تبلیغات :
خرید لپ تاپ استوک
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 13 از 24 اولاول ... 39101112131415161723 ... آخرآخر
نمايش نتايج 121 به 130 از 231

نام تاپيک: رمان در چشم من طلوع کن ( اعظم طیاری )

  1. #121
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض 112

    نفس در سينه كيان حبس شد، بي اختيار او را به سينه فشرد و گفت:
    - نمي خوام بهت آسيبي برسه. اگه گير اون وحشيها بيفتي كارت تمومه.
    غزاله بدون توجه به گفته ها و احساس كيان، به آرامي از آغوش او بيرون خزيد و گفت:
    - شماره تلفنت رو بده.
    - ديوونه شدي؟
    - چي بايد بهشون بگم؟
    - اين كار شوخي بردار نيست.
    - من تصميمم رو گرفتم و تو نمي توني جلوم رو بگيري.
    - خطرناكه، چرا نمي فهمي
    - تو كه نمي خواي همه افتخار خدمت به مملكت رو يكجا بدست بياري؟
    - مي ترسم غزاله. مي ترسم لو بري، لجبازي نكن... محاله بذارم.
    غزاله به علامت سكوت انگشت روي لب كيان گذاشت و گفت:
    - هيس... فقط شماره تلفن و اطلاعات.
    كيان مستاصل ماند. كلافه چنگ در موهايش زد و گفت:
    - محاله بذارم تو....
    بار ديگر انگشت غزاله روي لب كيان سر خورد و مانع ادامه سخن او شد.

    نگاهشان در هم گره خورد. نگاه نگران كيان در زواياي صورت غزاله چرخ خورد.
    غزاله از ترديد و دودلي او استفاده كرد و گفت:
    - اگه الان گرفتار بشم خيلي بهتره، چون مي دونم كه تو هر طور شده نجاتم مي دي. اما اگه تو گير بيفتي، يا زبونم لال اتفاقي برات بيفته، خدا مي دونه بعد از تو در اين كشور غريب چه بلايي سرم مياد.

    اگه قبل از تو بميرم، بهتر از اينه كه بعد از تو گرفتار اجنبي بشم... خوب فكر كن كيان، اين بار تو عاقل باش.
    غزاله درست مي گفت و كيان بعد از تاملي كوتاه با آنكه ناراضي به نظر مي رسيد، موافقت كرد و پس از دادن شماره تلفن و پاره اي اطلاعات گفت:
    - خيلي خب، حواست رو جمع كن. بايد به رمز كه نه ولي سربسته صحبت كني. احتمال اينكه ارتباط تلفني شنود بشه خيلي زياده.
    غزاله براي اطمينان چندين بار جملات كيان را تكرار كرد و در حاليكه آماده رفتن، برقع را روي صورت مي كشيد گفت:
    - مواظب خودت باش. قول بده از اينجا خارج نشي.
    - تو نگران من نباش.
    كيان زل زد به چشماني كه آنها را به دو خورشيد درخشان تشبيه مي كرد و افزود:
    - مي خوام سالم برگردي... صحيح و سالم.
    غزاله خنده نمكيني كرد و برقع را رها كرد:
    - چشم قربان، امر ديگه اي نيست؟
    غزاله سپس روي گرفت و گامي برداشت، اما كيان با لحني آهنگين او را مخاطب قرار داد.

    غزاله ايستاد و گفت:
    - ديگه چيه؟
    - صبر كن. نمي خواد بري.
    غزاله ابروان گره كرد و گفت: (دوباره شروع كردي؟)، و بار ديگر به راه افتاد. كيان شتابان به او نزديك شد و از پشت سر بازوي او را گرفت و گفت:
    - نرو غزاله. خودم ميرم.... نرو.
    غزاله برقع را بالا زد و به سمت كيان چرخيد و با ترشرويي گفت:
    - چقدر (نه) توي كارم مياري! بسه ديگه حوصله ام سر رفت.
    - مي ترسم غزاله. تو از عهده اين كار بر نمياي.
    - مگه من چِمِه!؟ من ديگه اون غزاله بي دست و پا چلفتي احمقِ گريان نيستم.

