از دلم می پرسم:
آیا همچنان در عشق ناچاری؟
من تپش های دلم را می شناسم
پاسخش آری ست
از دلم می پرسم:
آیا همچنان در عشق ناچاری؟
من تپش های دلم را می شناسم
پاسخش آری ست
روز ِ بدون ِ تو، شب ِ بی ماه و ململ است
خورشید، سر نمی زند و ابر، تنبل است
یک دختر قشنگ ، بدون خیال تو
خوابش پر از سیاهی و روحش معطل است
بی تو، جهان ، دری وری و صبح، بیخودی است
بی تو درخت ، روی زمین، حرف مهمل است
خوابی که بی تو دیده شود خواب خوب نیست
کابوس گریه های بلند و مفصل است!
معشوق تو هنوز به دنیا نیامده!
آدمفرشته ای که لباسش مبدل است
معشوق تو که مردی از ایثار و خواهشی
ترکیب بی رقیب ِ زن و روز و مخمل است
من عاشق ِ دهن کجی ِ نازکانه ام
انگار عشق من به تو یک جور کل کل است!
من از پروانه بودن ها
من از دیوانه بودن ها
من از بازی یک شعلهٔ سوزنده که آتش زده بر دامان پروانه نمی ترسم
من از هیچ بودن ها
از عشق نداشتن ها
از بی کسی و خلوت انسانها می ترسم
راستی چی شد ، چه جوری شد
اینجوری عاشقت شدم
شاید میگم تقصیر توست
تا کم شه از جرم خودم
گفتم آخر عشق را معنا کنیم
بلکه جای خویش را پیدا کنیم
آمدم دیدم که جای لاف نیست
عشق غیر از عین و شین و قاف نیست
آمدم گفتم به آوای جلی
عین یعنی عدل مولایم علی
شین یعنی شور الله و الصمد
قاف یعنی قل هو و الله و احد
دیدن از یارای گفتنها جداست
گفتن از حق بهر گیتی هم خطاست
گفت ما را از سر منطق چه هاست
گفتمش یارای این دیدن رهاست
گفت لیلی گفتن و مجنون رواست؟
گفتمش مجنون یکی لیلی خداست
گفت لیلی ها در این معبد رهاست
گفتمش دیدن در آن معبد خطاست
گفت آن نامی که گفتی در بر منطق نماست
گفتمش یارا این منطق صباست
گفت از عاقل در این ده هم نماست
گفتمش عاقل در این ره بی بهاست
گفت پس پایان این ره ناکجاست
گفتمش عاقل نداد ره کجاست
گفت پایان ره دیوانگان را این سزاست
گفتمش دیوانگان را مقصد عاقل خطاست
گفت گویی مقصد دیوانگان ره کجاست؟
گفتمش دیوانه شو بینی که مقصدها رهاست
عشق معنی لبخند ماست
معنی لبخند ما، پیوند ماست
عشق یعنی اینکه باور کنیم
یک دل دیگر ارادتمند ماست
عشق باشد خویش هیچ انگاشتن
چون خودی را چون خدا پنداشتن
عشق باشد مستی از جامی که نیش
اندر آن بهتر بود از نوش خویش
عشق باشد نقص جستن در کمال
زشت دیدن خویش را با صد جمال
پاره ای خون است و آب این دل اگر
در نیابد مهر آن رشک قمر
هر که او درویش تر دلریش تر
هر که او عاشق تر او بی خویش تر
مستی این راه هشیاری بود
خواب در این کوی بیداری بود
هر طلسمی را که نتوانی شکست
بشکند این پهلوان چیره دست
تو رو به خدا با من بمون امروز من باش و فرداي منحالا كه ميدوني همه عمر مني نكنه به دلم پشت پا بزني بگي خسته شدي قلبمو بشكني تو رو به خدا!!!!!
سرتو بذار رو سينه ام غم هاتو بسپار به من
هرچي تو از اين دنيا بخواي پيشكش چشماي گيراي تو
اگه تو بخواي فنا ميشم به پاي عشق بي همتاي تو
حالا كه ميدوني همه عمر مني نكنه به دلم پشت پا بزني بگي خسته شدي قلبمو بشكني تو رو به خدا!!!!!
تو رو به خدا هرگز نرو اي ماه شبهاي مهتاب من
انگارخدا ساخته تو رو براي چشماي بي تاب من
دستت رو بذار رو قلب من
قلبي كه جون ميده در راه عشق
با بوسه هات منو ببر تا خود دروازه هاي بهشت
باران باشد
تو باشی
و كوچه ای بی انتها
دنيا را ميخواهم چه كار؟
دنيا نباشد!
كوچه باغی باشد و باران
و تو
كه زلال تر از بارانی.
گاهی وقـتا با یه قصه میشه از عــــــــاشقی دم زد
میشه گریه ها رُ نشمرد، ریشه ی ِ بغض رُ قلم زد
بعضی وقـتــا یه ترانه بیشتر از قصه می تونه
همه ی ِ نگفته هــــــام ُ به حضورت برسونه
حتا می تونه یه واژه ، بیشتر از صدتا ترانه
عشق ُ معنــــــا کنه مثل ِ غزلای ِ عاشقانه
کفــتری که بی بهونه پر کشید از آشیونه
با یه سوت - ساده - می فهمه وقثشه برگرده خونه
اینارُ گفتم بدونی که دلــــــــــــم هواتُ کرده
به خدا ، با یک اشــاره - یه اشاره - برمی گرده
جز خودت هیچی نمی خوام، تو تموم خواسته هامی
اگـــــه واژه هــــــــام بهشته تو گل ِ ترانه هامی
کاری کن که غم تمــــــــوم شه ، واسه شادی دوباره
از چشات هیچی نمی خوام؛ جز یه چشمک،یه اشاره
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)