...لحظه ای درنگ کن!
بگذار نقاط روشن چشمانت را قاب کنم
و در خواب آيينه ها پروار شوم
و به نرمی نسيمی سترون
بهشت را احساس کنم!
اگر مهری هست
اگر عشقی هست
ماه مهربانتر است
و خورشيد عاشق تر
و من
زاده اين توارث!
...لحظه ای درنگ کن!
بگذار نقاط روشن چشمانت را قاب کنم
و در خواب آيينه ها پروار شوم
و به نرمی نسيمی سترون
بهشت را احساس کنم!
اگر مهری هست
اگر عشقی هست
ماه مهربانتر است
و خورشيد عاشق تر
و من
زاده اين توارث!
جوراب هایت را بپوش با هم به مدرسه برویم!
نترس!اتوبوس بزرگ است و کسی ما را کنار هم نمی بیند!
ما
من و تو
دو برگ سوزنی کاجیم
که خشک می شویم و فرو می افتیم
اما از هم جدا نمی شویم هرگز
عكس تو تو قاب خاتم در حصار خالي از غم حتي در مرگ تب من نميگيره رنگ ماتم
عكس من بر عكس تو عاشق ترينه چون هنوزم عاشق تو نازنينه
الهي هر كه من و بي تو ببينه مثل من به خاك دلتنگي بشينه
قلب من عاشق ترينه و فرق من با تو همينه
تو در اوج بي خيالي فارق از هر نو رنج و ملالي نميدوني داره چه حالي
نميده ناز نگاهت به منه خسته مجالي تا بشينم در كنارت حتي در يك قاب خيالي
نمياد اوني كه دلم ميخواد
نمياد اوني كه رفته به باد
نمياد اوني كه عمر منه
نمياد اوني كه دل ميكنه
دوباره دلم ميخواد ببينمش
دوباره سرمو روي شونش بذارم
از چشمام قطره ي اشكي نمياد نكنه ديگه دوسش ندارم
شعر من زمزمه ي يه خواهشه آرزوم ديدن روي ماهشه
ميونه اين غربت فاصله ها قلب من منتظر اومدنشه
دل از عاشق پری رویان دل من بر نمی گیرد
مده پند من ای ناصح که با من در نمی گیرد
حدیث توبه و تقوی مکن پیش من ای حافظ
که با من هر چه می گویی بجز ساغر نمی گیرد
عماد الدین نسیمی
مست جام حسن یارم وز دو چشمش پر خمار
ساقیا این مست را پیمانه ی دُردی بیار
گر کشد عشقت به پای دار،ای عاشق دمی
پای دار آنجا چو مردان کاین نماند پایدار
نسیمی
ای
همراه
مـــــــــن
تنــــــها با تو
تا اوج عشـــــــق
هـم پـــــــــــــروازم
با قلب تو دلدار من هم آوازم
تو همپـــــــــای من، تنـــها با من
هـــــــــــــــــــم آوائـــــــــــــــــــی
با درد مــــــــــــــــن، آشنـــــــــــــــائی
تکیـــــــــــــــــــه گاهی ، همصــــــــــدائی
ما فریاد عشـــــــــــــــــــق، در قلب شــــــــب
دلگرمی عاشــــــــــقای بیصــــــــــــدائیــــــ ــــم
ما، دل میبازیم دریا دریا ،تابیکران،عاشقای بی پروائیم
تو، با مــــــــــــن بمـــــــــــان، ای مهـــــــــــــــــــــرب ان
چون ماه شــــــب در آســــــــمان؛ بر من بتــــــــــــــــــــاب
تا بیـــــــــــــــــکران مثـــــــــــــــــل مهتــــــــــــــــــــــ اب
مــــن تا مـرز جان؛ از عشقمان میسـوزم ای آرام جـــان
بر من بتـــــــاب تا کهــــکشــان مثــــل آفتــــــــــاب
ما؛ فریــــاد عشـــق در قلــــب شب دلگـــــرمی
عاشقــــــــــــای بیصــــــــــــــــــــدا ئیم
ما؛ دل میبازیم دریا دریا تا بیکران
عاشقـــــــای بی پــــروائیـــــــــم
ای تورؤیـای شبهای مـــــــن
عشقو ببین تو چشمای من
دستاتو تو دســت من بگذار در لحظه های دیـدار
شعرهايی که از عشق می سرايم
بافته ی سرانگشتان توست.
و مينياتورهای زنانگی ات.
اينست که هرگاه مردم شعری تازه از من خواندند
ترا سپاس گفتند...
ـ۲ـ
همه ی گل هايم
ثمره ی باغ های توست.
