حسرت نبرم به خواب ان مرداب
کارام درون شب خفته است
دریایم و نیست باکم از طوفان
دریا همه عمر خوابش اشفته است
حسرت نبرم به خواب ان مرداب
کارام درون شب خفته است
دریایم و نیست باکم از طوفان
دریا همه عمر خوابش اشفته است
منشین با بدان که صحبت بد
گر چه پاکی تو را پلید کند
افتابی بدین بزرگی را
پاره ای ابر ناپدید کند
چو رخت خویش بر بستم از این خاک
همه گفتند با ما اشنا بود
ولی کن کس ندانست این مسافر
چه گفت و با که گفت و از کجا بود
دو صد دانه در این محفل سخن گفت
سخن نازکتر از برگ سمن گفت
ولی با من بگو ان دیده ور کیست
که خاری دید و احوال چمن گفت
خدا ان ملتی را سروری داد
که تقدیرش به دست خویش بنوشت
به ان ملت سر و کاری ندارد
که دهقانش برای دیگران کشت
نهنگی بچه خود را چه خوش گفت
به دین ما حرام امد کرانه
به موج اویز و از ساحل بپرهیز
همه دریاست و ما را اشیانه
* نگارا چشم تو ختم زمان است *
* که روح زندگی در آن نهان است *
* هر آنکس با نگاهت آشنا گشت *
* یقین تا روز محشر درامان است *
* گرچه از هجر تو من پژمان و بیمارم هنوز *
* در کمند زلف مشکینت گرفتارم هنوز *
* گرچه مویم شد سپید از نامرادیهای دهر *
* باز وصلت را بجان و دل خریدارم هنوز *
شیدا
از باور هر نگاه من بنویسید .... از عشق از اشتباه من بنویسید
او غرق گناه است مجازاتش را .... پای دل بی گناه من بنویسید
با چشمک یک ستاره عاشق شده بود .... با ساده ترین اشاره عاشق شده بود
شب رفت و ستاره اش به فردا پیوست .... افسوس که او دوباره عاشق شده بود
سید اسحاق افضلی متولد
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)