وقتی رفت، شل ووارفته روی صندلی نشستم .این مرد سبزه موفرفری قد کوتاه خرپول چقدر به نظرم زیبا آمد .چه صادقانه و بی ریا حرف زد. چطور تا حالا در مورد این مرد مهربان و باشخصیت اینطور قضاوت میکردم. مگر قیافه خوب می توانست ضامن خوشبختی باشد؟ شاید همین کیارستمی چهل ودو ساله، بیشتر از منصور و بهرام می توانست مرا خوشبخت کند .شاید او قدرم را بهتر می دانست .تصمیم گرفتم همان روز در مورد کیارستمی با پدر صحبت کنم ورضایتش را جلب کنم
- باشه ، من فردا برای گرفتن جواب خدمت می رسم .کاری ندارین؟
- نخیر، پیش مهندس تشریف نمی برین؟
- امروز فقط به نیت خواستگاری خدمت رسیدم .به ایشون سلام برسونین.فردا خدمتشون می رسم
- ممنونم خدانگهدار
پدرم گفت: تو دختر عاقلی هستی .مطمئنم که در انتخاب اشتباه نمی کنی . بگو بیاد ببینمش .به منصور هم تلفن می زنم باهاش مشورت می کنم .بالاخره اون بیشتر همکارش رو می شناسه
بعد از ظهر پدر با منصور در مورد کیارستمی صحبت کرد .بعد منصور از پدر خواست تا با خودم صحبت کند وگفت: زده به سرت گیسو؟ معلوم هست آش کی رو هم می زنی؟
- باشه بابا. پس بهش بگم بیاد خواستگاری؟
- بگو بیاد عزیزم. ولی بهرام چی؟
- اونا که خواستگاری نکردن، می ترسم کیارستمی هم از دستم بره
- هر طور خودت دوست داری بابا! البته سنش کمی زیاده ولی اگه خوب باشه ، قابل گذشته
منصور مدتی سکوت کرد. گفتم: کاری نداری؟
- هرکس که در این رقابت برنده شه
- مگه نمی خواستی با بهرام ازدواج کنی؟
- کیارستمی بهتره.تا حالا هم در موردش اشتباه می کردم .مرد زندگی من اونه
- توداری با کی لج می کنی گیسو؟ تو که اونو نمی خواستی. آخه کیارستمی کجاش به تو میاد. قبول دارم مرد محترم وخوبیه، ولی سیزده چهارده سال با تو اختلاف سن داره
- مهم نیست ، مگه شما ده سال با گیتی اختلاف سن نداشتین؟ از اینکه فعل گذشته به کار بردم هول شدم و ادامه دادم: گیتی خیلی هم راضیه
- گیسو! دیوونگی نکن!
- کجا می رین بابا؟
- می رم پیش آقای میری .گفته غروب بیا پیشم
- باشه بابا، سلام برسونین
- پدر کجا رفتن؟
- منزل همسایه طبقه بالا. با هم خیلی جور شده ن
- تو که از کیارستمی بدت می اومد .پس چی شد یه دفعه؟
- اشتباه میکردم .اونایی که دوستشون دارم چه گلی به سرم زدن؟ حالا میخوام بقیه عمرم رو با کسی زندگی کنم که قدرم رو می دونه، دوستم داره ومیخواد زندگیش رو به پام بریزه .ایرادی داره؟
- من مخالف ازدواج کردن تو نیستم گیسو .فقط چرا کیارستمی؟
- میخوام زن کسی بشم که دوستش ندارم .چون نمی تونم در آن واحد دو نفر رو دوست داشته باشم
- این خیانته؟
- خیانت؟! شما دل سنگم کردین و دلرحمی رو ازم گرفتین. همون روز که باعث شدین جون کندن آذر رو ببینم
- چیه ؟ بدهکارم شدیم؟
- وقتی بهم محبت کنه بهش علاقمند می شم، ووقتی ازش بچه دار شم، عاشقش هم می شم، نگران من و اون نباشین تازه، این خیانته که شریک زندگیش می شم؟ زندگی ای براش بسازم که همتون انگشت به دهن بمونین
- پشیمون میشی. من ندیدم دختر انقدر برای شوهر کردن عجله داشته باشه.
- من مثل تو عاشق مرده ها نیستم و یه عمر مرده پرستی نمی کنم
- اون مرده خواهر توئه .بی انصاف!
- مرده ، مرده س.چه فرقی میکنه؟ در ضمن دیگه مردن آدما برام طبیعی وعادی شده .فکر نمی کنم این بار اگه خبر مرگ عزیزی رو به من بدن قهقهه بزنم
- دختره بی عقل! عجله نکن، صبرکن!
- صبر کنم که چی بشه؟ بیست و هشت سالمه منصور!
- یه کم صبر کن تا بهرام بیاد خواستگاری
- اگه می خواست تا حالا اومده بود
- اون میخواد ، فقط مثل تو عجول نیست . میخواد بیشتر تورو بشناسه
- پس وقتی خوب شناخت، یادش بنداز که دختر خوشگل و خوب رو زود می برن .در ضمن از قول من خداحافظی عذرخواهی کن
- دیوونه!
