تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 131 از 212 اولاول ... 3181121127128129130131132133134135141181 ... آخرآخر
نمايش نتايج 1,301 به 1,310 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #1301
    آخر فروم باز C0OPeR's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2009
    پست ها
    3,826

    پيش فرض

    یکی از سناتورهای معروف درست هنگامی که از درب سنا خارج شد، با یک اتومبیل تصادف کرد و در دم کشته شد.
    روح او در بالا به دروازه های بهشت رسید و سن پیتر از او استقبال کرد.
    خیلی خوش آمدید. این خیلی جالبه. چون ما به ندرت سیاستمداران بلند پایه و مقامات رو دم دروازه های بهشت ملاقات می کنیم. به هر شما هم درک می کنید که راه دادن شما به بهشت تصمیم ساده ای نیست.
    سناتور گفت «مشکلی نیست. شما من را راه بده، من خودم بقیه اش رو حل می کنم
    سن پیتر گفت «اما در نامهء اعمال شما دستور دیگری ثبت شده، شما بایستی ابتدا یک روز در جهنم و سپس یک روز در بهشت زندگی کنید. آنگاه خودتان بین بهشت و جهنم یکی را انتخاب کنید.
    سناتور گفت «اشکال نداره. من همین الان تصمیمم را گرفته ام. میخواهم به بهشتبروم
    سن پیتر گفت «می فهمم. به هر حال ما دستور داریم. ماموریم و معذور
    و سپس او را سوار آسانسور کرد و به پایین رفتند. پایین ... پایین...پایین... تا اینکه به جهنم رسیدند.

    در آسانسور که باز شد، سناتور با منظرهء جالبی روبرو شد. زمین چمن بسیارسرسبزی که وسط آن یک زمین بازی گلف بود و در کنار آن یک ساختمان بسیاربزرگ و مجلل. در کنار ساختمان هم

    بسیاری از دوستان قدیمی سناتور منتظر اوبودند و برای استفبال به سوی او دویدند. آنها او را دوره کردند و با شادیو خنده فراوان از خاطرات روزهای زندگی قبلی تعریف کردند. سپس برای بازیبسیار مهیجی به زمین گلف رفتند و حسابی سرگرم شدند. همزمان با غروب آفتابهم همگی به کافهء کنار زمین گلف رفتند و شام بسیار مجللی از اردک و برهکباب شده و نوشیدنی های گرانبها صرف کردند. شیطان هم در جمع آنها حاضر شدو همراه با دختران زیبا رقص گرم و لذت بخشی داشتند.

    به سناتور آنقدر خوش گذشت که واقعاً نفهمید یک روز او چطور گذشت. راسبیست و چهار ساعت، سنپیتر به دنبال او آمد و او را تا بهشت اسکورت کرد.

    در بهشت هم سناتور با جمعی از افراد خوش خلق و خونگرم آشنا شد، به کنسرتهای موسیقی رفتند و دیدارهای زیادی هم داشتند. سناتور آنقدر خوش گذراندهبود که واقعا نفهمید که روز دوم هم چگونه گذشت.
    بعد از پایان روز دوم، سن پیتر به دنبال او آمد و از او پرسید که آیا تصمیمش را گرفته؟
    سناتور گفت «خوب راستش من در این مورد خیلی فکر کردم. حالا که فکر می کنم می بینم بین بهشت و جهنم من جهنم را ترجیح می دهم»

    بدون هیچ کلامی، سن پیتر او را سوار آسانسور کرد و آن پایین تحویل شیطانداد. وقتی واردجهنم شدند، اینبار سناتور بیابانی خشک و بی آب و علف رادید، پر از آتش و سختی های فراوان. دوستانی که دیروز از او استقبال کردندهم عبوس و خشک، در لباس های بسیار مندرس و کثیف بودند. سناتور با تعجب ازشیطان پرسید «انگار آن روز من اینجا منظرهء دیگری دیدم؟ آن سرسبزی ها کو؟
    ما شام بسیار خوشمزه ای خوردیم؟ زمین گلف؟

    شیطان با خنده جواب داد: «آن روز، روز تبلیغات بود... امروز دیگر تو رای دادی

  2. این کاربر از C0OPeR بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  3. #1302
    آخر فروم باز RoYaYeEe_NiIiLi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    محل سكونت
    >>زندان<<
    پست ها
    1,193

    پيش فرض

    روز آخر...
    شب قبل از اینکه بخوابه رفت توی دفتری که همیشه گله هاشو توش مینویسه نوشت:"خدا دیگه بسه...اگه فردا من نمیرم که هیچ وقت دوستت نخواهم داشت"میدونست که خدا بدش میاد که بندش دوسش نداشته باشه و برای همین حتما حرفشو گوش میکنه....فردا صبحش بلند شد بره مدرسه....نور آفتاب چقدر قشنگ افتاده بود تو خونه....انگار زندگی رو میپاشیدن رو سرو روش....سریع لباساشو پوشید و یه اغمه که مامانش براش درست کرده بود برداشت و رفت...
    وقتی رسید مدرسه لبخند خدمتکار مدرسه گرمش کرد....حیاط مدرسه چه تمیز بود....رسید تو کلاس همه ی بچه ها میخندیدن و شاد بودن...اونم چون میدونست امروز روز آخر زندگیشه گفت بذار منم مثل اونا لذت ببرم...نشست کنار بقیه گفت و خندید...معلم اومد سر کلاس با یه لبخند قشنگ...درسشو داشت و اونم خوب گوش کرد....بعد مدرسه دوون دوون رفت خونه و بووو کشید....به به....نیمرو واسه نهار دارن....یادش اومد که قدیم چقدر بدش میومد مامانش نیمرو درست میکرد...رفت مامانشو بوس کرد و تو دلش گفت بیا مامان آخرین بوسیه که بهت میدم...رفت غذاشو خورد و بعدش با تمام وجود شروع کرد به درس خوندن...انگار میخواست که به اندازه این چند سالی که درس نخونده درس بخونه...باباش که اومد رفت اونم بوس کرد و بهش خسته نباشید گفت....بعدش نشست با خواهر کوچیکش بازی کرد...با اونی که همش حسودیش میشد بهش....صدای خنده هاشون خونه رو پر کرده بود...دیگه داشت به لحظه ی موعود نزدیک میشد....انگار قراره مرگشو واسه شب گذاشته بود....قبل از خواب رفت دخترشو باز کرد و شماره ی صفحه رو نگاه کرد....امروز روز 365 ام بود....امروز روز 365 ای بود که با همه مهربون بود...مامانشو بوس میکرد و به باباش خسته نباشید میگفت...با خواهرش بازی میکرد و میخندید...امروز روز 365 امی بود که با خودش قرار گذاشته بود که هر روز فکر کنه که داره میمیره و به همین خاطر لذت ببره از روزش....دفترشو باز کرد و نوشت"خدایا منو ببخش که یک سال تهدیدت کردم...دیگه نیازی به مرگ ندارم و فهمیدم بدون ترسیدن هم میشه زندگی کرد...خدایا به اندازه همه ی وجودم دوست دارم"

  4. 2 کاربر از RoYaYeEe_NiIiLi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #1303
    داره خودمونی میشه A T E N A's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2008
    محل سكونت
    Nowhere
    پست ها
    48

