تبلیغات :
خرید لپ تاپ استوک
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 130 از 233 اولاول ... 3080120126127128129130131132133134140180230 ... آخرآخر
نمايش نتايج 1,291 به 1,300 از 2330

نام تاپيک: بخشي زيبا از كتابي كه خوانده ام

  1. #1291
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    منو از بغلش کشوند بیرون .. با خنده نگام کرد .. تکیه ام داد به دیوار و دو تا دستاشو گذاشت بالا سرم گفت آخه دختر من با تو چی کار کنم ؟؟؟؟ با این حرفی که زدی من چجوری ازت دل بکنم برم اونجا کار کنم ؟ فکر کردی میتونم ؟؟ تا حالا فقط خودم بودم و دل خودم . می گفتم به جهنم . تحمل می كنم . زجر می كشم و صدام در نمیاد . ولی با دل تو چیكار كنم ؟ ...
    گرمای بدنشو از اون فاصله نزدیک خووب احساس میکردم .. دستامو دوباره حلقه کردم دوره کمرش .. دلم میخواست بوسش میکردم .. اولین بوسه عشقمون .. تمام وجودم نیما رو میخواست .. یه کم با دستام کشوندمش سمته خودم .. دستاشو از بالای سرم برداشت سرمو گرفت تو دستاش و چسبوند به سر خودش .. روم نمیشد تو چشاش نگاه کنم .. چشمامو بستم و منتظر بودم ببینم چی میشه .. نفسام تند تر شده بود .. قلبم داشت از سینه ام میزد بیرون .. گرمای صورتشو رو صورتم حس میکردم .. سرمو با دستاش برد عقب .. جرئت باز کردنه چشمامو نداشتم .. تنها چیزی که اون لحظه حس کردم گرمای لبای لرزونش بود که روی لبام قرار گرفت .. انگار بم شک وارد کردن .. یه تکونی خوردم ولی خودمو سفت نگه داشتم .. کمرشو بیشتر فشار دادم .. دستش پشته گردنم بود .. بی اختیار چشامو باز کردم .. چشماش بسته بود .. با لبام داشت بازی میکرد .. باورم نمیشد .. من .. نیما .. این بوسه عشق ..(دو نیمه سیب)


    این کتاب بینظیره با موضوعی بسیار خاص و متفاوت

  2. 3 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #1292
    کاربر فعال گالری عکس attractive_girl's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2006
    محل سكونت
    FaR & AwAy حالت:TiReD
    پست ها
    1,754

    پيش فرض

    آن روزها که میگذشتم آرام تر می نمود
    حالا تندتر می رود
    رودخانه را می گویم
    *
    می دویدم نمی رسیدم
    حالا که ایستاده ام آنجایم
    خانه ام را می گویم


    تنها آدم های آهنی در باران زنگ میزنند-علی عبدالرضایی

  4. 5 کاربر از attractive_girl بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #1293
    داره خودمونی میشه b@ran's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2008
    پست ها
    129

    پيش فرض

    (گفت و گو 2 ستوان)
    نصف این ها رو به این خاطر می فرستن این جا که جنایتکار نشن و نصف دیگشون هم به خاطر اینکه مابون نشن. تقصیر پدر مادرهاشونه.
    مردم خیال میکنن دبیرستان نظام دارالتادیبه. انتظارات بی جا از اینجا دارن. همه سرباز هایی که از اینجا سر درمی آرن سر تا پا کثافتن...دانش آموزان سال پنجم از سگ های سال اول به مراتب الاغ ترن.

    ....

