هي بايد ضجه بزني برويد كنار
من چه كار كنم ؟
ادامه ي زندگيم از دست خدا افتاد
و هزار تكه شد
مثل ليوانهاي نشكن فرانسوي .....
بهار تمام شد
در امتداد یک خط مورب سفید
هي بايد ضجه بزني برويد كنار
من چه كار كنم ؟
ادامه ي زندگيم از دست خدا افتاد
و هزار تكه شد
مثل ليوانهاي نشكن فرانسوي .....
بهار تمام شد
در امتداد یک خط مورب سفید
می خور که فلک بهر هلاک من و تو
قصدی دارد به جان پاک من و تو
در سبزه نشین و می روشن میخور
کاین سبزه بسی دمد به خاک من و تو
...
ولی
شما کنار بوته های زرد ذرت باشید
آب را در کوزه بریزید
کوزه را کنار تنها بوته ی گل سرخ
بگذارید
ما
شما را هنوز به خاطر آن گل سرخ
دوست داریم
مي رفتم در كوچه باغ بزرگ طبيعت
با كوله باري سنگين
ميرفتم
با يادها, يادگارها
با مرگ صد بهار و هزاران پاييز
مي رفتم تا دفن كنم
با اشكي بدرود بگويم همه را
آنگاه آسوده زندگي آغاز كنم
در عمق جنگل گوري كندم
در ديارگاه
آنجا كه ميعاد عاشقانه كوه و درياست
گور مي كندم اما
انگار
مژه ام مي كاويد كه چنين سخت مهيا مي شد
و شايد هنوز مي ترسيدم
دفن يادگارها هرگز سهل نيست
سرانجام دفن كردم همه را
حالا ديگر در كوچه باغ بزرگ طبيعت
من بودم و نقاش ازلي
كه به شادي از رهاييم
شكوهي ميداد آسمان را با ابر
حتي خورشيد را گردانيد تا حرم آنرا از من دور كند
به خيال آرامم كرد
آنگاه آهسته در گوشم گفت:
بي نيازي؟
خوشبخت؟
گفتم :نه
عشق مي خواهم
نا اميد بيرونم كرد از بهشت!
تصويرها در آينهها نعره ميكشند:
ـ ما را زچارچوب طلايي رها كنيد
ما در جهان خويشتن آزاد بودهايم
ديوارهاي كوركهن ناله ميكنند:
ـ ما را چرا به خاك اسارت نشاندهايد؟
ما خشتها به خامي خود شاد بودهايم.
تكتك ستارگان، همه با چشمهاي تر،
دامان باد را به تضرع گرفتهاند:
كاي باد! ما ز روز ازل اين نبودهايم،
ما اشكهايي از پي فرياد بودهايم!
غافل كه باد نيز عنان شكيب خويش،
ديريست كز نهيب غم از دست داده است
گويد كه ما به گوش جهان، باد بودهايم
من باد نيستم، اما هميشه تشنه فرياد بودهام
موج محبت ، مرا
بی دریغ تا بی کرانه های امید سوق میدهد
هر گز به مرگ نمی اندیشم
وقتی که مکتوب نگاهت را مرور میکنم
ذهنم در هوای خنک اندک نسیمی پیچ میخورد
وقتی در کوچه تنهایی باران عشق می بارد
در سکوت نمناک در مدت زمانی کمتر از
پژمردن یک شاخه گل می توانم حتی ،محبتها را بشمارم
وقتی خورشید فروزان پشت ابرها بغض می کند.
تمام سنگینی آسمان را بر دلم حس می کنم..
...
ما متولد شده ایم
برای یگانه بودن
دنیا را سرشار از خوبی ها می بینیم
وهیچ گاه اسیر روزمرگی نخواهیم شد
چون در نگاه ما:
خورشید از غروب طلوع میکند
دستم به آرزوى محالت نمى رسد،
پاى حقيقتى به خيالت نمى رسد
غير خودت چه تحفه رهاوردت آورم؟
تقديمف جمله اى به جمالت نمى رسد
حوّا شدم، چو سيب تعارف نمودييم
غافل از اينكه شوقف وبالت نمى رسد
دوشيزه اى به راهف تو گسترده دامنش
شد پير زال و گَردف وصالت نمى رسد
اى پلّه پلّه داده مرا ارتفاعف عشق،
جايى رسيده ام كه مجالت نمى رسد
چون حفرمتف حريمف توام ناشكسته بفه،
شهناز را مخواه، حلالت نمى رسد!
...
ديوار نيستم، اما اسير پنجه بيداد بودهام
نقشي درون اينه سرد نيستم،
اما هر آنچه هستم، بيدرد نيستم:
اينان به ناله، آتش درد نهفته را
خاموش ميكنند و فراموش ميكنند
اما من
آن ستاره دورم كه آبها
خونابههاي چشم مرا نوش ميكنند
دورشدم
دور شدي
هرچه بودي
ياد شدي
ورنه بتي
عين مني
دوست منم
دوست تويي
مشعل دست داده تويي
گرچه نيي
من تو شوم
تو من شوي
من نه منم
نه من منم
نه ساحرم
نه ساحريم
عاشق گم گشته منم
من نه بتم
نه او بتي
نه ما بتيم
ما همگي مي شكنيم
بت شكنيم
بت شده اي
بت شده ام !
بت شده ايد ؟
مي شكنيم
ما همگي
بت شكنيم
...
هم اکنون 3 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 3 مهمان)