بدون قيد و شرط دوست می دارند.
    وقتی بچه هايشان به موفقيتی دست پيدا می کنند گريه می کنند و و قتی دوستانشان پاداش می گيرند، می خندند.
    در مرگ يک دوست، دل شان می شکند.
    در از دست دادن يکی از اعضای خانواده اندوهگين می شوند،
    با اين حال وقتی می بينند همه از پا افتاده اند، قوی، پابرجا می مانند.
    آنها می رانند، می پرند، راه می روند، می دوند و برای شما ايميل می فرستند
    که نشان تان بدهند چه قدر برای شان مهم هستيد.
    قلب زن است که جهان را به چرخش در می آورد.
    زن ها در هر اندازه و رنگ و شکلی موجودند.
    می دانند که بغل کردن و بوسيدن می تواند هر دل شکسته ای را التيام بخشد.
    کار زن ها بيش از بچه به دنيا آوردن است،
    آنها شادی و اميد به ارمغان می آورند. آنها شفقت و فکر نو می بخشند.
    زن ها چيزهای زيادی برای گفتن و برای بخشيدن دارند.
    و خدا بزرگ بود و او بود كه داناي اسرار است

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 2 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 2 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •