طفل ، پاورچین پاورچین، دور شد کم کم در کوچهسنجاقک ها.
بار خود را بستم ، رفتم از شهر خیالات سبک بیرون دلم از غربت سنجاقک پر...![]()
طفل ، پاورچین پاورچین، دور شد کم کم در کوچهسنجاقک ها.
بار خود را بستم ، رفتم از شهر خیالات سبک بیرون دلم از غربت سنجاقک پر...![]()
فکر کنم بیشتر از یک هفته گذشته ولی خب چون برنده ای مشخص نشده...
من نیز روزگاری سبز بودنم را در صحنه ی زندگی به نمایش می گذاردم، اما...
روزگار، من را ز شاخه های آن درخت پرت کرد و دلم را سنگ کرد و رویم را خاکستری ...
و استخوان های شکسته ام را نیز خار کرد و من را بر پای آن کس که راه تقدیرش را دور میزد حلقه کرد...
حال تو نیز بر سبزی خود مناز که دمی دیگر، نه تویی هست و نه سبزی...
--------------
امیدوارم قابل بدونید...
+از کس دیگه ای نیست.
Last edited by Hapoofesgeli; 11-07-2013 at 12:53.
سلام دوستان عزیز.
برنده این هفته دوست عزیز Hapoofesgeli هستند. منتظر عکس انتخابی ایشون هستیم.
امیدواریم با سپری شدن امتحانات٬ تاپیک سریعتر و پربارتر به پیش بره.
ممنون از همگی
خیلی ممنون از دوستان
عکس از: Teolc Eniger
شانه ات را دیر آوردی سرم را باد برد
خشت خشت و آجر آجر ، پیکرم را باد برد
من بلوطی پیر بودم پای یک کوه بلند
نیمم آتش سوخت ، نیم دیگرم را باد برد
از غزل هایم فقط خاکستری مانده به جا
بیت های روشن و شعله ورم را باد برد
با همین نیمه ، همین معمولی ساده بساز
دیر کردی نیمه ی عاشقترم را باد برد
بال کوبیدم قفس را بشکنم عمرم گذشت
وا نشد بدتر از آن بال و پرم را باد برد
شاعر : آقای حامد عسگری
دانی چه گفت ملحد ِ پیر ِ فقیر ؟ گفت :
گردون مرا شکست و زبون در قفس گرفت
از گوش و هوش مقدرت،از دست و پا توان
وز این دو دیده روشنی ِ مُقتبس گرفت
سر، پاک پیر و گر شد و دندان بسود و ریخت
گلبرگ ِ روی ، منزلت ِ خار و خس گرفت
خورشید خفت و سرو خمید و چراغ مرد
هان ! مرگ آمد اینک و راه ِ نفس گرفت
گنجی اگر به هیچ کسی داد قحبه ای
نشنیده ام که باز پس از هیچ کس گرفت
دیگر مگو خدای کریم است و مهربان
کاین سفله هرچه داد به من باز پس گرفت
مهدی اخوان ثالث / سر ِ کوه بلند
دریا نوردی را دیدم که میگفت:
همانند تمام تجربیاتی که بر روی آب دارم
یک گنج به حساب می آیم
اما
کیست که از این تجربیات بهره ببرد؟
به خاطر سنم
دریانورد بودنم را کتمان کردند
و با زباله ها
مرا نیز به دریا انداختند
برای همیشه فراموش شدم تا در این دنیای جدید
که برای ما هم خوب نیست در زباله دان دنیا بپوسم
در دالان سالخــــورده ی تاریخ ،
رو به نور ، ایستـــاده ام ... .
در ها بروی آینــــده باز است ... ؛
ولی ... من، از گذشتـــه ی خاک گرفته ی ذهــن، بر می خیـــزم ؛
و چشـــم به تنها شــکافِ نورانـــیِ اتاق، می دوزم ...
شاید که پرنــده ای شــوم
پر بگیـــرم رو به اوج....
وقتی تمام آرزویم ،همقدم شدن با تو بود
روزگار پای رفتن را ز من ربود
چنان زمین گیر شدم از داغ عشق
که مرا دگر یارای زندگی نبود
تنهایی ،تاریکی و ترس
همراه لحظه های هرروزه بود
درپس این تاریکی محض
گویی نوری ز دور نمایان بود
که دلت قرص تو تنها نیستی
تب و تاب این تنهایی را
تو تنها میزبان نیستی
چشم گرداندم به اطراف
به ناگه دیدم
از پا افتاده ی این جور زیادست بسی
چرخ گردون
ماجراها دارد زین دست ،بهرهرکسی!
نوری تابید بر ظلمات دل!
شاید بشود شروعی تازه داشت
برخیزیم دوباره به لطف حق
آری
گاهی میشود انتظار یک معجزه داشت...
شعر از خودم
بیا
از عمق این زخم ها نترس
پرده ها را کنار بزن
بگذار افتاب این تاریکی خفته در اغوشمان را بیدار کند
و صبح
از سرشانه های زخمی این شهر بالا بیاید
بیا
پرده ها را کنار بزن
من از این تاریکی ها میترسم
از غولهایی که شبانه ارام بالای بستر مادر
گلویش را میگیرند که سرفه کند و خون بالا بیاورد
از بغض های خواهر که تا صبح تنها گره های کوری میشوند به دار قالیش
واز این ویلچر
تنها غنیمت جنگ
که سربازی پیر
با خود به خانه اورده...
Last edited by raha bash; 11-07-2013 at 22:06.
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)