و هر می که بنوشم من
از عطای تاکستان توست.
و همه ی انگشتری هايم
از معادن طلای توست...
و همه ی آثار شعريم
امضای ترا پشت جلد دارد!
ـ۳ـ
ای قامتت بلندتر از قامت بادبان ها
و فضای چشمانت...
گسترده تر از فضای آزادی...
تو زيباتری از همه ی کتاب ها که نوشته ام
از همه ی کتاب ها که به نوشتن شان می انديشم...
و از اشعاری که آمده اند...
و اشعاری که خواهند آمد...
ـ۴ـ
نمی توانم زيست بی تنفس هوايی که تو تنفس می کنی.
و خواندن کتاب هايی که تو می خوانی...
و سفارش قهوه ای که تو سفارش می دهی...
و شنيدن آهنگی که تو دوست داری...
و دوست داشتن گل هايی که تو می خری...
ـ۵ـ
نمی توانم... از سرگرمی های تو هرگز جدا شوم
هرچه هم ساده باشند
هرچه هم کودکانه... و ناممکن باشند
عشق يعنی همه چيز را با تو قسمت کنم
از سنجاق مو...
تا کلينکس!
ـ۶ـ
عشق يعنی مرا جغرافيا درکار نباشد
يعنی ترا تاريخ درکار نباشد...
يعنی تو با صدای من سخن گويی...
با چشمان من ببينی...
و جهان را با انگشتان من کشف کنی...
ـ۷ـ
پيش از تو
زنی استثنائی را می جستم
که مرا به عصر روشنگری ببرد.
و آنگاه که ترا شناختم... آئينم به تمامت خويش رسيد
و دانشم به کمال دست يافت!
ـ۸ـ
مرا يارای آن نيست که بی طرف بمانم
نه دربرابر زنی که شيفته ام می کند
نه در برابر شعری که حيرتزده ام می کند
نه در برابر عطری که به لرزه ام می افکند...
بی طرفی هرگز وجود ندارد
بين پرنده... و دانه ی گندم!
ـ۹ـ
نمی توانم با تو بيش از پنج دقيقه بنشينم...
و ترکيب خونم دگرگون نشود...
و کتاب ها
و تابلوها
و گلدان ها
و ملافه های تختخواب از جای خويش پرنکشند...
و توازن کره ی زمين به اختلال نيفتد...
ـ۱۰ـ
شعر را با تو قسمت می کنم.
همان سان که روزنامه ی بامدادی را.
و فنجان قهوه را
و قطعه ی کرواسان را.
کلام را با تو دو نيم می کنم...
بوسه را دو نيم می کنم...
و عمر را دو نيم می کنم...
و در شب های شعرم احساس می کنم
که آوايم از ميان لبان تو بيرون می آيد...
ـ۱۱ـ
پس از آنکه دوستت داشتم... تازه دريافتم
که اندام زن چقدر با اندام شعر همانند است...
و چگونه زير و بم های کمر و ميان... (۱)
با زير و بم های شعر جور در می آيند
و چگونه آنچه با زبان درپيوند است... و آنچه با زن... با هم يکی می شوند
و چگونه سياهی مرکب... در سياهی چشم سرازير می شود.
ـ۱۲ـ
ما به گونه ای حيرتزا به هم ماننده ايم...
و تا سرحد محو شدن در يکديگر فرو می رويم...
انديشه ها مان و بيانمان
سليقه هامان و دانسته هامان
و امور جزئی مان در يکديگر فرو می روند
تا آنجا که من نمی دانم کی ام؟...
و تو نمی دانی که هستی؟...
ـ۱۳ـ
تويی که روی برگه ی سفيد دراز می کشی...
و روی کتاب هايم می خوابی...
و يادداشت هايم و دفترهايم را مرتب می کنی
و حروفم را پهلوی هم می چينی
و خطاهايم را درست می کنی...
پس چطور به مردم بگويم که من شاعرم...
حال آنکه تويی که می نويسی؟
ـ۱۴ـ
عشق يعنی اينکه مردم مرا با تو عوضی بگيرند
وقتی به تو تلفن می زنند... من پاسخ دهم...
و آنگاه که دوستان مرا به شام دعوت کنند... تو بروی...
و آنگاه که شعر عاشقانه ی جديدی از من بخوانند...
ترا سپاس گويند!
با گريه گفتی :
"مرگ
برايمان چشم گذاشته ست
مبادا دوباره گم شويم "
مرگ
چشمان بي زوال اسفنديار هم كه باشد
رويين نخواهد ماند
پيش جادوي جاودانگي
كه لبخنده اي ست
فرو جهيده
از كمان بسته ي لب هامان ...
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)