تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 13 از 14 اولاول ... 391011121314 آخرآخر
نمايش نتايج 121 به 130 از 131

نام تاپيک: رمان لیلای من ( لیلا رضایی )

  1. #121
    Banned
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    تــــهــرانـــــ /
    پست ها
    3,329

    پيش فرض فصل 5/16

    مهتاج روی مبل نشست و خطاب به حسام كه تازه وارد سالن می شد گفت:
    -ویدا قرار نبود بره، ببینم یاشار رفت؟
    حسام مقابل مهتاج نشست و گفت:
    -بله رفت.
    مهتاج گفت:
    -تو می دونستی ویدا برای چی رفت تهران؟
    حسام به مبل تكیه زد و با خونسردی گفت:
    -رفته بود كه به دستور شما لیلا رو راضی كنه كه واسه یاشار در ازای یك مبلغ هنگفت، نقش بازی كنه.


    -مهتاج پوزخندی زد و گفت: - انگار یك چیزهای هست كه من نمی دونم چون از همه چیز باخبر هستید. حالا بگو ویدا چرا رفت، قرارمون این نبود.
    حسام گفت:
    -از خودش سوال كردید؟
    مهتاج گفت:
    -دختره مغرور، واسه حرف كشیدن ازش، دلش می خواهد به دست و پایش بیافتم. من هم از این كار متنفرم!
    حسام پاكتی را كه ویدا به او سپرده بود، از جیب كتش بیرون آورد و روی میز مقابل مهتاج گذاشت. مهتاج بدون معطلی پاكت را برداشت، آن را باز كرد و چكها را بیرون كشید. سعی كرد خونسرد برخورد كند، پاكت را روی میز انداخت و گفت:
    -می دونستم غرورش اجازه نمی ده چك منو برداشت كنه، اما فكر نمی كردم عرضه انجام كاری رو كه خودش به عهده گرفته بود نداشته باشه.
    حسام كمی مكث كرد. بالاخره باید مادرش را متوجه اشتباهش می كرد. او به لیلا قول داده بود كه حمایتش خواهد كرد، اصلا چرا نباید این دو جوان به خواسته هایشان می رسیدند؟ به خاطر پول یا خودخواهیهای زنی كه می پنداشت قدرت و پول دو اصل مهم موفقیت در زندگی هستند؟
    مهتاج گفت:
    -حسام ... یاشار رفت كه اون دختره رو ببینه، درسته؟
    حسام باز هم سكوت كرد و مهتاج ادامه داد:
    -پس اون اینجاست، تو هم واسه دیدن دختره صبح زود از خونه رفتی بیرون، فقط می مونه یك چیز كه باید توضیح بدی، این چك! چرا قبول نكرده، در قبال چه چیزی داره این كار رو انجام می ده؟ نمی خوام بگی خود یاشار، والا دیوونه می شم.
    واقعا به اوج عصبانیت رسیده بود و كلمات را تند و سریع ادا می كرد. حسام به چهره آشفته مهتاج نگاه كرد؛ نگران حالش بود، سعی كرد منطقی صحبت كند و او را متقاعد سازد كه او و ویدا بهترین كار را انجام داده اند.
    -ببین مامان، من ... من بعد این همه سال هنوز نفهمیدم كه كدوم یكی برای شما مهمتره، سلامت روحی فرزندانتون یا قدرت و شهرتی رو كه به قول خودتون براش عمری زحمت كشیدید؟ مطمئنم كه نمی خواهید بگید ...
    مهتاج با عصبانیت فریاد زد:
    -تو هیچی نمی فهمی حسام، تو می خواهی به من بفهمونی كه شماها برام مهمترید، باید این طور باشه، این یعنی این كه تا به حال فكر می كردید فقط قدرت برام مهمه.
    حسام حرف او را قطع كرد و گفت:
    -اما من اصلا ...
    مهتاج با همان عصبانیت ادامه داد:
    -چرا منظور تو همین بود، پس این رو هم بدون همونقدر كه برای به ثمر رساندن شما زحمت كشیدم به همان اندازه هم برای تامین آینده تون یا به قول خودت به دست آوردن این ثروت تلاش كردم؛ پس هر دو برام مهم هستند. حتی نمی تونم فكرش رو بكنم كه یكی از شما قصد نابود كردن حاصل یك عمر سعی و تلاش منو دارید.
    حسام گفت:
    -اما انگار قضیه برعكس شده، حاصل یك عمر سعی و تلاش شما قصد نابودی تك تك فرزندانتون رو داره؛ اول من، من قربانی این ثروت شدم و بعد ویدا، حالا هم نوبت یاشار رسیده! اما من اجازه نمی دم یاشار من هم قربانی بشه.
    مهتاج با ناباوری به حسام كه با جدیت آن حرفها را می زد نگاه می كرد و پس از مكثی كوتاه گفت:
    -قربانی ...! منظورت اینه كه من بچه های خودم رو فدای خواسته هام كرده ام؟
    حسام با جدیت گفت:
    -مگه غیر از این بوده؟ ازدواج ناموفق من و نتیجه اش یك بیمار روحی و روانی! شما خواستید كه با اون زن ازدواج كنم.
    مهتاج گفت:
    -دختر انتخابی من برای ازدواج با تو، مادر یاشار بود. اون هیچ نقشی در بیماری پسرش نداشته و اگر روزی مثل تو به این نتیجه احمقانه برسم كه مادرش عامل اصلی بیماری یاشار بوده خودم رو حلق آویز می كنم.
    حسام گفت:
    -پیش كشیدن گذشته ها هیچ دردی رو درمون نمی كنه فقط تصمیم گرفتم اجازه ندم كه این بار هم شما مانع خوشبختی یك نفر دیگه بشید.
    مهتاج با عصبانیت گفت:
    -من ... من مانع خوشبختی تو بودم؟
    حسام از جا برخاست و گفت:
    -من به اون دختر قول دادم ازش حمایت كنم، اون برای همراهی یاشار از وجود شما می ترسید ... می فهمید مادر، می ترسید. شما رو ندیده بود فقط شنیده بود كه چقدر مستبدید، اون وحشت داشت. به خودتون بیایید مادر!
    مهتاج كه قادر به درك حرفهای حسام نبود، دنیا در برابر چشمهایش سیاه شد و دردی در وجودش احساس كرد؛ یك درد ناشناخته كه او را به زانو درآورد.