    ممكنه جونم رو از دست بدم، ولي حالا مي دونم كه در چه راهي تلاش مي كنم.
    تو همه بهانه من براي رفتن نيستي كيان.... من بيدار شدم و تو چشمهاي من رو باز كردي. امروز من با چشم باز و آگاهي كامل از هدفم، در راه گشورم گام برمي دارم و اگه بايد بميرم، تو نمي توني جلوي مرگم رو بگيري.... پس خواهش مي كنم سد راهم نشو.
    كيان احساس كرد سست و بي رمق شده است. با دلي پر اكراه، راه را براي او باز كرد.
    غزاله درياي متلاطم چشمانش را از ديدگان او مخفي كرد و گفت: (برام دعا كن). سپس بيرون رفت.

  2. 4 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #122
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض 113

    در تمام مسير، حواسش به اطراف بود تا اگر مورد مشكوكي مشاهده كرد، جانب احتياط را كاملا رعايت كند.
    خوشبختانه از افراد ولي خان اثري نيافت و پس از عبور از يكي دو كوچه به خيابان اصلي شهر رسيد و پس از طي مسافتي در مقابل ساختمان مخابرات ايستاد.
    نگاهي به اطراف انداخت، با ترسي مبهم آب دهانش را قورت داد و با سعي فراوان لهجه افغاني به خود گرفت و به محض ورود به مرد متصدي سلام كرد و گفت :
    - براي ايران تلفن دارم.
    - شما شماره خودتان بگوييد خواهر.
    غزاله شماره را گفت و چشم به دور تا دور آنجا دوخت.

    با صداي متصدي مخابرات به خود آمد و وارد كابين شد.
    سعي داشت لهجه افغاني خود را از دست ندهد.
    در حاليكه مدام چشم به مرد متصدي داشت، با شنيدن صداي آمرانه سردار بهروان كه چندين بار كلمه (الو) را تكرار كرد، تُن صدايش را كاملا پايين آورد و بي مقدمه گفت :
    - سلام بر محمد آقا، جنگ آور ديروز و فرمانده امروز.
    سردار بهروان يكه خورد. اين تكيه كلام فقط مختص كيان بود.

    او در محيط صميمي خانواده و خارج از محيط كار اين گونه از جانب كيان مورد خطاب قرار مي گرفت.
    متعجب از شنيدن اين جمله از دهان يك زن ناشناس پرسيد :
    - شما!؟
    - نشناختي!؟ عروس عمه عاليه... غزاله ام ديگه.
    با اين جمله سردار مطمئن شد صدايي كه از پشت خط شنيده مي شود، سعي در ارتباطي رمزگونه دارد، به همين دليل غزاله را همراهي كرد و گفت :
    - ببخشيد كه به جا نياوردم. حالتون چطوره؟ چه خبر؟
    غزاله با يك چشم مراقب بود كه متصدي مخابرات متوجه لهجه درهم او نگردد از جانبي به فكر دادن اطلاعات صحيح به سردار بود. گفت :
    - خبر سلامتي... به عاله خانم بگيد ماه عسل خيلي خوش گذشت. پذيرايي مفصلي شديم، مخصوصا پسر عمه.
    بند دل سردار پاره شد. ديگر شكي برايش باقي نمانده بود كه تماس تلفني از جانب كيان است.

    گفت :
    - الان كجايي؟ پسر عمه! حالش خوبه؟ كي برمي گرديد؟
    - پسرعمه خوبه، ولي يه خرده دست و بالمون بسته است... خوب ديگه آدم مسافرت خارج ميره بايد حواسش به جيبش باشه، ولي با اين وجود ما تا چند روز ديگه برمي گرديم شما اصلا نگران نباش.
    - پسر عمه كجاست؟
    - مسافرخونه... هَمَش در حال استراحته. انگار كه اومده سفر قندهار.
    شك و شبهه از ذهن سردار دور شد.

    حالا مطمئن بود صدايي كه از پشت خط مي شنود، صدايي جز صداي غزاله هدايت نيست.
    با شعفي كه در كلامش هويدا بود خواستار دانستن چند و چون ماجرا پرسيد :
    - مگه شما مهمون نبودي؟ چي شد رفتي مسافرخونه؟
    - اخلاق پسرعمه رو كه مي دوني... از مزاحمت زياد خوشش نمياد.

    الان يه ده دوازده روزي ميشه كه اومديم اينجا.

  4. 5 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #123
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض 114

    - اگه راه افتادي مي توني خبرم كني؟
    - شايد، درست نمي دونم. آخه مسافرخونه خوبي نداريم، بايد هرچه زودتر از اونجا بريم. ديگه بايد خداحافظي كنم، ولي پسرعمه از من خواست تا سفارش دوستانش رو به شما بكنم.
    - بگو دخترم در خدمتم.
    - راستش چند تا از دوستاش قصد دارن برن تركيه، خواهش كرد اگر مرز بازرگان آشنا داريد، سفارش اونا رو حسابي بكنيد.... وسايلشون بيش از اندازه بزرگ و سنگينه، ممكنه خروجي نگيرن.
    - خيالت راحت باشه حت....
    ارتباط قبل از خداحافظي غزاله قطع شد، غزاله شادمان از انجام وظيفه اش، آن هم به نحو احسن، بعد از پرداخت هزينه مكالمه، با عجله بيرون زد تا هرچه سريعتر خود را به كيان برساند و او را از دل نگراني خارج سازد،

    اما از اقبال بد، در اثر شتاب كودكانه اش، با بي احتياطي در خم كوچه شاخ به شاخ يكي از افراد بيگ شد و پس از برخورد شديد نقش بر زمين گرديد و بي اراده پايش را گرفت و با احساس درد عصباني داد زد.
    - هوي، مگه كوري؟
    مرد با شنيدن صحبت غزاله كه با لهجه ايراني ادا شد، بي درنگ بُرقع را از روي صورت او كنار زد.

    وصف غزاله را از بيگ شنيده بود، به همين دليل خنده زهرداري كرد و گفت :
    - مثل اينكه افتادي تو تله.
    و در حاليكه برمي خواست وحشيانه چنگ در برقع غزاله زد و او را با مو از زمين كند. ناله غزاله در گلويش خفه شد.

    مرد ضارب كه شريف نام داشت، غزاله را به سمت جلو هل داد و گفت :
    - اگه خيال فرار به سرت بزنه، مطمئن باش بلافاصله مي فرستمت اون دنيا... حالا بدون اينكه جلب توجه كني راه بيفت.
    پاهاي غزاله مي لرزيد و در حاليكه در دل دعا مي كرد كه كيان به كمكش بشتابد، با گامهاي لرزان به وانت شريف نزديك شد.

    كيان كه دورادور مراقب غزاله بود، با مشاهده اين صحنه، پريشان مشت بر فرق كوبيد و سراسيمه و بدون تفكر، براي نجات او، شروع به دويدن كرد ولي قبل از آنكه بيش از چند متري بدود، شريف به اتفاق غزاله، نعيم و صابر با وانت به راه افتاد.
    دويدن كيان از آن فاصله به دنبال وانتي كه به سرعت مي راند بي نتيجه بود.
    وسط خيابان ايستاد و به دنبال وسيله اي چشم چرخاند.

    تا آنكه چشمش به موتورسيكلتي كه مقابل مغازه اي پارك شده بود افتاد.

  6. 5 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #124
    کـاربـر بـاسـابـقـه sourena's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2005
    محل سكونت
    اسرائیل - اورشلیــم
    پست ها
    3,296

    پيش فرض

    لطفا ادامه
    قضيه خيلي اكشن شده....

  8. #125
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض 115

    شريف غزاله را به داخل ساختمان مخروبه اي كه فاصله زيادي تا شهر نداشت كشيد و چنان سيلي به صورت او زد كه غزاله چرخي خورد و روي زمين ولو شد.
    شريف بي رحمانه بار ديگر گيسوان غزاله را گرفت و سر او را به سمت بالا كشيد و گفت :
    - اون سرگرد عوضي كجاست؟ اگه با زبون خوش بگي كه بهتر، والا مي دونم چه بلايي سرت بيارم.
    غزاله ناليد: (نمي دونم).
    - تقصير خودته. اگه توي ماشين دهن باز كرده بودي، الان اينجا نبودي.
    - نمي دونم. گمش كردم. فكر كنم زخمي شده.
    بار ديگر دست شريف بالا رفت و در صورت غزاله فرود آمد. غزاله احساس كرد استخوان صورتش خرد شده است، ناله اي كرد و با احساس ضعف شديد نقش بر زمين شد.

    شريف دست بردار نبود، او را از جا كند و وادار به ايستادن كرد و دستش را روي شانه غزاله قرار داد تا او را سرپا نگه دارد كه غزاله با احساس درد در هم رفت و كمي شانه اش را عقب كشيد.
    شريف متوجه آسيب ديدگي غزاله شد، به همين دليل ضربه اي به شانه او زد كه فرياد دلخراش غزاله را به آسمان بلند كرد.
    نعيم كه شاهد اين صحنه هاي دلخراش بود، بي تفاوت خنده كريهي كرد و گفت :
    - شريف ما متخصص اعتراف گرفتنه. تو كه هيچي، باباتم باشه به حرف مياره.
    شريف رو به نعيم كرد و گفت :
    - تو برو دنبال بيگ، به صابر هم بگو بيرون كشيك بده.
    غزاله تصور مي كرد تا آمدن بيگ، از شكنجه شريف در امان خواهد بود.