- آره حق با توئه. پس دست از سر این دیوونه بردار
- برو خودت رو بدبخت کن .به درک! اصلا به من چه ؟ ولی پس فردا نیای بگی منصور اشتباه کردم، خریت کردم ، من جوونم و کیارستمی پیره، احساساتمون با هم فرق میکنه و از این شِروورها!
- کیارستمی با تو فقط چهار پنج سال تفاوت سن داره
- خب منم مثل کیارستمی ، دیدی که نیومدم جلو
- آره برو افتخار کن .بگو خواهر زنم عاشقم بود ولی من جوونمردی کردم ونرفتم خواستگاریش .برو جار بزن
*****************************
- با یه دیوونه، نه
- پس خدانگهدار آقای عاقل وفادار .برو مدال بگیر و افتخار کن .وگوشی را روی تلفن کوبیدم .هرچه می کشیدم از دست منصور بود. اگر گیتی عاشق او نمی شد. الان نه گیتی مرده بود، نه من به این وضع افتاده بودم.لعنتی!
فردای آنروز وقتی کیارستمی برای گرفتن جواب آمد .مثل مرده های متحرک به او خیره شده بودم .نمی دانستم باید چه بگویم .حرف منصور توی گوشم بود که پس فردا نگی من جوونم و اون پیره واحساسمون با هم متفاوته با اینحال تا آمدم بگویم بله،صدای عطسه خانم حکیمی منصرفم کرد و گفتم : می دونین مهندس، من به شما ارادت خاصی دارم اما خواهش می کنم فرصت بیشتری به من بدین .من الان شرایط خوبی برای فکر کردن ندارم .دلم نمیخواد الان به شما بگم بله ولی بعد پشمون بشم و ناراحتتون کنم
لبخندی زد وگفت: آب از سر من گذشته خانم . دی رکه شده یه مدت دیگه هم روش. اگه قول صد در صد به من بدین ف حاضرم پنج سال دیگه هم صبر کنم .عشق ما هوس نیست که عجله داشته باشیم.
- باشه خانم رادمنش، من حرفی ندارم. خوب فکر کنین و از صمیم قلب تصمیم بگیرین .یه عمر زندگی شوخی نیست
- خوشحالم که با فرد منطقی ای مثل شما رو به رو هستم
- خواهش میکنم .راستش یکی از مزایای افراد مسن اینه که شرایط و احساس افراد کوچک تر از خودشون رو در نظر می گیرن. چون خودشون این سن و این دوره رو گذروندن
- ممنونم مهندس .در ضمن تا من فکر می کنم ، شما دنبال همسر باشین و فرصت ها رو از دست ندین
از فهم وشعور این مرد لذت بردم .خدایا چرا هر چی آدم با شعور بامعرفته، به تور من مجنون می خوره .خودت نجاتم بده! خسته شدم انقدر با احساس و غرور مردم بازی کردم
اگر خانم حکیمی عطسه نکرده بود و انقدر به صبر اعتقاد نداشتم ، بدون لحظه ای درنگ بله را به کیارستمی گفته بودم .ولی افسوس که مادر خدابیامرز من، اعتقاد به صبر را از بچگی در ذهن ما فرو کرده بود .وقتی با کیارستمی خداحافظی کردم، منصور از اتاقش بیرون آمد و با دیدن ما جا خورد .می دانستم الان دل توی دلش نیست که بداند چه جوابی به او داده ام .با کیارستمی حال واحوال کرد ، ووقتی کیارستمی خداحافظی کرد و رفت .آهسته گفت: چی شد؟
پلک های منصور یکی به زمین چسبید ، یکی به آسمان .از اینکه حرصش بدهم لذت می بردم .چشمهایش را بست و دستش را روی پیشانی اش گذاشت وگفت: امیدوارم پشیمان نشی . و به اتاقش رفت
- هیچی ، چی میخواستی بشه؟
- جواب مثبت رو گرفت؟
- آره، خیلی سریع
بدبختی اینجا بود که دلم نمی آمد ناراحتی منصور را ببینم .وقتی در اتاقش را بست، بطرف در رفتم .سرم را از لای در داخل کردم وگفتم : منصور!
بطرفم برگشت و فقط نگاهم کرد .چنان چهره درهمی داشت که از شوخی خودم بدم آمد .
منتظر جواب نماندم، در را بستم و پشت میزم آمدم .
- به کیارستمی گفتم باز هم بهم وقت بده فکر کنم . اون خیلی فهمیده س.ولی اگر صبر نیومده بود بله رو گفته بودم
اواخر بهمن ماه باید برای قرارداد جدید اجاره مغازه پدر به شیراز می رفتیم .از منصور دو هفته مرخصی گرفتم تا با پدر به شیراز بروم و کارها را رو به راه کنم .هر شب منزل یکی از اقوام می رفتیم و روزها دنبال کارهای شخصی و این بار مغازه را با قیمت بالاتری رهن واجاره دادیم. بعد از یک هفته به تهران برگشتیم .از پدر خواستم به کسی اطلاع ندهد ما برگشته ایم ، چون فکرهایی داشتم .می خواستم خانه را بجای بهتری انتقال بدهم وبهتر دیدم کمی منصور را اذیت کنم . برای همین، سر دو هفته با منصور تماس گرفتم و ده روز دیگر مرخصی خواستم و گفتم که ما هنوز در شیراز هستیم