    ادامه دارد ...

  2. 4 کاربر از Mahdi/s بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #122
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض فصل 6/16

    قاعدتا باید می رسید اما صبح بعد از رفتن گیلانی كه به آنجا رفته بود در كلبه قفل بود، هیچ اثری هم از رفت و آمد در آن حوالی دیده نمی شد. نمی دانست برای تاخیرش باید ناراحت باشد یا نگران، شاید هم اصلا متوجه منظور او نشده بود. وقتی آخرین بار با او تماس گرفته بود كاملا از صدایش معلوم بود كه حال و احوال خوبی ندارد، حتی خودش هم گفته بود كه دارو مصرف كرده است. اما پدرش از كجا می دانست كه او آنجاست؟ پس مطمئنا می آمد فقط باید كمی دیگر صبر می كرد، و بعد به خودش نهیب زد:
    - تو دستپاچه ای یا مشتاق؟ وای لیلا ... لیلا تو هم اسیر شدی!
    - لیلا چرا غذات رو نخوردی؟


    لیلا متوجه عزیز و عمو صالح شد؛ هر دو غذایشان را تمام كرده و به او كه با غذایش بازی می كرد نگاه می كردند. لیلا با دستپاچگی مشغول جمع كردن ظرفها شد و گفت:

    - میل ندارم، وسط روز خیلی میوه خوردم.
    و با همان دستپاچگی با ظرفها از اتاق خارج شد. عمو صالح با چشمان نگران او را بدرقه كرد و خطاب به عزیز گفت:
    - عزیز این دختر چش شده؟ توی فكره، اینجا نیست، فكر می كنم رنگ به رو نداره.
    عزیز در حالی كه باقی مانده وسایل سفره را جمع می كرد لبخند كمرنگی بر لب نشاند و گفت:
    - آقای گیلانی دوباره اومد اینجا.
    عمو صالح كنجكاوانه به او چشم دوخت و گفت:
    - خب ... بالاخره معلوم شد چه كار داره؟
    عزیز نگاهش را به او دوخت و گفت:
    - چیزی نگفت اما من یك حدسهایی می زنم.
    عمو صالح با بی صبری گفت:
    - چی فهمیدی؟
    عزیز مكثی كرد و گفت:
    - با لیلا صحبت می كرد، یعنی از اول هم برای دیدن اون اومده بود.
    عمو صالح با عجله گفت:
    - منظورت چیه عزیز؟
    عزیز خنده ریزی كرد و گفت:
    - یعنی هنوز نفهمیدی؟ بخت داره در خونه لیلا رو می زنه، اون هم چه بختی!
    صالح با ناراحتی گفت:
    - از خوشحالی داری ته دلت قند آب می كنی عزیز ...!
    عزیز از لحن ناخوشایند صالح متعجب شد و گفت:
    - صالح تو یاشار خان رو می شناسی، اون مرد خوبیه.
    صالح با ناراحتی گفت:
    - چرا آقای گیلانی نخواسته با ما درمیون بذاره؟
    عزیز گفت:
    - پس ناراحتی تو از اینجاست! خب لابد خواسته اول نظر لیلا رو بدونه، این كه مهم نیست.
    صالح با نگرانی و ناراحتی گفت:
    - مهمهعزیز، مهمه ... اگر ... اگر حدست درست باشه لیلا توی دردسر می افته، فقط خدا كنه لیلا به این جوون علاقمند نشده باشه.
    این بار عزیز هم با دلواپسی پرسید:
    - منظورت چیه؟ چی می دونی عمو صالح، نكنه این یاشارخان یك جوون حقه باز و لاابالیه، خب ... اگر این طور بود چرا این همه بهش اعتماد می كردی.
    صالح نگاهش را به او دوخت و بعد از مكثی طولانی گفت:
    - اون مریضه عزیز ... مریض!
    عزیز به صورتش زد و گفت:
    - خدا مرگم بده، جوون بیچاره!
    لیلا آخرین ظرف را هم درجا ظرفی گذاشت و با حوله دستهایش را خشك كرد. هنوز هم در فكر یاشار بود كه صدایی آشنادر دلش رعشه انداخت.این صدا و این طنین هنوز برای گوشهایش آشنا بود اولین بار آن صدا را در آن شب كابوس وار شنیده بود، صدای سم اسب. به سختی از جایش حركت كرد پاهایش یاریش نمی كردند. همان چند قدم تا پشت پنجره را به سختی برداشت، خودش بود؛ پوشیده در لباسهای سواركاری، درست مثل اولین بار كه دیده بودش، با قدرت روی اسب اصلیش نشسته بود برای دیدن او آمده بود. بی اختیار شوقی در دلش نشست و لبخندی بر پهنای صورتش نقش بست. حالا كه با خودش روراست شده بود می دید كه چقدر دوستش دارد، آن همه محبت نسبت به مردی بیمار بود. زیر لب گفت:
    (چطور گرفتارش شدی!)
    و در پاسخ به خودش گفت:
    (همانطور كه گرفتار تو شد!)
    از اسب پایین آمد و با نگاهش به دنبال او گشت. لیلا لبخندی زد. یاشار نمی توانست او را از آن طرف پنجره و از پشت آن پرده حریر ببیند. یاشار پشت پرچینها ایستاده بود وقبل از این كه كسی را صدا بزند،عمو صالح به سمت او رفت. لیلا هر دو را زیر نظر داشت كه با هم صحبت می كردند، چیزی از حرفهایشان را نمی شنید اما می دید كه لبخند از چهره یاشار محو می شود، انگارآقاجانش اصرار داشت كه داخل منزل شود اما او امتناع كرد. دوباره روی اسبش نشست. منتظر بازگشتش بود كه دستی روی شانه اش نشست. با وحشت به عقب برگشت عزیز لبخند تلخی به او زد و گفت:
    - آقاجانت بهش گفت كه من به همراه تو واسهچند روزی رفتیم شهر، منزل یكی از اقوام.
    لیلا به سختی آب دهانش را قورت داد. آنها چه می دانستند؟ یعنی همه چیز را فهمیده بودند؟ سرش را به سمت پنجرهچرخاند یاشار سوار بر اسبش دور میشد، دوباره به عزیز نگاه كرد و آهسته و با صدایی گرفته گفت:
    - چی می گی عزیز؟ من ... نمی فهمم.
    عزیز گفت:
    - اومده بود تو رو ببینه، درسته؟
    لیلا نگاهش را به زمین دوخت. نمی توانست دروغ بگوید. عزیز ادامه داد:
    - لیلا ما ... ما فقط به فكر خوشبختی تو هستیماون ... اون مرد مریضه ... بیماره ...
    لیلا نگاهش را به عزیز دوخت. حقیقتا او مریض و بیمار بود. بغضی سنگین در گلویش نشست آنها هم خبر داشتند. خواست بگوی:(می دانم و می خواهم كمكش كنم كه درمان شود.) اما آن بغض سنگین ..!
    و با عجله از آشپزخانه بیرون رفت.


    ادامه دارد ...

  4. 3 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #123
    Banned
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    تــــهــرانـــــ /
    پست ها
    3,329

    پيش فرض فصل 1/17

    سیمین نگران و مشوش جلوتر از حسام گام برمی داشت، با تاب در اتاق راباز كرد و با دیدن مهتاج و آن چهره تكیده، با بغض و گریه به سمتاو رفت، روی صندلی نشست سرش را هق هق كنان روی دست او گذاشت و در حالی كه می گریست گفت:
    -باید زودتر به من خبر می دادید... من همیشه آخرین نفری هستم كه شما بهش نیاز پیدا می كنید.
    مهتاج دستش را روی سر سیمین كشید و گفت:
    -این همه راه اومدی كه آه و ناله كنی، گله و شكایت كنی؟ این دفعه بیشتر از همه به تو نیاز دارم، تو هم كه با این حرفهاو حركات درد منو بیشتر می كنی.


    سیمین سرش را بلند و اشكهایش را پاك كرد و گفت: -اگر درد دارید دكتر رو صدا كنیم.
    مهتاج گفت:
    -نه ... درد من با تزریق مسكن تسكین پیدا نمی كند.
    سیمین دست او را در دست گرفت و گفت:
    -ویدا هم خیلی دلش می خواست بیاد اما نتونست. من به محض این كه رسیدم دوباره با اولین پرواز برگشتم.
    مهتاج لبخندی زد و گفت:
    -مطمئنم كه ویدا دلش می خواسته بیاد،خیلی دلش می خواست بیاد و نتیجه كارش رو ببینه. همین رو می خواست مگه نه؟
    سیمین گفت:
    -مامان این چه حرفیه؟ ویدا كاری رو كه فكر می كرد درسته انجام داد.
    مهتاج با لحنی تند گفت:
    -دختر تو مگه فكر كردن هم بلده؟ دختره احمق كاری كرد كه حسام ... حسام تمام امید من،در این سن و سال با من رو در رو بشه و به من توهین كنه.همه رو بر علیه من شورانده اون وقت تو داری از اون طرفداری می كنی؟
    سیمین دلخوری اش را از حرفهای نیش دار مادر پنهان كرد. باور نمی كرد در آن وضعیت هم آنقدر تلخ باشد. دست مادرش را فشرد و گفت:
    -مامان شما دارید سخت می گیرید، مگه چه اتفاقی می افته اگر كه یاشار با ...
    مهتاج فورا گفت:
    -اسم اون دختره پاپتی و بی اصل و نسب رو نیار، اون هم یكی دیگه از علتهای سكته منه!
    سیمین گفت:
    -خیلی خب ... هر چی كه شما بگین فقط اجازه بدید حسام شما رو ببینه، این ... این دیگه خیلی بی رحمیه. می گفت شما اجازه ندادید كه به ملاقاتتون بیاد.
    مهتاج گفت:
    -می خواهی با دیدنش دوباره سكته كنم؟ هر وقت فراموش كردم كه چه اهانتهایی به من كرد، اون هم به خاطر یك دختر ... دختر ولگرد، اون وقت اجازه می دهم به دیدنم بیاد.
    سیمین سرش را تكان داد و به خاطر آن همه كج اندیشی مادرش متاسف و متاثر شد.
    آن چند روز تماسهای پی در پی مریم از یك سو و حبس شدنش در منزل از طرف دیگر او را حسابی كلافه كرده بود. آن همه راه آمده بود كه حقیقت آشكار را از زبان عزیز و آقاجانش بشنود! در حالی كه می دانست یاشار در انتظار اوست. باید می رفت و با او صحبت می كرد و هر دوتایشان را از بلاتكلیفی نجات می داد.
    از پشت پنجره كنار رفت، وارد حیاط شد و به سمت عزیز رفت. تصمیمش را گرفته بود، عزیز رو تخت مشغول پاك كردن سبزی بود با دیدن لیلا كه آماده رفتن بود گفت:
    -لیلا ... كجا می ری؟
    لیلا روی تخت مقابل او نشست و گفت:
    -شما از چی می ترسید عزیز؟ من می تونم مواظب خودم باشم. وقتی هم كه می اومدم اینجا می دونستم كه این آقا چه مشكلی داره. من به خودم، به خانواده اش قول دادم كه برای بهبودیش بهش كمك كنم نمی تونم فراموشش كنم عزیز.
    عزیز با تعجب گفت:
    -پس حدسم درست بود! تو می دونستی كه مریضه ... لیلا فكر كردی اگه درمان پذیر نباشه چه اتفاقی می افته؟ تو باید جلوی احساساتت رو بگیری، برگرد برو تهران و بچسب به درست بعد از این همه سختی و مصیبتی كه كشیدی دیگه ... دیگه انصاف نیست كه ...
    لیلا از جا برخاست و گفت:
    -خب اگر این اتفاق بیافته و درمانی وجود نداشته باشه فقط می تونم به بخت و اقبالم لعنت بفرستم و بد و بیراه بگم.
    عزیز دست لیلا را گرفت و گفت:
    -پس به من هم یك قولی بده.
    لیلا به او نگاه كرد و عزیز ادامه داد:
    -قول بده كه اگر درمون نشد بری دنبال بخت و اقبال خودت قول مكی دی؟
    لیلا لبخندی زد و با خود فكر كرد،(بخت و اقبال من فقط اونه!)
    و آهسته گفت:
    -باشه عزیز ... باشه.
    هنوز از پرچینها نگذشته بود كه باز هم همان صدای آشنا ... و بعد از لا به لای درختان خودش هم ظاهر شد.یاشار هم متوجه حضور لیلا شد و دهانه اسب را كشید. از همان فاصله از اسب پیاده شد و باقی راه را قدم زنان به سمت او آمد، در چند قدمی لیلا ایستاد، شادمانی بر تمام چهره اش نقش بسته بود و سعی داشت با نگاهش به او بفهماند چقدر دلتنگش بوده. لیلا به پشت سرش نگاهی انداخت. عزیز بی درنگ آنجا را ترك كرد. انگار می ترسید دوباره به سمت او نگاه كند می دانست مقابل او ایستاده صدای نفس كشیدن اسبش را و سكوت خودش را می شنید.
    -سلام ...
    آهسته به سمت او برگشت، برای یك لحظه نگاهشان با هم تلاقی پیدا كرد و فورا این نگاهها از هم گریختند هر كدام به یك سو. لیلا پاسخ سلامش را داد و بدون هیچ حرفی به سمت تخت رفت و روی آن نشست. یاشار اسبش را به درختی بست و وارد حیاط شد. بلافاصله روی تخت نشست. نمی دانست از كجا شروع كند، برایش سخت بود. آمده بود تا لیلا را با واقعیت بیماریش روبرو كند اما حالا كه مقابل لیلا و آن عشق پاك قرار گرفته بود خودش هم نمی خواست بیماریش را باور كند می خواست فردی سالم باشد تا بدون هیچ مشكلی مثل افراد دور و برش یك زندگی مشترك را شروع كند. لیلا كه سكوت را طولانی دید گفت:
    -من ... من كه این همه راه نیومدم تا به سكوت شما گوش بدم.
    یاشار زیر چشمی به لیلا كه به مناظر مقابلش چشم داشت نگاهی انداخت. می ترسید با گفتن واقعیت او را از دست بدهد. و به یاد مهشید و حرفهایش افتاد:(تو یك مرد كامل نیستی تو مكمل یك زندگی نیستی فقط می تونی دوست دختر داشته باشی.)
    پس اگر لیلا هم از مشكل او باخبر می شد به همین نتیجه می رسید. مطمئنا فكر می كرد قصد بازی دادنش را دارد. لیلا مستقیما به او نگاه كرد آشفتگی در ظاهرش به خوبی مشهود بود كمی پریده رنگ به نظر می رسید فهمید كه گفتم حقیقت برای یاشار بسیار سخت و حتی ناممكن است دلیلی نمی دید كه به او نگوید از همه چیز باخبر است تا از آن وضع نجات پیدا كند لب به سخن باز كرد و گفت:
    -یاشارخان ... حالتون خوبه؟
    یاشار به او نگاه كرد و لیلا پرسید:
    -هنوز دارو مصرف می كنید؟
    یاشار همراه با تكان سر آهسته گفت:
    -بله ... هنوز هم.
    حالا تمام نگاهش را غم فرا گرفته بود. لیلا گفت:
    -می خواهید براتون آب بیارم؟
    یاشار نگاهش را از او گرفت به مقابلش نگاه كرد و گفت:
    -نه ... احتیاجی نیست.
    لیلا مكث كوتاهی كرد و گفت:
    -می دونم گفتن چه چیزی شما رو اینقدر آشفته كرده، من از همه چیز باخبرم.
    یاشار به سرعت به سمت او چرخید و با بهت نگاهش كرد. لیلا ادامه داد:
    -لازم نیست برای گفتنش این همهبه خودتون عذاب بدهید. در اصل مسئله چیزی نیست كه شنیدنش از زبان شما درست باشه. نپرسید كه از چه كسی شنیدم.
    یاشار با اندوه گفت:
    -پس چرا اینجا هستید؟ چرا مثل نامزد سابقم از من فرار نكردید؟
    لیلا گفت:
    -من نامزد سابق شما نیستم، می خوام به شما كمك كنم.
    یاشار گفت:
    -پس ... پس اینجا هستید چون از شما خواستن كه به من كمك كنید.
    لیلا گفت:
    -از من خواستن كه به شما كمك كنم اما خودم خواستم كه اینجا باشم خودم تصمیم گرفتم كه ...
    و سكوت كرد.
    یاشار نفس عمیقی كشید؛ از آن همه عذاب راحت شده بود می دانست باید مدیون چه كسی باشد و گفت:
    -می دونم چه كسی در این مورد از شما كمك خواسته.
    لیلا گفت:
    -می شه در موردش كمی صحبت كنیم؟ برام مهمه.
    هر دو به هم نگاه كردند یاشار گفت:
    -اون فقط فریب احساسات خودش رو خورده بود، در من چیزی نبود. اونقدر درگیر بیماری خودم بودم كه متوجه اشتباه اون نمی شدم و زمانی متوجه شدم كه ... كه حضور شما منو به بیماریم غالب كرد و بعد سعی كردم متوجهش كنم كه مرتكب چه اشتباهی شده.
    لیلا همانطور كه به او نگاه می كرد آهسته پرسید:
    -چطور مطمئن باشم كه حقیقت رو شنیدم؟
    یاشار گفت:
    -لیلا ... من ... من به كسی كه دوستش دارم دروغ نمی گم.


    ادامه دارد ...

  6. 4 کاربر از Mahdi/s بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #124
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض فصل 2/17

    لیلا نگاهش را از او گرفت و بعد از مكثی طولانی گفت:
    - من باید چه كار كنم؟
    یاشار گفت:
    - شما چطور؟ می خواهید اول از كجا شروع كنم، با ... با خانواده تون درمیون بگذارم ...
    لیلا گفت:
    - اینقدر خودخواه نباشید؟ بیماری شما مطمئنا ریشه در علتی داره. اول به فكر درمان خودتون باشید.
    یاشار لبخندی زد و گفت:
    - حق با شماست، ولی به من یك قولی بدهید.


    لیلا گفت:

    - من به خیلی ها قولهایی دادم، مثلا به عزیز، قول دادم كه اگر مشكل شما درمان پذیر نبود برم دنبال سرنوشت خودم.
    یاشار گفت:
    - شما دراین باره با اونا صحبت كردین؟!
    لیلا با سرش جواب منفی داد و گفت:
    - آقاجان روی خانواده شما شناخت كافی داره.
    یاشار گفت:
    - پس به همین دلیل نمی خواست شما رو ببینم. شما اینجا بودیدومن انتظار بازگشتتون رو می كشیدم. باید از رفتار غیرعادیش همه چیز رو می فهمیدم.
    لیلا گفت:
    - خب حالا به من بگین چه كار می كنید، برای درمان خودتون ...
    یاشار كمی مكث كرد ومتفكرانه گفت:
    - باید سری به دكترم بزنم.
    لیلا گفت:
    - من ... من هم می تونم علت بیماری شما رو بدونم؟
    یاشار به او نگاه كرد و گفت:
    - من قربانی كارهای كثیف مادرم شدم، معذورات اخلاقی اجازه نمی ده فعلا بیشتر از این در موردش صحبت كنم.
    لیلا می توانست حدس بزند در كودكی چه حوادث وحشتناكی برایش اتفاق افتاده، حالا می فهمید چرا روزی كه یاشار از زندگیش برای او صحبت می كرد نام مادرش را با انزجار به زبان می آورد.
    - چرا زودتر نخواستید در موردش با دكترتون صحبت كنید؟
    یاشار گفت:
    - انگیزه ای برای درمان نداشتم. من از گذشته شرم آور فرار می كردممی خواستم آن خاطرات را قبل از این كه كسی از آن باخبر شود در خودم از بین ببرم اما نمی شد.
    لیلا گفت:
    - نامزد قبلی تون برای شما انگیزه خوبی بود.
    یاشار لبخند تلخی زد و گفت:
    - نبود ... چون منو به فكر درمان ننداخت فقط ... به تجربیات تلخم اضافه شد.
    لیلا گفت:
    - به هر حال اون خاطرات نباید برای شما شرم آور باشه، مطمئنا ناخواسته درگیرش شدید.
    ناخواسته همراه مادرش به جایی قدم می گذاشت كه با به بازی گرفته شدن جسمش، روحش تخریب می شد.( مامان ... دوستان شما منو اذیت می كنن. نه عزیزم اونا دوستان من هستند فقط تو رو سرگرم می كنند تا من به كارهام برسم.كدام كار؟ وای خداوندا! او مرا قربانی هوسهایشمی كرد و نمی دونست ... نمی دونست یا نمی خواست بفهمه، اگر من همراهش نباشم ...؟! ببین عزیزم اگه تو همراه من نباشی،بابا اجازه نمی ده از خونه بیرون بیام، منو زندانی می كنه و من از غصه می میرم. تو كه نمی خواهی مامان بمیره. بمیره... مامان كه منو اذیت نمی كنه اگر بمیره دیگه مامان ندارم. اون وقت ... مرگ مامانیا طاقت اون شكنجه ها ...!)
    لیلا با دیدن عضلات منقبض شده صورت یاشار متوجه دگرگونی حالش شد. سراسیمه از جا برخاست مقابلش ایستاد و گفت:
    - بهتر نیستداروهاتون رو مصرف كنید؟
    و چن جوابی نشنید با صدای بلند او را خطاب كرد:
    - آقای گیلانی ... آقای گیلانی ... یاشارخان.
    و یك گریز سریع از گذشته شوم به زندگی حال! لیلا مقابلش ایستاده بود كسی كه اگر كنارش می ماند به خاطرش می توانست همه چیز را فراموش كند، معصومیت هنوز وجود داشت و در نگاه لیلا موج می زد.
    او را ترسانده بود/ به زور لبخند زد و گفت:
    - حالم خوبه ...نگران نباشید.
    از جا برخاست و همراه او قدم زنان به سمت پرچینها رفت، هر دو ایستادند و یاشار سوال كرد:
    - من باید چند روزی برگردم شهر ... شما تا چند وقت اینجا هستید؟
    لیلا گفت:
    - نمی دونم ... ولی می مونم تا خبر سلامتی شما رو بشنوم.
    یاشار گفت:
    - و بعد ...
    لیلا گفت:
    - با رتبه ای كه آوردم مطمئنم در انتخاب رشته هم قبول می شم، باید به درسم برسم.
    یاشار با اندوه نفس عمیقی كشید و گفت:
    - برات آرزوی موفقیت می كنم.
    لیلا گفت:
    - این موفقیت رو مدیون شما هستم.
    یاشار گفت:
    - سعی و تلاش خودتون بود، خواستن توانستن است.
    لیلا گفت:
    - پس شما هم بخواهید تا به سلامت كامل برسید.
    یاشار بی هیچ سخنی از پریچنها گذشت، لیلا گفت:
    - نگفتید ... چه قولی از من می خواستید؟
    یاشار بدون این كه به سمت لیلا برگردد گفت:
    - خب ... با قولی كه به عزیز داده اید نمی تونم از شما قولی بگیرم.
    لیلا گفت:
    - بهتره واقعا به فكر درمان باشید، اگر كه ... می خواهید منو خوشبخت كنید چون ... بخت و اقبال من شمائید!
    یاشار بسرعت به سمتاو چرخید و لبخندی زد و گفت:
    - پس امیدوار باشم كه تا خبری از من به شما نرسیده اینجا می مانید؟
    لیلا گفت:
    - فقط زودتر ... من زندگی رو با همه موفقیتهاش می خوام!


    ادامه دارد ...

  8. 3 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #125
    Banned
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    تــــهــرانـــــ /
    پست ها
    3,329

    پيش فرض فصل 3/17

    حسام نوار كاست را مقابل دكتر هرندی گذاشت و گفت:
    -لطفا گفته هایش رو برام ضبط كنید.
    دكتر هرندی نگاهی به نوار كاست انداخت و گفت:
    -شما می تونید توی یكی از اتقها به حرفهاش گوش كنید پس احتیاجی به این نیست.
    حسام گفت:
    -خواهش می كنم دكتر، من این نوار پر شده رو لازم دارم نه برای خودم.
    دكتر هرندی گفت:
    -شاید اجازه ضبط گفته هاش رو نده.


    حسام گفت: -شما می تونید متقاعدش كنید برای درمان احتیاج به شنیدن مكرر صحبتهایش دارید.
    دكتر هرندی مكثی كرد و گفت:
    -بسیار خب، ببینم حال مادرتون چطوره؟
    حسام گفت:
    -مرخص شده، سیمین مراقبشه و هنوز به من اجازه ملاقات نداده.
    دكتر هرندی گفت:
    -از ویدا چه خبر؟
    حسام گفت:
    -مشغول تكمیل مداركش برای ادامه تحصیله، فعلا قصد بازگشت نداره.
    دكتر هرندی گفت:
    -و از اون دختر خانوم؟
    حسام با یادآوری لیلا لبخندی كمرنگی زد و گفت:
    -ظاهرا تسلط زیادی روی یاشار پیدا كرده، امیدوارم زحماتش نتیجه بخش باشه.
    صدای یاشار كه از داخل اتاق انتظار به گوش رسید دكتر هرندی با عجله از جا برخاست، دری كه به داخل اتاقش باز می شد را باز كرد و گفت:
    -شما می تونید از این اتاق به خوبی صحبتهای ما رو بشنوید.
    حسام فورا وارد اتاق شد و در را بست. دكتر هرندی از اتاقش خارج شد و لحظاتی بعد به همراه یاشار به اتاق بازگشت یكی از صندلیهارا برای او پیش كشید و گفت:
    -خوشحالم كه بالاخره تصمیم گرفتی از گذشته صحبت كنی.
    یاشار روی صندلی نشست و گفت:
    -صحبت از گذشته برام زجرآوره. من فقط به خاطر یك نفر حاضر شدمكه در مورد اون روزهای شوم و شرم آور صحبت كنم.
    دكتر هرندی پشت میز نشست و گفت:
    -اجازه دارم صدات رو ضبط كنم؟
    یاشار نگاهی به ضبط صوت انداخت لبخند،كمرنگی زد و گفت:
    -حتما این كار رو بكنید دوست دارم چند نفری صحبتهای منو بشنوند، اونایی كه نمی تونم رو در رو از عذابهایی كه كشیدم باهاشون صحبت كنم.
    دكتر هرندی گفت:
    -آماده ای؟
    یاشار با سر تائید كرد. دكتر هرندی گفت:
    -هر وقت احساس كردی دیگه نمی تونی ادامه بدی، كافیه دیگه صحبت نكنی.
    یاشار این بار هم با سر تائید كرد. دكتر هرندی ضبط صوت را روشن كرد و گفت:
    -شروع كن.
    -نمی دونم از كجا باید شروع كنم، من قربانی بودم؛ قربانی خودخواهی بزرگترها، قربانیی كه بی هیچ گناهی خودش رو سالها مقصر رذالت یك عده آدم حیوان صفت می دونست. خیلی دلم می خواست بدونم مقصر كیه، مادربزرگم مهتاج كه مستبدانه پدرم رو مجبور به ازدواجی ناخواسته كرد، پدرم كه به خاطر این زدواج ناخواسته تمام محبتش را در اختیار همسرش قرار نداد یا مادرم رو كه نتونست معصومانه زندگی كنه و نجیب و وفادار بمونه. مقصر هر كسی كه بود تقاصش رو من بودم كه سالها پس دادم، سالها ... سالها دارم عذاب روزهای كودكی ام رو تحمل می كنم. روح و روانم تخریب شد و اثرات منفی اش در جسمم باقی مونده. سالهاست كه با خودم كلنجار می رم تا بتونم بدون این كه كسی رو از بلاهایی كه بر سرم اومده باخبر كنم، خودم رو از شر اون خاطرات تلخ كه دائم جلوی چشمام به تصویر كشیده می شن، خلاص كنم. اما نشد و حالا فهمیدم، یعنی لیلا به من فهموند خیلی وقتها باید رنج و اندوه درونیت رو فریاد كنی تا مثل خوره به جونت نیافته. باید به گوش همه رسوند؛ اونهایی كه موجباتش رو فراهم كردند. من یكی از آن كودكانی بودم كه موجب آزارهای شدید جنسی قرار گرفتم. همراه مادرم می شدم كه مبادا توی خونه از تنهایی دق كنه. هنوز تصویر اون باغ به ظاهر قشنگ توی ذهنم هست تصویر اون آدمهایی كثیفی رو كه وقتی مادرم می رفت دنبال كثافت كاریهاش با تهدید و ارعاب با من با خشونت رفتار می كردند تجاوزات جنسی ... خدایا من هنوز یك پسر بچه هشت ساله بودم چی می دونستم از اعمال زشت اونا ... یا باید تحمل می كردم یا باید مادرم رو از دست می دادم باید ... باید ... باید تحمل می كردم ... كثافتها ... كثافتها ... می ترسم ... می ترسم ... هنوز سایه هاشون رو می بینم، پشت درختها، دو نفر منو به زور می برند ... می برند ... پس مادرم كجاست ....



    ادامه دارد ...

  10. 4 کاربر از Mahdi/s بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #126
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض فصل 4/17

    مهتاج با عصبانیت ضبط صوت را از روی میز پرت كرد و فریاد زد:
    - كثافتها ... همه اشون باید اعدام بشن ... چطور می تونستن ... چطور ...
    سیمین با دستمالی، اشكهایش را كه آرام بر گونه هایش می چكید پاك كرد و زیر لب آهسته گفت:
    - طفلك من ... طفلك من!
    وفا آهسته سالن را ترك كرد و حسام در حالی كه دو طرف سرش را مابین دستها می فشرد به یاد روزی افتاد كه یاشار در مطب دكتر هرندی در حال بازگویی آن مطالب بود. او ناباورانه در حالی كه به سختی می گریست به گذشته فرزندش می اندیشید، كودكی كه مورد خشونت آمیزترین اعمال قرار گرفته بود؛
    در آخرین لحظات یاشار دچار تشنج شدیدی شد. دكتر هرندی با فریاد او را صدا می زد و او با چشمانی اشكآلود به سختی یاشار را روی صندلیش نگاه داشت تا منشی دكتر هرندی به او آرام بخش قوی تزریق كرد. دكتر هرندی پس از سكوتی طولانی لب به سخن گشود و گفت:
    - تاسف و تاثر شما هیچ سودی به حال یاشار نداره.
    حسام و مهتاج با چشمانی غرق در اندوه به هم نگاه كردند. مهتاج با شرمساری سرش را پایین انداخت، اوخودش را بیشتر از حسام و حتی آن زن و آن آدمهای روانی مقصر می دانست. حسام جایی برای سرزنش كردن نمی دید فقط چیزی را كه روی قلبش سنگینی می كرد، به زبان آورد:
    - مادر ... حلق آویز كردن خودتون حتی گوشه كوچكی از گذشته رو جبران نمی كنه. كاری كنید كه گذشته تكرار نشه!
    دكتر هرندی نگاهی به آنها كرد و گفت:
    - قرار گرفتن در معرض خشونتهای اجتماعی به ویژه تكرارش به كودكان صدمات جبران ناپذیری می زنه. به گونه ای كه اثرات منفیاون از ایجاد معلولیتهای جسمانی هم فراتر می ره و اثرات روانی مخربی به جا می گذاره كه ممكنه در تمام طول عمر باقی بمونه. یاشار هم به نوعی دچار همین معلولیت است، ناتوانی جنسی! برای درمان باید صبر كرد درمان قطعی هست اما ... نمی تونم در مورد روان تخریب شده اش هم همین قول رو بدم. سه سال مورد آزار و اذیت قرار گرفته، این همه سال در خودش پنهانشون كرده، حالا كه تمام خاطرات وحشتناكش رو برای من لحظه به لحظه تعریف می كنه می فهمم اون آزارها، تا چه حد در عمق و روح و روانش حك شده اند.
    مهتاج با اعصابی آشفته داخل كیفش به دنبال قرصهایش گشت. سیمین به او كمك كرد تا قرصش را بخورد. برای برخاستن هم به او كمك كرد. جلوی در مطب ایستاد به سمت دكتر هرندی چرخید و با صدایی در بغض نشسته گفت:
    - اعتراف به گناه كه دردی رو از اون دوا نمی كنه؟
    دكتر هرندی با تاسف به علامت نه، سرش را تكان داد. مهتاج سعی كرد جلوی ریزش اشكهایش رابگیرد؛ كاری را كه سالها انجام داده بود. و بعد همراه سیمین از مطب خارج شد. دكتر هرندی دستش را روی شانه حسام گذاشت و گفت:
    - لازم نیست خودت رو سرزنش كنی همه باید بهش كمك كنیم، من هم تمام سعی ام رو می كنم تا یاشار كاملا درمان بشه حالا كه خودش می خواد مطمئن باش همه چیز تغییر می كنه فقط باید صبر كرد.
    حسام با تاسف سرش را تكان داد و گفت:
    - پس ... پس اون دختر ...
    دكتر هرندی لبخندی زد و گفت:
    - می تونی بهش اطمینان بدهی كه یاشار كاملا سرحال و سالم به دیدنش می ره، فعلا لازمه تحت نظر من باشه.


    ادامه دارد ...

  12. 3 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #127
    Banned
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    تــــهــرانـــــ /
    پست ها
    3,329

    پيش فرض فصل 5/17

    مهتاج اوراق تنظیم شده ای را روی میز مقابل یاشار قرار داد و گفت:
    -حالا كه تا حدودی سلامتی ات رو بدست آوردی می تونم با خیالی راحت دوران بازنشستگی رو سپری كنم، فهمیدن حقیقت بیماری تو اینقدر برام تلخ بود كه تمام قوای فكری و جسمی رو از من گرفت اما حالا ... خوشحالم اجازه ندادی تجربیات تلخ دوران كودكی تو رو از پا دربیاره، سهم من توی اون گذشته تلخ از همه بیشتر بوده و حالا حاضرم به خاطر جبرانش هر چیزی كه بخواهی برات مهیا و فراهم كنم.
    یاشار نگاه كوتاهی به اوراق انداخت و بعد عمیقا به مهتاج نگاه كرد. واقعا شكست خورده بود!
    آن اقتدار همیشگی نه در نگاهش موج می زد نه در صدایش زنگ می خورد. لبخندی بر لب نشاند و گفت:
    -فعلا آمادگی قبول و پذیرش این كار رو ندارم. اجازه بدهید به كارهای مهمتری بپردازم. من جیزی ازشما نمی خواهم، فعلا خواهان كسی هستم كه می دونم مورد تائید شما نیست، متاسفم كه این حرف رو می زنم اما من برخلاف میل شما می خواهم كاری كنم كه خودم، قلبم و روحم تائیدش كرده. امروز هم با پدرم عازم تهران هستیم، مطمئنا در جریان هستید.
    حسام با كمی تردید گفت:
    -من یكی، دو روز قبل شما رو در جریان كارها قرار دادم اما انگار كسالت داشتید.
    یاشار از جا برخاست و با ناراحتی گفت:
    -خب من اجازه نمی دم این كسالت مانع رسیدنم به هدفم بشه، مادربزرگ، من و پدرم می ریم تهران تا رسما از لیلا خواستگاری كنیم. فكر می كنم به اندازه كافی در انتظار جلب رضایت شما مانده ام ولی متاسفانه شما هنوز ...
    و بدون این كه جمله اش را تمام كند به سمت در خروجی رفت. مهتاج با نگاهش او را دنبال كرد؛ باید این بار قبول می كرد كه مفتحضانه شكست خورده است، آن هم به خاطر غرور و تكبر بیش از حدش. كسی را كه او در آخرین لحظات در ترمینال آماده رفتن دیده بود نه یك پاپتی بی اصل و نسب بود و نه یك خوشگل ولگرد؛ یك معصوم زیبا بود بادنیایی از نجابت، آن چه كه همسر حسام نداشت.
    حسام هم آماده رفتن بود كه خطاب به او گفت:
    -حسام ... من هم با شما میام.


    ادامه دارد ...