    (پدر یکی از دانش آموزان وقتی میفهمه پسرش تیر خورده)
    انصاف نیست.این تنبیه عادلانه نیست. ما آدم های خوبی هستیم.یه شنبه ها تو مراسم عشای ربانی شرکت می کنیم.هیچ وقت کار خلاف نمی کنیم. مادرش تموم وقت شو صرف امور خیریه میکنه . چرا خدا ما رو اینجوری مجازات می کنه؟

    سال های سگی

    ماریوبارکاس یوسا ترجمه احمد گلشیری

  6. 4 کاربر از b@ran بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #1294
    داره خودمونی میشه b@ran's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2008
    پست ها
    129

    پيش فرض

    دیشب عدس پلو یخ کرده خوردیم. در مکه پخته و در عرفات کشیده.و الان مجلسه روضه داریم_روضه و روضه و روضه. خفه مان کرده اند. یارو آمده حج و خانه خود خدا را زیارت کرده. اما همچنان مدام ناله می کند در آرزوی زیارت کربلا...

    ...اما می بینی که این حاجیان در عین غنا چه قانعند!

    هر چه دقیق تر توانستم در خود نگرستم . و دیدم که تنها خسی است که به میقات آمده است و نه "کسی" به "میعادی". و دیدم که "وقت ابدیت" است، یعنی اقیانوس زمان. و "میقات" در هر لحظه ای. هر جا و تنها با خویش. چرا که "میعاد" جای دیدار توست با دیگری.اما "میقات" زمان همان دیدار است . و تنها با خویشتن...اینکه خود را در آزمایشگاه اقلیم های مختلف به ابزار واقعه ها و برخوردها و آدمها سنجیدن و حدودش را به دست آوردن که چه تنگ است و چه حقیر است و چه پوچ و هیچ.


    (در منی)
    باد نیست و هوا گرم است و ماه بلند و عفونت فضولات و گوشت له شده زیر پا، با بوی مستراح ها در هم رفته. یک امشبه را حجاج سالم در بروند دیگر به سلامت جسته اند.

    برای مکه آمدن بهتر است که آدم مثل او (دایی) کر باشد.


    امروز عصر رفتیم خانه خدا . به عنوان آخرین زیارت. "زیارت"؟ نه. خداحافظی."خداحافظی"؟آن هم با خدا؟ یا با خانه اش؟


    ...دیگر اینکه اگر اعتراف است یا اعتراض یا زندقه یا هر چیز که می پذیری، من در این سفر بیشتر به دنبال برادرم بودم_و همه آن برادران دیگر_ تا به جست و جو خدا. که خدا برای آنکه به او معتقد است همه جا هست.


    خسی در میقات
    جلال آل احمد


  8. 7 کاربر از b@ran بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #1295
    آخر فروم باز rosenegarin13's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2008
    پست ها
    1,419

    12

    در آن لحظه کشف کرد ممکن است از مرگ بگریزد ترس از مرگ بازگشت. هنوز هم امکان داشت بتواند اقیانوس را ببیند، همسری بیابد، فرزندانی داشته باشد و کارش را در کارگاه تمام کند. گفت: « همین حالا و همین جا کارت را تمام کن. در این لحظه من آرام هستم، اگر تاخیر کنی برای همه آنچه از دست خواهم داد، رنج خواهم کشید.»

    /
    - خداوند نمی تواند بدون ترحم مرگ ما را خواسته باشد.
    - خداوند قادر مطلق است. اگر او خود را محدود به آنچه ما خیر می نامیم بکند، نمی توانیم او را قادر مطلق بنامیم.
    /
    سعی کرد در این مطلب که بیش از چند ساعت زنده نخواهد ماند، لذتی بیابد، شادی ای کشف کند، اما بیهوده بود. او فقط کشف کرد که مثل اکثر روزهای زندگی، انسان موجودیست که قدرت تصمیم گیری ندارد.
    /
    «انسان برای این به دنیا می آید که به سرنوشت خود خیانت کند.»
    /
    اما انسان هیچ گاه نمی تواند آنچه را آرزو می کند فراموش کند. حتی اگر گاه به نظر برسد که جهان یا دیگران از او نیرومندتر هستند. تنها راز ماجرا در این است: دست نکشیدن و چشم پوشی نکردن از هدف.
    /
    تنهایی که در آن به سر می برد خیلی سنگین بود به طوری که تصمیم گرفت دوباره با کلاغ حرف بزند.
    کلاغ پرسید: « تو کی هستی؟»
      « من مردی هستم که به آرامش رسیده ام. می توانم در صحرا زندگی کنم، نیازهایم را برطرف کنم و زیبایی بی انتهای آفرینش خداوند را به تماشا بنشینم و کشف کرده ام که درون من روحی هست که بهتر از آنست که می پنداشتم.»