    اما شريف دوباره به سراغش آمد و نگاه تند پرغضبي به او انداخت، چنان كه غزاله از ترس نزديك بود قالب تهي كند.
    تمام بدنش مي لرزيد كه شريف اسلحه اش را بالا برد و به ناگاه ضربه ديگري به شانه او وارد كرد.
    نفس در سينه غزاله شكست و از فرط درد بي حال نقش زمين شد.

    شريف در عين قساوت قلب كنار او زانو زد و گيسوان او را دور دستش پيچيد و گفت :
    - حرف مي زني يا نه؟
    عشق كيان چنان در تار و پود غزاله تنيده بود كه حتي در ازاي نجات جانش، حاضر نبود اسمي از او ببرد، باز ناليد.
    - نمي دونم.
    - پس نمي خواي حرف بزني.
    سپس خنجرش را بيرون كشيد و تيغه تيز آن را روي گونه غزاله گذاشت و به آرامي آن را تا گلويش سُر داد.
    نفس در سينه غزاله حبس شد.
    شريف دسته اي از گيسوان غزاله را در دست گرفت و با يك حركت آن را بريد. اشك در چشمان غزاله حلقه زد. ترس، نفرت و خشم معجون دلش شد.
    شريف هر بار با وحشيگري دسته اي از گيسوان گندمگون او را بريد، سپس آخرين دسته را به دستش گرفت و در حاليكه به آن بوسه مي زد قهقهه مستانه اي سر داد و موها را در پنجه اش مشت كرد و به سر و روي غزاله ضربه زد.
    سر غزاله شكافت و از سر و صورتش خون جاري شد. ديگر نايي براي برخاستن نداشت.
    شريف فكر كرد اين بار غزاله براي فرار از مرگ، زبان خواهد گشود.

    از اين رو گفت :
    - بهتره حرف بزني.... بيگ مثل من مهربون نيست.
    غزاله به درد شديد و خونريزي بدنش اهميت نمي داد. دهانش را به زحمت جنباند و با صداي ضعيفي گفت :
    - نمي دونم.
    شريف حسابي برآشفته شد. هر كس ديگري جاي اين زن بود، ولو يك مرد قوي هيكل، تا به حال زبان به اعتراف گشوده بود.

    اما اين موجود ظريف و شكننده تا سرحد مرگ مقاومت مي كرد، مقاومتي كه دليلش براي شريف قابل فهم نبود.
    بنابراين با عصبانيت فرياد زد.
    - دروغ ميگي... مثل يك سگ مي كشمت.
    و با ديگر با غيظ بيشتر به جان غزاله افتاد. و اين بار دستش را روي شانه غزاله گذاشت و فشار مداومي به آن وارد كرد.
    جراحت غزاله دهان باز كرد و خون ريزي نمود، فرياد غزاله همان لحظه اول خفه شد، زيرا از شدت درد، از هوش رفت. شريف ول كن نبود، گويي عقده داشت.

    با قنداق اسلحه و مشت و لگد به جان غزاله افتاد.
    او چنان غرق عمل وحشيانه اش بود كه متوجه حضور كيان نشد و قبل از آنكه بتواند از اسلحه اش استفاده كند كاملا غافلگير شد و پس از يك كشمكش طولاني مغلوب كيان شد و راهي ديار باقي گشت.



  9. 3 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  10. #126
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض 116

    كيان با اندوه فراوان، سراسيمه بر بالين غزاله نشست.
    غزاله با صورت روي زمين افتاده بود آنچنان مي نمود كه نفس نداشت.
    كيان با دلشوره اي كه تمام وجودش را فرا گرفته بود، او را به سوي خود چرخاند، اما بند دلش پاره شد. صورت غزاله كاملا متورم و غرق در خون بود.
    سر او را بر روي زانو اش گذاشت.
    مزرعه گندمش به دست شريف جلاد به دست باد سپرده شده بود.
    قلبش در هم فشرده شد. دست لرزانش را روي نبض گردن غزاله گذاشت، اما بلافاصله چشم بست و نفس در سينه اش حبس شد. تمام وجودش از يك احساس تلخ، داغ شد و فريادش در دل خرابه ها پيچيد : (نه).
    باور نداشت. بار ديگر با چشمان خيس در صورت غزاله خيره شد و با ملاطفت طره هاي خون آلود او را از روي صورتش كنار كشيد و آهسته او را صدا زد:

    (غزاله... عزيزم. چشمات رو باز كن).
    اشك پرده اي مقابل ديدگانش كشيد و بغض راه گلويش را فشرد، با اين حال به آرامي گفت: (ببين من اومدم... نگاه كن كيانت اينجاست)،
    اما جسم بي جان غزاله قادر به حركت نبود.
    نگاه نااميدش را به پلكهاي بي حركت غزاله دوخت و با حسرت سر او را به سينه فشرد و بار ديگر فرياد جگرسوزش به آسمان بلند شد : (خدايا....).
    هربار كه به صورت غزاله نگاه مي كرد، اميد داشت كه او چشم باز كند.

    از اين رو بار ديگر شانه هاي غزاله را به شدت تكان داد و او را صدا كرد : (غزاله).
    بدن سرد و يخ زده غزاله حكايت از مرگي تلخ و زجرآور داشت و ضجه هاي كيان كه از سوز سينه بر مي آمد، حاكي از عشقي ناكام و نافرجام بود.
    با استيصال، سرِ غزاله را به سينه فشرد. به ناچار جسم بي جان او را روي دست بلند كرد. سر غزاله به سمت پايين آويزان بود و دستش در هوا تاب مي خورد. نگاه سرد كيان به مسير مقابل بود.

    ساكت و خاموش، با سينه اي كه از اندوه و غم فشرده مي شد، مسافت طولاني را طي كرد. ديگر اثري از آب و آبادي نبود.
    با اكراه جسم بي جان غزاله را روي زمين خواباند. نگاهي به سرتاپاي او انداخت. اشك مي ريخت، اشكهاي داغ حسرت!
    ناليد : (نمي خواي به من غر بزني؟ مي بيني تو رو كجا آوردم. من امانت دار خوبي نبودم. كاش هيچ وقت به زندون نميومدم. كاش....).
    اما بغض صدايش را ضعيف كرد. با عصبانيت و با حسرت با تيغه خجر به جان زمين افتاد.
    ديگر به صورت غزاله نگاه نمي كرد. بي وقفه در حاليكه اشك مي ريخت، زمين را كند تا آنكه چند سانتي گود شد. با پشت دست اشك را از مقابل چشمانش پاك كرد و بي درنگ جسد غزاله را در گور خواباند.
    نگاهش سرد بود، بوسه اي بر پيشاني او زد و با بغض گفت : (رفيق نيمه راه) . شانه هاي مردانه اش با هق هق گريه بالا و پايين مي رفت.

    مدتي گريست، اما گويي هر لحظه سوز سينه اش بيشتر مي شد.
    در حاليكه اشك مي ريخت، براي نماز ميت ايستاد. اما قبل از انجام اين كار، با برخورد قنداق تفنگ بيگ بر فرقش، نقش بر زمين شد.

  11. 2 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  12. #127
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض 117

    مكالمه ضبط شده به دفعات به سمع حضار رسيد در حاليكه هر كس نظر و عقيده خود را بيان مي كرد.
    همگي در يك مورد اتفاق نظر داشتند و آن هم فرار سرگرد زادمهر از دست ربايندگان بود.
    سردار بهروان نگاهي به نقشه كامل جهان روي ديوار انداخت.

    چند دكمه را فشرد چراغهاي كشورهاي هم مرز با ايران را روشن ساخت.
    نگاه گذرايي به افغانستان انداخت. انگشت روي آن گذاشت و گفت :
    - خودشه ! سفر خارج يا به عبارت ديگر سفر قندهار، يعني اونا در افغانستان به سر مي بردند.
    سرهنگ كرمي پرسيد :
    - منظورش از ماه عسل چي بوده؟
    - بدون شك منظورش همون اسارتشونه.
    پيوس كمي فكر كرد و گفت :
    - بهتره پله پله جلو بريم. از اول شروع مي كنيم.

    هدايت شما رو به نام كوچيك خطاب مي كنه و يكي از تكيه كلامهاي سرگرد رو به كار مي بره فقط به اين دليل كه قصد داره شما رو به ياد سرگرد بندازه و به نحوي آشنايي بده.
    - يقينا ... سرگرد افسر زبده ايه، قطعا در خطر بوده كه در مخفيگاه باقي مونده و چون احتمال شنود مكالمات رو مي داده، هدايت رو انتخاب و رمز رو چاشني اطلاعاتش كرده.
    - شايد هم اون ها در تعقيب و گريزي سخت به سر مي برن و مجبور شدن براي نجات جون خودشون اين طور عمل كنن.... به هر حال هدايت با معرفي خودش به عنوان عروس عمه عاليه، سردار رو مجاب ميكنه كه اين مكالمه از جانب سرگرده و رفتن ماه عسل، خوش گذشتن و پذيرايي مفصل به معناي ربوده شدن، شكنجه و آزاره.

    دقيقا وقتي ميگه : (خصوصا پسرعمه پذيرايي مفصل شد).
    همان طور هم كه در فيلم ديديم، سرگرد شكنجه سختي شده و هدايت در اولين جمله، در جواب سردار، خبر سلامتي خودشون رو به ما ميده.


  13. 2 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  14. #128
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض 118

    - جمله بعدي كمي گنگه، منظورش از بي پولي چي بوده؟
    سردار بهروان در جواب گفت :
    - يقين دارم بدون اسلحه و آذوقه هستند و بيشتر از اون يقين دارم كه جاي امني نيستند.

    وقتي ميگه بايد مسافرخونه رو عوض كنيم، قطعا جاشون لو رفته و قصد فرار دارن.
    پيوس حرف سردار را تاييد كرد و افزود :
    - با يه حساب سرانگشتي ميشه حدس زد كه اونا چيزي حدود چهارده روز قبل فرار كردن، درست زمانيكه ارتباط ربايندگان با ما قطع شد.

    اين موضوع دقيقا به چهارده روز پيش برمي گرده و وقتي مطمئن مي شن سرگرد هنوز با ما تماس نگرفته، نقشه پليدشون رو عملي و خانواده سرهنگ شفيعي رو به جاي خود سرهنگ از بين مي برن.
    مسئله اي كه بيش از همه اهميت داره اينه كه سرگرد به سختي تونسته خودش رو به جايي برسونه كه دسترسي به تلفن داشته باشه.
    بنابراين احتمال تماس دوباره اي وجود نداره و ما بايد با دقت كامل اطلاعات سرگرد رو از اين مكالمه كوتاه بيرون بكشيم.
    سردار بهروان مقابل نقشه ايستاد و پنج انگشت خود را روي مرز بازرگان قرار داد و گفت :
    - مسئله اصلي اينجاست. اينجا قراره اتفاقي بيفته.
    پيوس روي ميز خم شد و دو دستش را تكيه گاه بدنش قرار داد. نگاه عميقي در چهره جمع انداخت و گفت :
    - محموله بزرگي قراره از مرز عبور كنه... فقط خدا كنه دير نشده باشه.
    - بايد هرچه زودتر اطلاعات گمرك بازرگان رو در جريان قرار بديم و ضمن كنترل گسترده، خروجي هاي چند روز اخير رو چك كنيم تا اگر مورد مشكوكي مشاهده شد، اينترپل رو در جريان بگذاريم.


    جلسه ساعتي ديگر به طول انجاميد و سردار بهروان پس از صدور دستورات لازم، با كسب اجازه از مقامات بالاتر و انجام هماهنگي هاي لازم، به اتفاق پيوس، براي نظارت مستقيم بر اجراي ماموريت، بلافاصله كرمان را به مقصد شمال غربي كشور و مرز بازرگان ترك كرد.

  15. 2 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  16. #129
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض 119

    بي حوصله سبزيها را زير و رو مي كرد. بدون آنكه آنها را پاك كند در افكار پريشان خود غوطه ور بود.
    سمانه هر از گاهي زير چشمي او را مي پاييد.

    تا كنون خاله اش عاليه را اين چنين كلافه و بي حوصله نديده بود.
    سرش را بالا آورد تا حرفي بزند، چشمش به تصوير كيان در قاب عكس منبت كاري افتاد.
    لبخندي محو بر لبانش نشست و به آرامي دست بر شانه عاليه گذاشت و گفت :
    - دفعه اولش كه نيست. اين ماموريت هم مثل ماموريتهاي ديگه.
    - ولي كيان هيچ وقت بي خبر نمي رفت. خيلي ماموريتش طولاني مي شد پونزده روز ... بدجوري دلم داره شور مي زنه.
    سمانه درحاليكه بلند مي شد. گفت :
    - به دلت بد راه نده. الان يه چايي برات درست مي كنم تا حالت جا بياد.

    بلند شو دستهات رو بشور، خودم سبزي رو پاك مي كنم.
    - آخه زحمتت ميشه خاله جون.
    - چه زحمتي! از مال خدا يه دونه خاله دارم، براي اين عزيز كار نكنم، واسه كي بكنم.
    - قربونت برم خاله. كاش اين پسره از خطر شيطون پايين بياد و اجازه بده بيام خواستگاري.
    - خواستگاري زوركي؟
    - اين چه حرفيه خاله؟ كيان دنيا رو بگرده مثل تو گيرش نمياد.
    - اين نظر شماست خاله.
    - من پسرم رو خوب مي شناسم، كيان من اهل عشق و عاشقي و چه مي دونم اين حرفها نيست.

    اگه براي ازدواج دست دست مي كنه، به خاطر شغلشه... تا اسم زن و ازدواج رو ميارم، غرولند مي كنه كه تو توقع داري دختر مردم رو بياري توي اين خونه، صبح تا شب ور دلت بشينه... خدا مي دونه صبح كه مي زنم بيرون كي برمي گردم.
    اصلا اگه برگردم.
    - اينا همش بهانه است... شما مادرم رو به خيال واهي نشونديد.

    بيست و هفت سالمه. مي ترسم تا چشم روي هم بذارم، سي ساله بشم ور دست مامانم بمونم.
    - نه خاله جون اين دفعه كه برگرده تكليفم رو باهاش يه سره مي كنم.
    - من براي آقا كيان احترام زيادي قائلم و با وجودي كه قلبا دوستش دارم، نمي خوام وادار به اين كار بشه.
    - كيان غلط بكنه رو حرف من حرف بزنه. سرگرد كه هيچي، اگه سرلشگر هم كه بشه باز هم پسر خودمه و بايد مطيع من باشه.
    - واااي! پس آقا كيان شانس آورده كه شما فقط مادرش هستيد.
    - چي خيال كردي. كيان بي اجازه من آب نمي خوره.
    سمانه لبخندي زد و گفت:
    - ديگه بهتره حرفش رو نزنيم. شما بهتر از من مي دوني كه آقا كيان زن بگير نيست.
    - مگه دست خودشه؟ كتي كه از اصفهان برگرده، دست كيان رو مي گيريم و مي نشونيم پاي سفره عقد.
    سمانه سر به زير انداخت و عاليه با ابراز علاقه گفت :
    - قربون اون چشمهاي بادوميت برم. من به جز تو عروس ديگه اي نمي خوام.



  17. 2 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  18. #130
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض 120

    با احساس درد سعي كرد جاي ضربه را لمس كند، اما قادر به تكان دادن دستهايش نبود.
    چهره اش در هم رفت و با چشيدن طعمي تلخ در دهانش به زحمت چشم باز كرد.
    گيج و منگ كمي سرش را بالا آورد، اما قبل از تشخيص موقعيت، مشت محكم بيگ در صورتش فرود آمد و او را براي دقايقي دوباره بيهوش ساخت.

    تا آنكه بالاخره چشم در چشم بيگ باز كرد و به سرعت متوجه موقعيتش شد.
    بيگ غضبناك او را جلو كشيد و با چشمان بُراق شده گفت :
    - مثل يه سگ مي كشمت.
    بيگ سپس در حاليكه به ران مجروحش اشاره مي كرد افزود :
    - ولي قبلش باهات كار دارم آقا پسر.
    كيان را به گوشه وانت هُل داد و با چهره درهم محل اصابت گلوله را در دست گرفت.
    دستهاي كيان از پشت سر با طناب بسته و آزادي عملش سلب شده بود. با اين حال به دنبال راهي براي غافلگيري، با احتياط در حاليكه زير چشمي بيگ را مي پاييد كمي خودش را جابجا كرد و به درب وانت تكيه داد.
    نگاهي به داخل كابين انداخت. به جز راننده، يك نفر ديگر هم روي صندلي جلو نشسته بود و چشم به مسير مقابل داشت.
    در حاليكه نقشه اي براي فرار و خلاصي از شر اين سه نفر مي كشيد، شروع به ساييدن طناب به ورق پاره كف وانت كرد.
    يادآوري مرگ غزاله وجودش را به آتش كشيده بود.

    با اين وجود مي خواست خيالش از دفن شدن بدن او آسوده باشد، از اين رو با لحني سرد پرسيد :
    - با هدايت چه كار كردي؟
    - هدايت ديگه كيه!؟.... آهان همون جنازه رو ميگي! مي خواستي چي كارش كنم؟
    - خدا كنه دفنش كرده باشي.
    بيگ پوزخندي زد و ساكت ماند.كيان عصباني صدا بلند كرد :
    - مگه تو مسلمون نيستي؟
    - ديگه داري روت رو زياد مي كني. خفه ميشي يا خفه ات كنم!
    كيان بالاجبار سكوت كرد. غم از دست دادن غزاله به همراه نفرت و خشم او را در تصميمش مصمم تر ساخت و در حاليكه سعي در بريدن طناب داشت، چندين بار نقشه اش را در ذهن مرور كرد.

    بايد حساب شده عمل مي كرد. بنابراين زمانيكه از پاره شدن طناب اطمينان پيدا كرد، به در تكيه داد. چشم بست و وانمود كرد هنوز گيج و منگ است.
    بيگ نيز خون زيادي از دست داده بود و احساس ضعف مي كرد.

    وقتي كيان را در آن حال ديد، به خيال آنكه او نيز حال مساعدي ندارد و با دستهاي بسته كاري از او ساخته نيست، اسلحه اش را كنار گذاشت.
    رفته رفته ضعف و سرگيجه بر بيگ غلبه كرد به طوريكه مدام چشم باز و بسته مي كرد و كاملا منگ بود و بيهوده سعي مي كرد با درجه پاييني از هوشياري خود را سرحال نشان دهد.
    كيان زير چشمي مراقب حركات او بود و وقتي بيگ براي لحظات متمادي چشم بر هم گذاشت، با يك حركت غافلگير كننده و با يك يورش سريع او را از جا كند و بلافاصله از وانت به بيرون پرتاب كرد.
    راننده كه اين صحنه را از آيينه مقابلش ديده بود، بي درنگ ترمز كرد.

    ترمز نيش دار باعث شد كيان تعادلش را از دست بدهد و پس از برخورد با كابين، كف وانت ولو شد.
    مرد تنومندي كه در كابين جلو كنار راننده نشسته بود، بلافاصله از وانت بيرون پريد، اما قبل از آنكه فرصت شليك بيابد با گلوله اي كه از اسلحه بيگ توسط كيان شليك شد نقش بر زمين گشت.
    با مشاهده اين صحنه، نعيم راننده وانت از ترس اسلحه اش را بر زمين انداخت و دستهايش را به علامت تسليم بالا برد. كيان او را به عقب خواند و گفت :
    - اگه بخواي كلك بزني مهلتت نمي دم.
    - هر كار بخواي مي كنم. فقط من رو نكش.
    كيان به وضوح ترس را در چشمان نعيم ديد و به خوبي مي دانست لحظه اي غفلت، از اين روباه مكار شيري درنده خواهد ساخت.

    به همين دليل جانب احتياط را رعايت و در حاليكه حلقه طنابي به جانب او پرتاب مي كرد از وانت پايين پريد.
    نعيم با اطاعت از دستورات كيان طناب را برداشت و به سمت جايي كه بيگ روي زمين افتاده بود نزديك شد.
    چند قدمي بيگ كه رسيد باز به امر كيان ايستاد.
    كيان سر اسلحه را به سمت نعيم نشانه رفت و در حاليكه مراقب حركات او بود با احتياط به بيگ نزديك شد.
    بيگ با صداي ضعيفي مي ناليد. با اطمينان از زنده بودن او و براي اينكه بار ديگر غافلگير نگردد، سريع از او فاصله گرفت.

    نعيم به دستور كيان دست و پاي بيگ را بست و او را به دوش انداخت و كف وانت خواباند.
    نعيم در انديشه فرار، با استفاده از يك غافلگيري آني بود.

    وقتي بيگ را كف وانت خواباند با تعلل به سمت كيان چرخيد.
    اما كيان فرصت روگرداندن را از او گرفت و با ضربه محكمي در پس سر، او را نقش بر زمين كرد و بلافاصله او را به طرف درختان سمت راست جاده كشيد و پس از بازرسي بدني كامل، با طناب محكمي او را به درخت بست و با آسوده شدن از جانب نعيم، خودش را به وانت رساند.
    بيگ هنوز مي ناليد. در حاليكه قدرت برخاستن نداشت.
    كيان ديگر هيچ گونه ريسكي را نمي پذيرفت.

    از اين رو كمي او را بالا كشيد و به ميله هاي متصل به كابين طناب پيچ كرد. سراسيمه پشت ماشين نشست و با سرعت هر چه تمام تر، راه آمده را بازگشت.

  19. 2 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •