تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 13 از 58 اولاول ... 39101112131415161723 ... آخرآخر
نمايش نتايج 121 به 130 از 575

نام تاپيک: داستانهای مینیمالیستی

  1. #121
    داره خودمونی میشه مالكوم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    محل سكونت
    ISFAHAN
    پست ها
    28

    پيش فرض خدا چه‌كار مي‌كند؟

    گويند اميري، وزير خود را فرا خواند و گفت : «به من بگو خدا چه مي‌خورد، چه مي‌پوشد و چه‌كار مي‌كند؟»
    وزير جواب سوال را نمي‌دانست ولي اين را خوب مي‌دانست كه اگر جواب ندهد نه تنها از وزارت خلع مي‌شود، بلكه ممكن‌ است سر از تنش جدا كنند. او زيركانه يك روز از شاه مهلت گرفت.
    وزير تا پاسي از شب درگير يافتن پاسخ بود كه غلامش پس از اينكه او را پريشان ديد، علت را جويا شد. وزير ماجرا را تعريف كرد و غلام گفت: من پاسخ را مي‌دانم. وزير خوشحال گشت و جواب را طلبيد.
    غلام گفت : « جواب اول اين است كه خداوند غم بندگانش را مي‌خورد. و دوم اينكه، خدا گناهان امتش را مي‌پوشاند.»
    وزير گفت جواب سومي چيست؟
    غلام در پاسخ به او گفت: جواب سوم را في‌الحال نمي‌توانم بگويم.
    فرداي آن روز وزير سعي كرد پادشاه را با همان دو جواب قانع كند ولي شاه كه فهميده بود اين جوابها از خود وزير نيست، از او خواست تا اسرار فاش كند... سپس از وزير خواست آن غلام را نزد وي بياورد...
    وزير و غلام وارد قصر شدند. پادشاه لباس غلام را بر تن وزير پوشاند ، لباس وزارت را به غلام دانا داد و گفت چنين فردي بايد وزير من باشد.
    در اين حين غلام رو به وزير كرد و گفت: « جواب سوم را يافتي؟ ديدي خدا چه‌كار مي‌كند؟»



  2. 5 کاربر از مالكوم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #122
    پروفشنال vahide's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    پست ها
    628

    پيش فرض

    نام داستان : قـُمار
    فرهاد بابايي


    ابري سفيد و کمرنگ روي سرشان ايستاده است.
    « يه دستِ ديگه؟»
    « نه.»
    « همين يه دست؛ سرِ زنم؟!»
    « نه ديگه... خسته م.»
    بلند که مي شود، ابر کمرنگِ دود سيگار به هم مي ريزد.

  4. 8 کاربر از vahide بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #123
    داره خودمونی میشه مالكوم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    محل سكونت
    ISFAHAN
    پست ها
    28

    پيش فرض ملاقات سعدي و پادشاه

    پادشاه ايراني از سعدي شيرازي پرسيد:
    - «هنگام گذر از شهرهاي كشور من ، به من و كارهاي من انديشيدي؟»
    پاسخ آن خردمند چنين بود:
    - «پادشاها ، هر گاه خدا را از ياد مي‌بردم ، به تو مي‌انديشيدم.»


    ** هر سو دود آنكش زبر خويش براند وآن را كه بخواند، به در كس ندواند **

    --- گلستان سعدي ---

  6. این کاربر از مالكوم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  7. #124
    داره خودمونی میشه مالكوم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    محل سكونت
    ISFAHAN
    پست ها
    28

    پيش فرض جهنم

    در قصه‌اي قديمي آمده‌ است كه وقتي عيسي روي صليب درگذشت، بيدرنگ به دوزخ رفت تا گناه‌كاران را نجات دهد.
    شيطان بسيار ناراحت شد و گفت: «ديگر در اين دنيا كاري ندارم. از حالا به بعد، همه‌ي تبه‌كارها، خلافكارها، گناهكارها و بي‌ايمان‌ها به بهشت مي‌روند.»
    عيسي يه شيطان بيچاره نگاه كرد و خنديد: « ناراحت نباش. آنهايي كه خودشان را بسيار با تقوا مي‌دانند و تمام عمرشان كساني را كه به حرفهاي من عمل نمي‌كنند، محكوم مي‌كنند، به اينجا مي‌آيند. چند قرن صبر كن و مي‌بيني كه دوزخ پر تر از هميشه مي‌شود.»

