مهم نبود که چه کردی یا نکردی
آخر قصه فهمیدم
عشق تو بود که با من چه ها میکرد نه خود تو...
مهم نبود که چه کردی یا نکردی
آخر قصه فهمیدم
عشق تو بود که با من چه ها میکرد نه خود تو...
چه روز قشنگی است آن روزی که تو پا به این دنیا گذاشتی...
تو پا به دنیای پر از رنگ گذاشتی و باعث شدی که من پا به دنیای عشق بگذارم...
چه دنیای قشنگی!پاییز فصل غم است ولی وقتی تو آمدی رنگ شادی را ب دیوار دلها پاشیدی.من آن لحظه رویایی نبودم ولی تصور می کنم وقتی چشم هایت را گشودی باران می بارید...
برای همین است که من عاشق بارانم!آری باران هم باتو در دنیا فرود آمد٫چه حس زیبایی! ای عشق آبانی من!چه زیباست که من هم آبانی ام و مطلق به پاییز٫فصل تو٫فصل من٫فصل ما...
و چه دل انگیز تر می شود اگر لحظه تلفیق روز من و تو باران هم ببارد...
ومن پشت پنجره با موسیقی باران برایت از عشق بخوانم و تو هم در آن سو با من همراه شوی٫حتی در هجوم فاصله ها...
دوست دارم حتی اگر با تو نبودم و حتی اگر با من نماندی ٫آن روزی که می روم هم پاییز باشد و چه بهتر که روز تو...
عشق من!در آن روز که دیگر نبودم لحظه ای که اولین برگ پاییزی به زمین فرود می آید به یاد من باش و درانتظار باران پشت پنجره بنشین که من روز های بارانی را با هیچ چیز عوض نمیکنم!دوستت دارم و این حس زیبارا به تو تقدیم می کنم....
نويسنده: بهناز بهزاديانفر
منبع:
کد:برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
به مهتاب گفتم ای مهتاب
سر راهت به كوی او
سلام من رسان و گو
تو را من دوست می دارم
ولی افسوس چون مهتاب به روی بسترش لغزید
یكی ابر سیه آمد كه روی ماه تابان را بپوشانید ....
اي آسماني ترين ستاره ي هستي !
با تو ...
جرقه هاي عاشق شدن ، در آتشکده ي متروک قلبم شعله کشيد !!
و ..
ترانه هاي عاشقانه ام
با تو ...
به حقيقت رسيد !!
و با تو ...
و وجود گرم توست که ميخواهم بمانم ..
و تا هميشه و هميشه ..
در کلبه ي عشقم
ميزبان نفسهاي عاشقانه ات خواهم بود .. !!!
پولکهایش را پاک می کنم امشب شام ماهی داریم و یونس
من برای تو مرده بودم.عیسی مرا زنده کرد
طوفان هم که بیاید نوح من و تو را با خود نمی برد.ماهی ها بیرون کشتی زندگی می کنند
من در مهربانی بی دریغ جانم در عجبم
تو در انتظار چیزی نیستی
مگر کلامی که از اعماق سر برآورد
.
.
بگذار با خیالی آسوده بخوانمت
بنویسمت
من سالهاست میخواهمت به تازگی روز نخست
.
.
جای تو هیچ گاه خالی نبوده است
زیر نگاهت زنده میشوند اشیا...!
بیراه نرو
بیا من در تو بیدار میشوم و نفس میکشم
در آســـمانی که در ماست
تو خواهی بود ثابت و روشن.
من تـــو را قبل از تولـــدت میشنــــاختم
از زمانی که
از جوهــــر قلمـــم قابل تشخیص نبـودی
ذهن که پُـــرِباور شد، تـــو از جوهر تیره ی خودکارم زاییده شدی
و بر گهواره ی سپیدِ کاغذی ـَت غلتیــــــدی!
آنقدر خوب رشد کردی که همه تـــو را مخاطب دانستند ...
فاصله ی من و تـــو تنها قلم سیاهی ست، که مدام از جوهر، پُر و خالی می شود
و برایت خانواده ای میسازد!
روزی می رسد که از آن مــــن خواهی شد
زمانی که دست از قلـــم کشیدم
و همه گهواره های ســـپید را بـنـــام تـــو ثبت کــردم
آن زمان تـــو از آنِ من خواهی شــد ...
نـכا ...
.
من میگویم باید از بعضی زنها ترسید. من میگویم باید از آنها که مهربانتر هستند و بخشندهتر، بیشتر ترسید.
آنها که همیشه دستشان به نوازش است و چشمانشان یک جور خاصی نرم و پر لطف است.
آنها که برای اشتباهات مردشان، همیشه گنگ هستند؛ انگار که اشتباه طبیعیترین بخش زندگی است، انگار که بس که گیج میزنند، نمیبینند و نمیشنوند.
من میگویم باید ترسید از زنانی که همیشه میتوان محکم در آغوش کشیدشان.
باید ترسید از آنها که عصبانیتشان را فرو میدهند و چند دقیقه زمان کافی است تا دوباره لبخند بزنند.
باید ترسید از زنانی که وقف میکنند بودنشان را، خندهشان را، زندگیشان را و فراموش میکنند خودشان میخواهند کجا بروند و به کجا برسند.
باید ترسید از آنها چون وقتی خسته شوند، یعنی تمام لبخندهایشان تمام شده. تمام بخششهایشان ته کشیده. دیگر از لطف زنانه در چنته چیزی ندارند. وقتی از نفس افتادند یعنی که دیگر باید بروند سرشان را بگذارند یک گوشه و بمیرند. آنوقت هرچقدر هم که صبوری از شما باشد و عشق از شما باشد و لطف از شما، او دیگر تمام شده و رفته پی کارش.
باید از بعضی زنها ترسید، چون وقتی دیگر “نتوانند”، هیچ چیز نمیتواند زندگی را به آنها برگرداند. آنوقت باید بارتان را ببندید و زندگیتان را بردارید جای دیگر، در سایهسار دیگر
.
تـو خـلاصـہ مے شـوے בر فـنـجــاטּ اسپـرسـو و בوבِ مـارلبــرو...
و مــטּ...همــاטּ בرخــت تقـاطــع وصــال و بلــوار ڪشـاورزم! ڪـہ ریشـہ ڪرבـہ ست...
وقتے بــرگــــــ بـבهـــב.. گــــوבو حتـــمـا میــایــــב!
پی نوشـت : نمایشـنامه "در انتظــار گــودو "
.
دلم یك دوست می خواهد
كه خیلی مهربان باشد
دلش اندازه دریا
به رنگ آسمان باشد
كسی باشد پر از شبنم
پر از پروانه، آهو، آب
صدایش چكه ای آواز
نگاهش تكه ای مهتاب
كســـی باشد كه حرفـــم را
بفهـــمد با دل و جــــانش
پرستوی دلم راحت
بخوابد توی دستانش
دلم می خواهد او چیزی
شبیه برف و مه باشد
و جنس دست هایش از
هوای پاك ده باشد
همیشه صبح تا شب من
در این رؤیای شیرینم
تمام صورتم چشم است
ولی او را نمی بینم
" ناصر كشاورز"
.
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)