    12 فرشته بیکار

    فرشته بیکار




    مردی خواب عجیبی دید.
    او در عالم رویا دید که نزد فرشتگان رفته و به کارهای آنهای نگاه می کند.
    هنگام ورود, دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیکها از زمین می رسند, باز می کنند و آنها را داخل جعبه هایی می گذارند.
    مرد از فرشته ای پرسید : شما دارید چکار می کنید؟
    فرشته در حالیکه داشت نامه ای را باز می کرد,جواب داد: اینجا بخش دریافت است,ما دعاها و تقاضاهای مردم زمین را که توسط فرشتگان به ملکوت می رسد به خداوند تحویل می دهیم.
    مرد کمی جلوتر رفت.باز دسته بزرگ دیگری از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت می گذارند و آنها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند.
    مرد پرسید: شماها چکار می کنید؟
    یکی از فرشتگان با عجله گفت: اینجا بخش ارسال است, ما الطاف و رحمات خداوند را توسط فرشتگان به بندگان زمین می فرستیم.
    مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته.
    مرد با تعجب از فرشته پرسید: شما اینجا چکار می کنی و چرا بیکاری؟
    فرشته جواب داد: اینجا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده, باید جواب تصدیق دعا بفرستند. ولی تنها عده بسیار کمی جواب می دهند.
    مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می توانند جواب تصدیق دعاهایشان را بفرستند؟
    فرشته پاسخ داد: بسیار ساده است,فقط کافیست بگویند: خدایا متشکریم!.





  6. این کاربر از A T E N A بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  7. #1304
    داره خودمونی میشه paiez's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    پست ها
    146

    پيش فرض

    جانی کوچولو با پدر و مادر و خواهرش سالی برای دیدن پدربزرگ و مادربزرگ رفته بودن به مزرعه. مادربزرگ یه تیرکمون به جانی داد تا باهاش بازی کنه. موقع بازی جانی به اشتباه یه تیر به سمت اردک خونگی مادربزرگش پرت کرد که به سرش خورد و اونو کشت

    جانی وحشت زده شد...لاشه رو برداشت و برد پشت هیزمها قایم کرد. وقتی سرشو بلند کرد دید که خواهرش همه چیزو دیده ... ولی حرفی نزد.

    مادربزرگ به سالي گفت "توي شستن ظرفها کمکم کن" ولی سالی گفت: " مامان بزرگ جانی بهم گفته که میخواد تو کارای آشپزخونه کمک کنه" و زیر لبی به جانی گفت: " اردکه رو یادت میاد؟" ... جانی ظرفا رو شست

    بعد از ظهر اون روز پدربزرگ گفت که میخواد بچه ها رو ببره ماهیگیری ولی مادربزرگ گفت :" متاسفانه من برای درست کردن شام به کمک سالی احتیاج دارم" سالی لبخندی زد و گفت:"نگران نباشید چونکه جانی به من گفته میخواد کمک کنه" و زیر لبی به جانی گفت: " اردکه رو یادت میاد؟"... اون روز سالی رفت ماهیگیری و جانی تو درست کردن شام کمک کرد.

    چند روزی به همین منوال گذشت و جانی مجبور بود علاوه بر کارای خودش کارای سالی رو هم انجام بده. تا اینکه نتونست تحمل کنه و رفت پیش مادربزرگش و همه چیز رو بهش اعتراف کرد. مادربزرگ لبخندی زد و اونو در آغوش گرفت و گفت:" عزیزدلم میدونم چی شده. من اون موقع کنارپنجره بودم و همه چیزو دیدم اما چون خیلی دوستت دارم بخشیدمت. من فقط میخواستم ببینم تا کی میخوای به سالی اجازه بدی به خاطر یه اشتباه تو رو در خدمت خودش بگیره!"

  8. 2 کاربر از paiez بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #1305
    آخر فروم باز babelirani's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2009
    محل سكونت
    سنندج
    پست ها
    3,998

    پيش فرض

    دوست عزیز ممنون از مطلبتون ولی ایجا جایه اینجور تایپیک ها نیست خواهشا" بیشتر توجه کنید

  10. #1306
    داره خودمونی میشه paiez's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    پست ها
    146

    پيش فرض

    دادگاه حضرت آدم -


    نامت چه بود؟ آدم






    فرزندِ كی ؟ من را نیست نه مادری و نه پدری بنویس اول یتیم عالم خلقت






    محل تولد؟ بهشت پاک



    اینک محل سکونت؟ زمین خاک



    آن چیست بر گُرده نهادی؟امانت است.