    --- پائولو كوئليو ---

  8. 3 کاربر از مالكوم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #125
    داره خودمونی میشه مالكوم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    محل سكونت
    ISFAHAN
    پست ها
    28

    پيش فرض كودكي كه بيشتر نگران ديگران است

    از لئو بوسكاليا (نويسنده و استاد دانشگاه كاليفرنيا) دعوت كردند تا در مدرسه‌اي، عضو هيات داوران مسابقه‌اي با اين موضوع باشد : « كودكي كه بيشتر نگران ديگران است.»
    برنده‌ي مسابقه پسركي بود كه همسايه‌اش – مردي كه بيش از هشتاد سال داشت – همسرش را از دست داده بود. پسرك كه پيرمرد را گريان در حياط خانه‌اش ديده بود، به طرفش رفت، در آغوشش نشست و مدت درازي همان جا ماند.
    وقتي به خانه برگشت مادرش از او پرسيد كه به آن پيرمرد بيچاره چه گفته است؟
    پسرك گفت: « چيزي نگفتم. او زنش را از دست داده بود، و اين حتماً خيلي دردآور است. فقط رفتم تا كمكش كنم گريه كند.»

  10. 2 کاربر از مالكوم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #126
    آخر فروم باز Consul 141's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    محل سكونت
    BandarAbbas
    پست ها
    1,870

    پيش فرض

    دو دانشمند
    در شهر قدیمی اندیشه ها دو دانشمند زندگی می کردند که دانش یکدیگر را ناچیز می دانستند.

    اولی کافر بود و دیگری مومن .یک بار آن دو در میدان شهر گرد هم آمدند تا در برابر پیروانشان

    درباره ی وجود خدا مجادله کنند و پس از چند ساعت بحث و گفتگو هر یک به راه خور رفته و
    مجلس را ترک کردند.
    در همان شب، دانشمند کافربه سوی معبد رفت و در برابر قربانگاه دو زانو نشست و برای
    اشتباهات گذشته ی خود از خدا طلب مغفرت کرد و مومن شد .
    و در همان ساعت،دانشمند با ایمان کتابهای مقدس خود را به میدان شهر برد و
    آنها را سوزاند و از دین رویگردان شد و کافر گشت! " جبران خلیل جبران "

  12. 2 کاربر از Consul 141 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #127
    آخر فروم باز قاهر - Gahir's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    پست ها
    1,073

    پيش فرض

    خولی و خر نامرد

    روزی خولی از راهی می گذشت.
    درختی پیدا کرد و زیر سایه آن کمی خوابید.
    ناغافلی دزدی آمد و خرش را دزدید.
    خولی وقتی از خواب بیدار شد و دید خرش نیست،
    خورجینش را برداشت و به راه خودش ادامه داد
    تا اینکه چشمش به خر دیگری افتاد که بدون صاحب بود.
    آن را گرفت و کوله بارش را روی آن گذاشت و به راه خود ادامه داد
    و با خودش گفت: خدا گر ز حکمت ببندد دری، ز رحمت گشاید در دیگری.
    چند روز بعد صاحب خر پیدا شد و گفت: این خر مال من است.
    خولی هم زیر بار نمی رفت و می گفت مال من است.
    صاحب خر پرسید: خر تو نر بود یا ماده؟
    خولی گفت: نر.
    صاحب خر گفت: این خر ماده است.
    خولی هم جواب داد: اما خر من، خر نامردی بود.


  14. 2 کاربر از قاهر - Gahir بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #128
    آخر فروم باز قاهر - Gahir's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    پست ها
    1,073

    پيش فرض

    بزرگترین حکمت

    روزی سقراط در کنار دریا راه می رفت که نوجوانی نزد او آمد و گفت:
    «استاد! می شود در یک جمله به من بگویید بزرگترین حکمت چیست »
    سقراط از نوجوان خواست وارد آب بشود.
    نوجوان این کار را کرد.
    سقراط با حرکتی سریع، سر نوجوان را زیر آب برد و همان جا نگه داشت،
    طوری که نوجوان شروع به دست و پا زدن کرد.
    سقراط سر او را مدتی زیر آب نگه داشت و سپس رهایش کرد.
    نوجوان وحشت زده از آب بیرون آمد و با تمام قدرتش نفس کشید.
    او که از کار سقراط عصبانی شده بود، با اعتراض گفت:
    «استاد! من از شما درباره حکمت سؤال می کنم و شما می خواهید مرا خفه کنید »
    سقراط دستی به نوازش به سر او کشید و گفت:
    «فرزندم! حکمت همان نفس عمیقی است که کشیدی تا زنده بمانی.
    هر وقت معنی آن نفس حیات بخش را فهمیدی، معنی حکمت را هم می فهمی!»

  16. این کاربر از قاهر - Gahir بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  17. #129
    داره خودمونی میشه مالكوم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    محل سكونت
    ISFAHAN
    پست ها
    28

    پيش فرض ميمون پير دستش را در نارگيل نمي‌كند

    روزي به يكي از دوستانم گفتم: « چرا ميمون پير دستش را در نارگيل فرو نمي كند؟»
    گفت: « دليل دارد. در هندوستان، شكارگران براي شكار ميمون سوراخ كوچكي در نارگيل به وجود مي‌آورند، موزي در آن مي‌گذارند و زير خاك پنهان مي‌كنند. ميمون نزديك مي‌شود، دستش را به داخل نارگيل مي‌برد و موز را بر‌مي‌دارد، ولي ديگر نمي‌تواند دستش را بيرون بكشد، چرا كه مشتش از دهانه‌ي سوراخ بيرون نمي‌آيد. به جاي آنكه موز و نارگيل را رها كند، همانطور در برابر چيز غيرممكني مي‌جنگد، و بالاخره شكارچي‌‌ها به دامش مي‌اندازند.»
    بعد فكر كردم كه در زندگي ما هم همين اتفاق مي‌افتد. نمي‌فهميم كه از دست دادن بخشي از چيزي، بهتر است تا از دست دادن كل آن چيز. به دام مي‌افتيم، اما از چيزي كه بدست آورده‌ايم دست نمي‌كشيم. خود را عاقل مي‌دانيم اما اين كار اوج حماقت است.

    --- پائولو كوئليو ---
    Last edited by مالكوم; 05-02-2009 at 12:40.

  18. 3 کاربر از مالكوم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #130
    داره خودمونی میشه مالكوم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    محل سكونت
    ISFAHAN
    پست ها
    28

    پيش فرض فرزانگي پيري

    توكاي پيري ، تكه ناني پيدا كرد. آن را برداشت و به پرواز درآمد. پرندگان جوان اين را ديدند، به طرفش پريدند تا نان را از او بگيرند.
    وقتي توكا متوجه شد كه الان به او حمله مي‌كنند، نان را به دهان ماري انداخت و با خود فكر كرد:
    « وقتي كسي پير مي‌شود، زندگي را طور ديگري مي‌بيند، غذايم را از دست دادم، درست است، اما فردا مي‌توانم تكه نان ديگري پيدا كنم. اما اگر اصرار مي‌كردم كه آن را نگه دارم، در وسط آسمان جنگي به پا مي‌كردم. پيروز اين جنگ ، منفور مي‌شد. ديگران خودشان را آماده مي‌كردند تا با او بجنگند. نفرت قلب پرندگان را مي‌انباشت و اين وضعيت مي‌توانست مدت درازي ادامه پيدا كند. فرزانگي پيري همين است: آگاهي بر اينكه بايد پيروزي‌هاي فوري را فداي فتوحات پايدار كرد.»

  20. 2 کاربر از مالكوم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •