قاصدک توی طوفان...
طوفان سعی میکنه ساقه شو بشکنه ولی قاصدک با تمام شکنندگی اش می ایسته...ذره ذره ی وجودش میره به باد اما ساقه اش پابرجاست....
قاصدک توی طوفان...
طوفان سعی میکنه ساقه شو بشکنه ولی قاصدک با تمام شکنندگی اش می ایسته...ذره ذره ی وجودش میره به باد اما ساقه اش پابرجاست....
حرفی بزن چیزی بگو روی دوست داشتني هاي مرا کم کن
Last edited by M.B.M; 24-09-2006 at 20:38.
گفتم که رفتنت یه روز قاب دلم رو میشکنه
گفتی که این بخت تو بود تقدیر تو شکستنه
هر وقت که بارون میزنه تورو کنارم میبینم
حس میکنم پیش منی هنوزم عاشق ترینم
گفتم بمون او روز میاد غصه هامون تموم میشه
گفتی اگه با هم باشین لحظه هامون حروم میشه
هر وقت که بارون میزنه تورو کنارم میبینم
حس میکنم پیش منی هنوزم عاشق ترینم
وقتی رفتی همه دنیا رو سرم انگاری خراب شد و دلم شکست
ساز من زانوی غم بغل گرفت وقتی کز کرد گوشه اتاق نشست
هر وقت که بارون میزنه تورو کنارم میبینم
حس میکنم پیش منی هنوزم عاشق ترینم
از وقتی رفتی هیچ کسی هم درد و هم رازم نشد
هیچ کسی حتی یه دفعه هم غصه سازم نشد
رفتی ولی بدون هنوز عاشقتم تا پای جون
دل بها ریم عاشقه چه تو بهار چه تو خزون
هر وقت که بارون میزنه تورو کنارم میبینم
حس میکنم پیش منی هنوزم عاشق ترینم
و چشمانت راز آتش است
وعشقت
پیروزی آدمیست
هنگامی که به جنگ تقدیر میشتابد
و آغوشت
اندک جای برای زیستن
اندک جای برای
مردن
"بزرگترین سرمایه ی یک دل حرفهایی است که برای نگفتن دارد."
(دکتر علی شریعتی)
"شروع می شود اين زندگی از آن مصرع
که قهر می کنی از من و می شوم تنها
و باد دو شاخه ميخک دوباره مي آيی
به سمت مرد غزل گو سپيده ی فردا"
از سخنان گرانبهای امام علی (ع).
اى دنيا، از من فاصله بگير، كه مهارت را بر گردنت انداختم، از چنگالت.
بيرون جَستم، از دامهايت فرار كردم، و از رفتن در لغزشگاههايت دورى گزيدم.
كجايند گذشتگانى كه به بازيهايت آنان را فريفتى؟! كجايند ملّتهايى كه با زر و زيورت آنان را
مغرور نمودى؟! اينك اينان گروگانهاى قبور، و فرورفته در لابلاى لحدهايند. به خدا قسم اى
دنيا اگر موجودى قابيل ديدن، و جسمى سزاوار لمس بودى، حدود خدا را بر تو جارى مى ساختم در
رابطه بابندگانى كه به آرزوها فريبشان دادى، و ملتهايى كه در پرتگاههاى هلاكت انداختى، وپادشاهانى.
كه تسليم نابودى كردى و به سرچشمه هاى بلا واردنمودى، به جايى كه در ورود و خروجش امنيت نباشد.
هيهات! هر كس گام در لغزشگاه هايت نهد بلغزد، و هركه سوار آبهاى متراكمت گردد غرق شود،
و آن كه از دامهاى تو به يك سو رود موفق گردد، و كسى كه از فتنه هاى تو سالم است باكى ندارد كه گرفتار
،
تنگى زندگى باشد، و دنيا نزد او مانند روزى است كه لحظه پايانش فرا رسيده. از من دور شو،.
به خدا قسم رام تو نشوم تا مرا به خوارى نشانى، و عنان به دستت نگذارم تا هر كجا خواهى ببرى.
قسم به خداوند، قسمى كه فقط اراده حق را از آن استثنا مى كنم، آنچنان نفس خويش را به
رياضت وادارم كه به يك قرص نان زمانى كه براى خوردن يابد شاد شود، و به جاى خورش
به نمك قناعت كند، و كاسه چشمم را در گريه هاى شب و روز قرار دهم تا چون چشمه اى كه آبش فرو رفته
اشكى در آن نماند. آيا به همان گونه كه حيوان چرنده شكمش را با چريدن پر كند و بخوابد،
و رمه گوسپند كه از علف سير مى شود و به جانب خوابگاهش مى رود، على هم از توشه خود
بخورد و بخوابد؟! چشمش روشن كه پس از ساليانى دراز به چهارپايانِ
رها شده، و گوسپندان چرنده اقتدا كند!
،
خوشا به حال كسى كه واجبات پروردگارش را به جا آورده، و مشكلات را تحمل نموده،
و در شب از خواب خوش دورى كرده، تا وقتى كه خواب بر او چيره شود
زمين را فرش خود گرفته، و دست را بالش زير سر كند، در ميان جمعيتى كه ترس از قيامت ديده هايشان
را بيدار گذاشته، و پهلوهاشان از بستر استراحت جدا شده، و لبهاشان به ذكر پروردگارشان
آهسته و آرام گوياست، و گناهانشان به كثرت استغفار از بين رفته، «اينان
حـزب خـدايند، و بدانيد كه حـزب خـدا رستگارانند».
در گيلان و مازندران افسانه اي است كه مي گويند:هر كس پرستويي را بكشد دلش پر از
غم و رنج مي شود و خون قي مي كند.
قصه غصه ما
تو در آن رخت سپيد
با دو صد عشق و اميد
عازم خانه بختت شده اي
همه جا هلهله و شادي شور
همه جا غرق به نور
دست زيباي تو در دست جوان دگري است
و دل تنگ من از غصه چو يك كاسه خون
از كنارم چو غريبان دگر مي گذري
خوش و بش مي كني و ميپرسي
كه چرا غمگيني؟
به چه مي انديشي؟
تو بگو اي همه هستي تو بگو.
تو بگو من به چه مي انديشم
و چرا غمگينم؟
به همين آساني غصه قصه ما يادت رفت....
من و تو در دل كوههاي بلند
در دل مرتع سبز
در همان نقطه كه گاو محلي مي خوابيد
يادته آنچه به هم مي گفتيم
به گمانم كه تو ده سالت بود
و من آنروز كمي از تو قوي تر بودم
قد من هم كمي از قد تو بالاتر بود
يادته ميوه دلخواهت را من برات مي چيدم
و تو هم در عوض پاي گل آلود مرا مي شستي
من برات خونه بنا مي كردم
خونه اي از گل سرخ
بسترش ياس سپيد
درش از زنبق زرد
سقفش از شاخه بيد
و تو در عالم خود غرق رويا بودي
آن چنان بود كه من كاخ آمال تو را مي سازم
و به نگاهي كه سراپاي مرا مي لرزانيد
ناگهان پرسيدي من و تو كي زن و شوهر مي شيم؟
و سپس خنده كنان پا به فرار
در كف نرم و دل انگيز زمان
روزها ماه شدند ماه سال و سه سالي طي شد...
به همان زيبايي
يادته آن شب سرد
كه در آن كوچه تنگ
پاي تو خورد به سنگ
و من از درد به خود پيچيدم
و تو در آغوش من افتادي
ومن اولين بار چنان حس كردم
كه به رگهاي تنم
جاي خون شيره داغي است روان
شايد آنروز نمي دانستي
كه تو هم در بغلم لرزيدي
اولين بوسه ما يادت هست
طعم شيرين لبت چون مي ناب
لحظه اي مستم كرد
رخوت و سستي شيريني بود
چشم افسونگر و زيباي توهم
مست و سنگين شده بود
زير آن شاخه سرسبز بلوط
در دل كوه بلند
عاقبت عقد خدايي بستيم
ماه در سقف زمان مي خنديد
كوه و صحرا
همه جا روشن شده بود
آنچنان بود كه در آن شب سرد
آسمان جشن و چراغاني داشت
و ملائك همه مي رقصيدند
آنطرف بقعه شهزاده حسن
زير مهتاب دل انگيز غروب
شاهد پاكي اين پيمان بود
اولين ماده پيمان من و تو اين بود
به همين شاه غريب تا پسين لحظه مرگ من و تو يا تو يا مرگ همين....
وبدينسان من و تو هم قسم آيه شديم
يادته آن دو پرستو كه به صد عشق و اميد
زير شيرووني بقال گذر
خونه عشق بنا مي كردند
و تو آنروز يكي را كشتي
جفت بيچاره او همه جا سر مي زد
همه جا مي ناليد تا بيابد اثر گمشده اش
دل بيچاره ام از شومي اينكار گواهي مي داد
و به ناچار در آن تنگ غروب
بر در بقعه شهزاده حسن
صورتم را به زمين مي سودم
تا خداوند به جاي تو مرا به غم و رنج گرفتار كند
و من امروز عيان مي بينم
كه دعاي دل بيچاره من مستجاب در شهزاده شده....
تو در آن رخت سپيد
با دو صد عشق و اميد
عازم خانه بختت شده اي
همه جا هلهله و شادي و شور
همه جا غرق به نور
دست زيباي تو در دست جوان دگري است
و دل تنگ من از غصه چو يك كاسه خون
از كنارم چو غريبان دگر مي گذري
خوش و بش ميكني و مي پرسي
كه چرا غمگيني؟
به چه مي انديشي؟
تو بگو اي همه هستي تو بگو
تو بگو اي كه عروس دگراني تو بگو
تو بگو من به چه مي انديشم...
ياد شهزاده حسن مي افتم
ياد آن لحظه در آن تنگ غروب
كه از اعماق دلم صورتم را به زمين مي سودم
به پرستو كه چو من جفت خود از دستش داد
به همان لحظه تلخ كه پرستو همه جا سر مي زد
تا بيابد اثر گمشده اش
به همان لحظه كه از شومي اينكار تو مي ترسيدم
به همان لحظه كه بر وحشت من خنديدي
به همان لحظه كه گفتي
من و تو كي زن و شوهر مي شيم
به همان لحظه كه گفتي
به همين شاه غريب
تا پسين لحظه مرگ من و تو
يا تو يا مرگ
همين...
تو بگو من به چه مي انديشم
تو بگو اي كه عروس دگراني تو بگو
به همين آساني
غصه قصه ما يادت رفت...؟!
magmagf جان
واقعا كه
روی دوست داشتني هاي مرا کمي كم كردي
خواهش مي كنم اين چه حرفيهنوشته شده توسط M.B.M
ولي شعراشا خودمم خيلي دوست داشتم
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)