گويند اميري، وزير خود را فرا خواند و گفت : «به من بگو خدا چه ميخورد، چه ميپوشد و چهكار ميكند؟»
وزير جواب سوال را نميدانست ولي اين را خوب ميدانست كه اگر جواب ندهد نه تنها از وزارت خلع ميشود، بلكه ممكن است سر از تنش جدا كنند. او زيركانه يك روز از شاه مهلت گرفت.
وزير تا پاسي از شب درگير يافتن پاسخ بود كه غلامش پس از اينكه او را پريشان ديد، علت را جويا شد. وزير ماجرا را تعريف كرد و غلام گفت: من پاسخ را ميدانم. وزير خوشحال گشت و جواب را طلبيد.
غلام گفت : « جواب اول اين است كه خداوند غم بندگانش را ميخورد. و دوم اينكه، خدا گناهان امتش را ميپوشاند.»
وزير گفت جواب سومي چيست؟
غلام در پاسخ به او گفت: جواب سوم را فيالحال نميتوانم بگويم.
فرداي آن روز وزير سعي كرد پادشاه را با همان دو جواب قانع كند ولي شاه كه فهميده بود اين جوابها از خود وزير نيست، از او خواست تا اسرار فاش كند... سپس از وزير خواست آن غلام را نزد وي بياورد...
وزير و غلام وارد قصر شدند. پادشاه لباس غلام را بر تن وزير پوشاند ، لباس وزارت را به غلام دانا داد و گفت چنين فردي بايد وزير من باشد.
در اين حين غلام رو به وزير كرد و گفت: « جواب سوم را يافتي؟ ديدي خدا چهكار ميكند؟»