  14. 3 کاربر از Mahdi/s بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #128
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض فصل 6/17 (پایان)

    بیش از حد انتظار كشیده بود. با تماس مریم كه هیجان زده خبر قبولی شان را می داد دیگر جایی برای تردید و ماندن نبود. باید برای ثبت نام می رفت. دلش شكسته بود و احساس می كرد یاشار و حرفهایی كه مابینشان رد و بدل شده، فقط در خواب و رویاهایش اتفاق افتاده، اما حرفها و نصایح عزیز بعد از آن دیدار چه بود؟ هر روز در گوشش زنگی می خورد:(لیلا باید به فكر آینده ات باشی. از روی احساسات تصمیم نگیر، قول داده بودی درست رو ادامه بدی. اتفاقات اینجا رو بگذار به حساب سرنوشت!)
    و رفت. داخل ترمینال هم در رویا بود ...؟! وقتی در كنار پدرش داخل اتوبوس نشسته بود، از پشت شیشه، گیلانی را دیده بود، او را به همراه زنی مسن! برای چه آمده بودند؟
    چه خبری برای او آورده بودند؟ هر چه كه بود او نفهمید و رفت، با خیالی آشفته ... و حالا می فهمید، زندگی با منطق پیش می رفت نباید آن را قربانی احساسات تند و افراطی می كرد. سخت بود اما توانسته بود تمام فكرش را معطوف درسش كند، حالا می توانست تعطیلاتش را تا ترم بعدی صرف آن احساسات واپس زده كند.
    مریم روی نیمكت كنار لیلا نشست و مثل همیشه با هیجان شروع كرد به صحبت كردن.
    - این كه من، بین شما دارم درس می خونم بیشتر شبیه یك معجزه است اما فكر می كنم دیگه از این معجزه ها رخ نمی ده. خودم باید سعی كنم تا به سطح كلاس برسم، تا هنوز كسی از بچه های كلاس نفهمیده من پایین ترین رتبه رو توی كلاس دارم باید فكری به حال خودم كنم، این ترم رو كه به هر بدبختی بود تموم كردم اما دیگه نمی تونم با ترس ترم بعدی رو شروع كنم برای همین یك فكری كردم، تو باید بهم كمك كنی، منظورم توی درسهاست. این كار رو می كنی ... مگه نه ... لیلا ... لیلا.
    و بازوی لیلا را گرفت و بلندتر گفت:
    - لیلا ...
    لیلا كه تازه متوجه حضور او شده بود به او نگاه كرد و گفت:
    - تموم شد؟
    مریم با دلخوری گفت:
    - به ... معلومه كه هیچی از حرفهای منو نشنیدی، داشتم با خودم صحبت می كردم.
    لیلا گفت:
    - می بخشید، حواسم اینجا نبود.
    مریم گفت:
    - كاش فقط حواست اینجا نبود، خودت هم جایی بودی كه حواست بود.
    لیلا سكوت كرد و مریم در حالی كه به آسمان آماده باریدن نگاه می كرد گفت:
    - فكر می كردم می تونی این چند روز تعطیلی رو توی درسها به من كمك كنی.
    لیلا گفت:
    - چرانباید بتونم؟
    مریم گفت:
    - باید به تو هزارآفرین گفت! با این دل مشغول و فكر آشفته، خوب از پس درسها براومدی.
    لیلا گفت:
    - منظورت چیه؟
    مریم گفت:
    - خودت رو به اون راه نزن، فكر كردی نفهمیدم در تمام این مدت تظاهر كردی كه فراموشش كردی؟ توی تمام لحظاتی كه سر كلاس بودی و به حرفهای استاد گوش می كردی، توی همه اون لحظاتی كه كلاس تموم می شد و با هم بودیم می فهمیدم كه منتظر خبری از اون هستی، درسته؟
    لیلا سكوت كرد، صدای قارقار كلاغ در فضای زمستانی دانشكده می پیچید بارش برف را به همراه داشت مریم به كلاغنوك شاخه درخت نگاه كرد و طنزآلود گفت:
    - قارقار و زهرمار، باز خبرهای بد آوردیب بدتركیب!
    لیلا نگاهی به كلاغ انداخت، با یادآوری خاطرات پارك پشت دبیرستان لبخندی تلخ بر لب نشاند. مقدمات آشنایی او و یاشار از همانجا و با همان اتفاق شوم فراهم شده بود. مریم هم خنده ریزی كرد و گفت:
    - می دونم یاد چی افتادی، مرور خاطرات رو بگذار واسه بعد. حالا باید بریم خونه.
    برف به آرامی می بارید. لیلا كلاسورش را از روی نیمكت برداشت نفس عمیقی كشید و از جا برخاست.
    روزهای آتی می توانست روشن و امیدواركننده باشد.
    و نمی دانست كسی او را بیرون از در دانشكده با نگاهی منتظر میخواند:
    - لیلای من ... لیلا ... لیلا.
    هنوز چند قدمی از در دانشكده دور نشده بودند. لیلا به سمت صدا برگشت. عزیز ...؟! او آنجا چه می كرد؟ و قبل از این كه لبهایش برای خطاب كردن او از هم باز شود نگاهش به سمت یاشار كشیده شد، پایان انتظار ...

    ساعت گیج زمان در شب عم
    می زند پی در پی زنگ
    زهر این فكر كه این دم در گذر است
    می شود نقش به دیوار رگ هستی من
    تند برمی خیزم تا به دیوار همین لحظه كه در آن همه چیز
    رنگ لذت دارد، آویزم.


    پایان

  16. 4 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #129
    Banned
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    تــــهــرانـــــ /
    پست ها
    3,329

    پيش فرض

    نویسنده: لیلا رضایی



    =======================


    سلام....خوب رمان لیلای من هم تمام شد .....امیدوارم خوشتون اومده باشه....اگه دیر گذاشتیم فاصله خطوط یا رنگ بد بود دیگه به بزرگی خودتون ببخشید...
    پست مجزا دادم تشکر کنم از دوستم بابت کمک هاش برای بهتر وسریع تر گذاشتن رمان.....

  18. 4 کاربر از Mahdi/s بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #130
    Banned
    تاريخ عضويت
    Dec 2010
    پست ها
    8

    پيش فرض

    خوووووووووووبه

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •