نفس در سينه كيان حبس شد، بي اختيار او را به سينه فشرد و گفت:
- نمي خوام بهت آسيبي برسه. اگه گير اون وحشيها بيفتي كارت تمومه.
غزاله بدون توجه به گفته ها و احساس كيان، به آرامي از آغوش او بيرون خزيد و گفت:
- شماره تلفنت رو بده.
- ديوونه شدي؟
- چي بايد بهشون بگم؟
- اين كار شوخي بردار نيست.
- من تصميمم رو گرفتم و تو نمي توني جلوم رو بگيري.
- خطرناكه، چرا نمي فهمي
- تو كه نمي خواي همه افتخار خدمت به مملكت رو يكجا بدست بياري؟
- مي ترسم غزاله. مي ترسم لو بري، لجبازي نكن... محاله بذارم.
غزاله به علامت سكوت انگشت روي لب كيان گذاشت و گفت:
- هيس... فقط شماره تلفن و اطلاعات.
كيان مستاصل ماند. كلافه چنگ در موهايش زد و گفت:
- محاله بذارم تو....
بار ديگر انگشت غزاله روي لب كيان سر خورد و مانع ادامه سخن او شد.
نگاهشان در هم گره خورد. نگاه نگران كيان در زواياي صورت غزاله چرخ خورد.
غزاله از ترديد و دودلي او استفاده كرد و گفت:
- اگه الان گرفتار بشم خيلي بهتره، چون مي دونم كه تو هر طور شده نجاتم مي دي. اما اگه تو گير بيفتي، يا زبونم لال اتفاقي برات بيفته، خدا مي دونه بعد از تو در اين كشور غريب چه بلايي سرم مياد.
اگه قبل از تو بميرم، بهتر از اينه كه بعد از تو گرفتار اجنبي بشم... خوب فكر كن كيان، اين بار تو عاقل باش.
غزاله درست مي گفت و كيان بعد از تاملي كوتاه با آنكه ناراضي به نظر مي رسيد، موافقت كرد و پس از دادن شماره تلفن و پاره اي اطلاعات گفت:
- خيلي خب، حواست رو جمع كن. بايد به رمز كه نه ولي سربسته صحبت كني. احتمال اينكه ارتباط تلفني شنود بشه خيلي زياده.
غزاله براي اطمينان چندين بار جملات كيان را تكرار كرد و در حاليكه آماده رفتن، برقع را روي صورت مي كشيد گفت:
- مواظب خودت باش. قول بده از اينجا خارج نشي.
- تو نگران من نباش.
كيان زل زد به چشماني كه آنها را به دو خورشيد درخشان تشبيه مي كرد و افزود:
- مي خوام سالم برگردي... صحيح و سالم.
غزاله خنده نمكيني كرد و برقع را رها كرد:
- چشم قربان، امر ديگه اي نيست؟
غزاله سپس روي گرفت و گامي برداشت، اما كيان با لحني آهنگين او را مخاطب قرار داد.
غزاله ايستاد و گفت:
- ديگه چيه؟
- صبر كن. نمي خواد بري.
غزاله ابروان گره كرد و گفت: (دوباره شروع كردي؟)، و بار ديگر به راه افتاد. كيان شتابان به او نزديك شد و از پشت سر بازوي او را گرفت و گفت:
- نرو غزاله. خودم ميرم.... نرو.
غزاله برقع را بالا زد و به سمت كيان چرخيد و با ترشرويي گفت:
- چقدر (نه) توي كارم مياري! بسه ديگه حوصله ام سر رفت.
- مي ترسم غزاله. تو از عهده اين كار بر نمياي.
- مگه من چِمِه!؟ من ديگه اون غزاله بي دست و پا چلفتي احمقِ گريان نيستم.
ممكنه جونم رو از دست بدم، ولي حالا مي دونم كه در چه راهي تلاش مي كنم.
تو همه بهانه من براي رفتن نيستي كيان.... من بيدار شدم و تو چشمهاي من رو باز كردي. امروز من با چشم باز و آگاهي كامل از هدفم، در راه گشورم گام برمي دارم و اگه بايد بميرم، تو نمي توني جلوي مرگم رو بگيري.... پس خواهش مي كنم سد راهم نشو.
كيان احساس كرد سست و بي رمق شده است. با دلي پر اكراه، راه را براي او باز كرد.
غزاله درياي متلاطم چشمانش را از ديدگان او مخفي كرد و گفت: (برام دعا كن). سپس بيرون رفت.