    کوه پنجم-پائولو کوئیلو
    Last edited by rosenegarin13; 06-07-2010 at 11:53.

  10. 5 کاربر از rosenegarin13 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #1296
    آخر فروم باز farryad's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2009
    محل سكونت
    مشهد
    پست ها
    1,084

    پيش فرض

    موقع مراسم تدفین شرایط این گونه است: آدم ناراحت است اما به ارث و میراث هم فکر میکند، یا به بیوه ی ملوس که می گویند خوش برخورد هم هست، به زندگیِ خودش، شاید هم به هرگز نمردن ... کسی چه می داند؟!

    .................

    دنیا فقط کشتن بلد است. روی تو میچرخد و مثل خفته ای که کک هایش را با غلت زدن از بین میبرد تو را نفله میکند!


    سفر به انتهای شب/ لوئی فردیناند سلین

  12. 2 کاربر از farryad بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #1297
    اگه نباشه جاش خالی می مونه knight 07's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2010
    محل سكونت
    sHiRaZzZz
    پست ها
    298

    پيش فرض

    تو اخترك بعدي مي خواره اي مي نشست. ديدار كوتاه بود اما شهريار كوچولو را به غم بزرگي فرو برد.
    به مي خواره كه صم بکم پشت يك مشت بطري خالي و يك مشت بطري پر نشسته بود گفت: چه كار داري مي كني؟ مي خواره با لحن غم زده اي جواب داد: مي مي زنم. شهريار كوچولو پرسيد: مي مي زني كه چي؟ مي خواره جواب داد:كه فراموش كنم. شهريار كوچولو كه حالا ديگر دلش براي او مي سوخت پرسيد:چي را فراموش كني؟ مي خواره همان طور كه سرش را ميانداخت پايين گفت:سر شكستگيم را. شهريار كوچولو كه دلش ميخواست دردي از او دوا كند پرسيد: سرشكستگي از چي؟ مي خواره جواب داد:سرشكستگيِ مي خواره بودنم را.
    اين را گفت و قال را كند و به كلي خاموش شد. و شهريار كوچولو مات و مبهوت راهش را گرفت و رفت و همان جور كه مي رفت تو دلش مي گفت: اين آدم بزرگ ها راستي راستي چه قدر عجيبند!
    شازده كوچولو
    اثر جاويدان آنتوان دو سنت اگزوپري
    ترجمه : احمد شاملو

  14. 2 کاربر از knight 07 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #1298
    داره خودمونی میشه a@s's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2010
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    176

    پيش فرض

    عین القضات جوان سربالامیکندونگاه به جمعیت دارد.گرسنگی رانمیشودمحاکمه کرد.غم ازچهره ونگاه پردردش میریزد.
    عین القضات:این جوان دزدنیست.نان دزدگرسنه است.گرسنه درحکم رزق صفت دزدی نمیگیرد.این جوان پول ندارد.من ازبیت دادخواهی،به شما قیمت نان هارامی دهم واین جوان به این بیت بدهکارمیشود.بدهکارکه شد صفت دزدازاو می رود.هم به ثواب، هم به مردانگی، هم به قانون، چه خداوندراضی وسعت به شما میدهد.
    نانوابالبخنداطراف رابه خودمیخواند.نگاهم کنید.حالاگوش کنید:
    نانوا:قبول،قبول است.اجازه بدهیدماطلبکاربیت شماباشیم نه به قیمت نان. یک دعای شمادر نمازتان.
    قاضی درسکوت میشود،میان بعضی ازریش سفیدان وفهمیدگان که درصف خواص،کنارپنجره بلند نشسته اند ولوله می افتد.مردنانوا چیزی درفهم عام گفته است که فهم خاص رارنجانده.لحظه ای انگارقاضی تنهامیشودکه غیظ فرودهد. به وقت قضاوت بایدنقطه میان سردوگرم بود.قاضی سربالامیکندوبه صف خواص لبخندی اندوهگین میزند.
    قاضی:سفارشی که بادوسکه حل میشودچرابایدبه نمازمن بیاید؟نمازمن جایی برای سفارش شماکه دونان است ندارد....
    ....گرسنگان بندگان سربه زیرخداوندهستند. دعای من برآن است که سراززیربه بالاکشندوحق بفهمندوحق بخواهندوحق خودرابرگیرند. طناب ازگرده این جوان بازکنیدوسکه ازکفشداربگیرید، وشماای جوان سربالاکنیدنگاه به صبح وپنجره وآفتاب کنید. بمانید... من راباشما کاری ست. "وشماکه نان برزانودارید،شاهدخطراتی باشید، چه از خلافت بغداد وسیاه رنگی هایش وچه از جور سلجوقی که نان دزدمیسازد. "
    نمایشنامه "حسد"
    برزندگی عین القضات
    مسعودکیمیایی

  16. این کاربر از a@s بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  17. #1299
    حـــــرفـه ای CATALONIA's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2009
    محل سكونت
    Eclipse
    پست ها
    1,896

    پيش فرض

    يك مادر با يك سرباز ليتوانيايي روبه رو شد كه براي آلماني ها كار ميكرد . اين ليتوانيايي تفنگش را بالا آورد و سر آن زن را هدف گرفت و نزديك بود او را به جرم دشمن بودن بكشد . 
    ناگهان يك افسر ارتش آلمان پيش آمد و آن زن را نجات داد . او به سوي سرباز برگشت و گفت : 
    سرانجام ، يك روز تاريخ در مورد ما قضاوت خواهد كرد . 
      آن زن و سه فرزندش از جنگ جان سالم  به در بردند . آن ها حدود يك سال مخفيانه در سوراخ كف يك انبار زندگي كردند . آن سوراخ به قدر يك ميز بود . آن ها چهار نفر از 30 نفر بازمانده ي شهرشان بودند . آن شهر پيش از جنگ بيست و پنچ هزار نفر جمعيت داشت . 
    ....


    جنگ وحشتناك جهاني دوم { تري ديري }

  18. این کاربر از CATALONIA بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  19. #1300
    در آغاز فعالیت son of the sun's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2010
    محل سكونت
    tehran
    پست ها
    17

    پيش فرض

    آندرو گفته بود آدم آهنی حرف ندارد. دستورات لازم را به حافظه اش می دهیم و او مثل یک انسان همه کارها را طبق دستور انجام می دهد.
    زن شرقی به آندرو زل زده بود و پرسیده بود: آدم آهنی می تواند گریه کند؟
    آندرو متعجب نگاهش کرده بود: گریه؟ برای چی؟
    .....
    آندرو کنار زن شرقی که مات به تکه های از هم جداشده آدم آهنی نگاه می کرد, ایستاد و گفت:
    تو که رفتی پریشان شد. چند بار به گونه اش دست زد و به دستش نگاه کرد. انگار قرار بود بوسه مانند گلی توی دستش باشد. بعد جهت خودش را از دست داد ... درمانده به اطرافش نگاه کرد. دور خودش چرخید. به در و دیوار خورد و سرانجام به طرف پنجره رفت و خودش رو از پنجره پرت کرد. من به طرفش دویدم اما نتوانستم به او برسم. گیج و پریشان می رفت. رفتارش تلخ بود, خیلی تلخ
    زن شرقی چشمانش را بست و بغضش رو فروبرد و گفت: آندرو. این بار چیزی بساز که بتواند گریه کند.
    (از کتاب زن فرودگاه فرانکفورت نوشته منیرو روانی پور)

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •