در رهگذر باد چراغی که تراست....ترسم که: بمیرد از فراغی که تراست
بوی جگر سوخته عالم بگرفت....گر نشنیدی زهی دماغی که تراست
رودکی
در رهگذر باد چراغی که تراست....ترسم که: بمیرد از فراغی که تراست
بوی جگر سوخته عالم بگرفت....گر نشنیدی زهی دماغی که تراست
رودکی
تو میگویی بلای جان عاشـق***شب هجران و غم های فراق است؟
ولی چشمان بی تاب تو گوید***بـــــلای جان عاشــق اشتیاق است
فریدون مشیری
تربيت چيست؟ آنکه بی گه و گاه.... داری اش از نظر به غير نگاه
بگسلی خويش از هوا و هوس...... روی او در خدای داری و بس
جامی
ساقی رخ من رنــــگ نمیگـــــــــرداند***ناله ز دل آهنــــــــــگ نمیگرداند
باده چه فزون دهی چو کم فایده نیست***کن سیل تو این سنگ نمیگرداند
خاقانی شیروانی
در اگر بر تو ببندد مرو صـبر كـن آنجا ز پــس صبر ترا او به سر صدر نشاند
و اگر بر تو ببندد همه رهها و گذرها ره پنهان بـنمايد كه كس آن راه نداند
" مولانا "
درين رسم و آيين و مذهب که داري
نگويد ترا کس که تو بر خطايي
چه نيکو خصالي چه نيکو فعالي
چه پاکيزه طبعي چه پاکيزه رايي
فرخی سیستانی
یا صاحب ننگ ونام می باید بود***یا شهره خاص و عام می باید بود
القصه ،کمال جهد می باید کرد***در وادی خــــود تمام می باید بود
وحشی بافقی
درخت بود و تو بودی و باد، سرگردان
میــان دفتر بــاران، مــــداد سرگردان
تو را كشیـــد و مرا آفتابگردانت
میان حوصله گیج باد سرگردان
نوازشهای عشق او لطافت های مــــــــــهر او***رهانید و فراغـــــــــــــت داد از رنج ونصب ما را
زهی این کیمیای حق که هست از مهر جان او***که عین ذوق و راحت شد همه رنج و تعب ما را
مولانا
اي ساربان آهسته ران کارام جانـــم مي رود
وان دل که با خود داشتم با دلستانم مي رود
من مانده ام مهجور از او ، ديوانه و رنجــور از او
گويي که نيشي دور از او در استخوانم مي رود
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)