تا بهشت چند قدم بیشتر نمانده بود
همان بهشتی که بزرگترین نعمتش بودن تو بود
و آن بهشتی که سالها در رویاهایم نقاشی اش میکردم
اما نشد . . . .
نگذاشتند تا بشود. . . . .
دستی پیدا شد و مرا از تو فرسنگ ها دورتر پرتاب کرد
و حالا من ماندم و این دوزخ
اما باور کن ،
فقط کافی بود تا تو باشی ، تا اسم اینجا را نگزارم دوزخ
دوزخ که هیچ ...
بی تو ، بهشت هم بـــهــــــــشـــت نیست !