    قدت؟ روزی چنان بلند که همسایه خدا ، اینک به قدر سایه بختم بروی خاک







    اعضای خانواده؟ حوای خوب و پاک، قابیل وحشتناک،هابیل زیر خاک



    روز تولدت؟در جمعه ای ،به گمانم روز عشق



    رنگت؟ اینک فقط سیاه ز شرم چنان گناه



    وزنت؟نه آنچنان سبک که پَرم در هوای دوست
    ، سنگین نه آنچنان که نشینم به این زمین



    جنست؟ نیمی مرا زخاک نیمی دگر خدا



    شغلت؟ در کار کشت امید بروی خاک



    شاکی تو؟ خدا



    نام وکیل؟ آن هم فقط خدا



    جرمت؟ یک سیب از درخت وسوسه



    تنها همین؟ همین و بس



    حکمت؟ تبعید در زمین



    همدمت در گناه ؟ حوای آشنا



    ترسیده ای؟ کمی



    زچه؟ که شوم من اسیر خاک



    آیا کسی به ملاقاتت آمده است؟ بلی



    چه کس؟ گاهی فقط خدا



    داری گلایه ای؟ دیگر گِله نه ولی...



    ولی که چه؟حکمی چنین آن هم به یک گناه؟!!!!



    دلتنگ گشته ای؟ زیاد



    برای که؟ تنها فقط خدا



    آورده ای سند؟ بلی



    چه؟دو قطره اشک



    داری تو ضامنی؟ بلی



    چه کس؟ تنها خدا



    در آخرین دفاع؟ می خوانمش چنان که اجابت کند دعا

  11. این کاربر از paiez بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  12. #1307
    داره خودمونی میشه paiez's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    پست ها
    146

    پيش فرض

    نیمه ی شرافتمندانه ی زندگی - داستان کوتاه ,

    هنوز هم بعد از این همه سال چهره ویلان را از یاد نمی برم.
    در واقع در طول سی سال گذشته همیشه روز اول ماه که حقوق بازنشستگی را دریافت می کنم به یاد ویلان می افتم.
    ویلان پتی اف کارمند دبیرخانه اداره بود، از مال دنیا جز حقوق اندک کارمندی هیچ عایدی نداشت ویلان اول ماه که حقوق می گرفت و جیبش پر می شد، شروع می کرد به حرف زدن .
    هنوز هم بعد از این همه سال چهره ویلان را از یاد نمی برم.
    در واقع در طول سی سال گذشته همیشه روز اول ماه که حقوق بازنشستگی را دریافت می کنم به یاد ویلان می افتم.
    ویلان پتی اف کارمند دبیرخانه اداره بود، از مال دنیا جز حقوق اندک کارمندی هیچ عایدی نداشت ویلان اول ماه که حقوق می گرفت و جیبش پر می شد، شروع می کرد به حرف زدن .
    روز اول ماه و هنگامیکه که از بانک به اداره برمی گشت به راحتی می شد برآمدگی جیب سمت چپ اش را تشخیص داد که تمام حقوق اش را در آن چپانده بود.
    ویلان از روزی که حقوق می گرفت تا روز پانزدهم ماه که پول اش ته می کشید نیمی از ماه سیگار برگ میکشید و مست بود و سرخوش.
    من یازده سال با ویلان همکار بودم. بعد ها شنیدم او سی سال آزگار به همین نحو گذران روزگار کرده است روز آخر که من ازاداره منتقل می شدم، ویلان روی سکوی جلوی دبیرخانه نشسته بود و سیگار برگ می کشید. به سراغ اش رفتم تا از او خداحافظی کنم.
    کنارش نشستم و بعد از کلی حرف مفت زدن عاقبت پرسیدم که چرا سعی نمی کندزندگی اش را سر و سامان بدهد تا از این وضع نجات پیدا کند.
    هیچ وقت یادم نمی رود، همین که سوال را پرسیدم به سمت من برگشت و با چهره ای متعجب آن هم تعجبی طبیعی و اصیل پرسید: کدام وضع؟

    بهت زده شدم. همین طور که به او زل زده بودم، بدون این که حرکتی کنم ادامه دادم

    همین زندگی نصف اشرافی نصف گدایی.
    ویلان با شنیدن این جمله همان طور که زل زده بود به من ادامه داد
    تا حالا سیگار برگ اصل کشیدی؟

    گفتم: نه

    گفت: تا حالا تاکسی دربست گرفتی ؟

    گفتم: نه

    گفت: تا حالا با یه دختر خوشگل قرار گذاشتی؟

    گفتم: نه

    گفت: تا حالا غذای فرانسوی خوردی؟

    گفتم:نه

    گفت: تا حالا یه هفته مسکو موندی خوش بگذرونی؟
    گفتم: نه
    گفت: خاک بر سرت، اصلاً تا حالا زندگی کردی؟
    گفتم: آره...نه...نمی دونم.

    و ویلان همین طور نگاهم می کرد،
    نگاهی تحقیر آمیز و سنگین، به نظر حالا که خوب نگاهش می کردم
    او مردیجذاب بودو سالم
    به خودم که آمدم ویلان جلویم ایستاده بود و تاکسی رسیده بود.
    ویلان سیگار برگی تعارفم کرد و بعد جمله ای را گفت که مسیر زندگی ام را به کلی عوض کرد، ویلان پرسید: «می دونی تا کی زنده ای؟

    جواب دادم: نه

    ویلان گفت: پس

    سعی کن دست کم نصف ماه رو زندگی کنی


  13. #1308
    آخر فروم باز محمد88's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2007
    محل سكونت
    Tehran
    پست ها
    1,602

    11 راز بی اخلاقی مسلمانان

    و "خواجه نصیر الدین " دانشمند یگانه ی روزگار در بغداد مرا درسی آموخت که همه ی درس بزرگان در همه ی زندگانیم برابر آن حقیر می نماید و آن این است :
    در بغداد هرروز بسیار خبرها می رسید از دزدی , قتل و تجاوز به زنان در بلاد مسلمانان که همه از جانب مسلمانان بود .
    روزی خواجه نصیر الدین مرا گفت می دانی از بهر چیست که جماعت مسلمان از هر جماعت دیگر بیشتر گنه می کنند باآنکه دین خود را بسیار اخلاقی و بزرگمنش می دانند ؟
    من بدو گفتم : بزرگوارا همانا من شاگرد توام و بسیار شادمان خواهم شد اگر ندانسته ای را بدانم .
    خواجه نصیر الدین فرمود :ای شیخ تو کوششها در دین مبین کرده ای و اصول اخلاق محمد که سلام خدا بر او باد را می دانی . و همانا محمد و جانشینانش بسیار از اخلاق گفته اند و از بامداد که مومن از خواب بر می خیزد تا هنگامی که شبانگاه با بانویش همبستر می شود , راه بر او شناسانده شده است .
    اما چه سری است که هیچ کدام از ایشان ذره ای بر اخلاق نیستند و بی اخلاق ترین مردمانند و آنکه اخلاق دارد نه از مسلمانی اش که از وجدان بیدار او است.من بسیارسفرها کرده ام و از شرق تا غرب عالم و دینها و آیینها دیده ام . از "غوتمه ( بودا ) "در خاورزمین تا "مانی ایرانی" در باختر زمین که همانا پیروانشان چه نیکو می زیند وهرگز بر دشمنی و عداوت نیستند .
    آنها هرگز چون مسلمانان در اخلاقشان فرع و اصل نیست و تنها بنیان اخلاق را خودشناسی می دانند و معتقدند آنکه خود بشناسدوجدان خود را بیدار کرده و نیازی به جزئیات اخلاقی همچون مسلمانان ندارد .اما عیب اخلاق مسلمانی چیست ای شیخ ؟
    در اخلاق مسلمانی هر گاهبه تو فرمانی می دهند , آن فرمان " اما " و " اگر " دارد .
    در اسلام تو رامی گویند :
    دروغ نگو ... اما دروغ به دشمنان اسلام را باکی نیست .غیبت مکن ... اما غیبت انسان بدکار را باکی نیست ...قتل مکن ... اما قتل نامسلمان را باکی نیست .تجاوز مکن ... اما تجاوز به نامسلمان را باکی نیست .
    و این " اماها " مسلمانان را گمراه کرده و هر مسلمانی به گمان خوددیگری را نابکار و نامسلمان می داند و اجازه هر پستی را به خود می دهد و خدا را نیزاز خود راضی و شادمان می بیند .و راز نابخردی و پستی مسلمانان در همین است ای شیخ کسلان ....
    از اسرار اللطیفه و الکسیله
    Last edited by محمد88; 13-08-2009 at 16:31.

  14. 7 کاربر از محمد88 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #1309
    آخر فروم باز محمد88's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2007
    محل سكونت
    Tehran
    پست ها
    1,602

    10

    مايكل به جلو نگاه كرد و مرد سياهپوش را ديد كه به او زل زده بود . ياد دوستش جيمي افتاد كه هميشه در مورد اين مرد سياه پوش مي گفت :

    - او يك زندانبان مخصوصه كه تا خودت قبول نكني ، حكم زندان رو برات نمي خونه!

    مايكل نگاهي به هم بندش انداخت كه با اشتياق به او نگاه مي كرد،و بعد ياد همكارش استوارت افتاد كه او را قبلا در اين مورد نصيحت كرده بود :

    - مايكل فريب خنده هاي اين گونه هم بند ها را نخور ... اونها شايد ابتدا بهت لبخند بزنند و محيط رو برات تبديل به بهشت كنند ... اما خيلي زود بلايي سرت ميارند كه از ترس آنها هم كه شده از اين زندان فرار مي كني...

    مايكل نگاهي به اطرافش كرد ، در ميان مدعوين،خيلي ها مانند او طعم اين زندان را چشيده بودند،اما حالا براي او كف مي زدند! و بعد ناگهان ياد حرف مادر بزرگش افتاد كه هميشه ميگفت : خيلي ها ميگن با اين كار وارد زندان ميشي ... اما باور كن اين زندان ، از بهشت هم قشنگ تره! با تداعي حرف مادربزرگ،مايكل همه ي حرف ها را فراموش و رو به مرد سياهپوش كرد و دست هم يند سفيد پوشش را گرفت و با صداي بلند گفت : بله ...

    مهمانان جشن عروسي براي عروس و داماد كف مرتب زدند
    !

  16. 3 کاربر از محمد88 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #1310
    اگه نباشه جاش خالی می مونه jasmin's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2005
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    493

    پيش فرض

    زر ورق

    بتی امروز رفت بیرون تا یه دفتر بخره. به فروشگاه تقریباً شیکی که نزدیک خونشون بود رسید. رفت داخل و از فروشنده درخواست کرد که براش دفتر بیاره. فروشنده دو مُدل دفتر آورد. یک دفتر دو دلار و چهل و پنج سنت و دفتر دوّم سه دلار بود که ظاهراً جنسش هم بهتر بود. بتی با چند ثانیه ضرب و تقسیم و 2-2 تا 4 کردن، دفترِ گرون رو خرید، احساس می کرد اگه گرون ترَرو بخره مطالب با ارزشی می تونه توش بنویسه. سه روز گذشت در حالی که بتی توی اون دفتر هیچ چیز ننوشته بود، یعنی هرچه قدر فکر می کرد نمی دونست چی توش بنویسه وهیچ چیز به ذهنش نمی رسید. یک روز وقتی روی کاناپه دراز کشیده بود، نگاهش به زرورق های مادرش افتاد که اون هارو دونه ای سی و چهار سنت برای خیاطیش خریده بود. زرورق ها رو برداشت و در حالی که دراز کشیده بود کلی توش چیز میز نوشت. همون موقع بتی از روی کاناپه بلند شد، کیفش رو برداشت و به طرف همون فروشگاه حرکت کرد تا دفتر و به فروشنده پس بده و با پولش زرورق بگیره، اما فروشنده دفتر و پس نگرفت تا بتی با پولش زرورق بگیره !


    محدثه فرهاد کیایی

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •