تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 13 از 27 اولاول ... 39101112131415161723 ... آخرآخر
نمايش نتايج 121 به 130 از 263

نام تاپيک: داستانهای کهن ایرانی

  1. #121
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض بلبل سرگشته1

    خواهر و برادر بودند که در سن هفت و هشت سالگى مادرشان را از دست دادند. پدرشان بعد از سال زنش، زنى گرفت و به خانه آورد. اما اين زن با بچه‌ها نمى‌ساخت و هر شب جار و جنجال به‌پا مى‌کرد. پدر که از اين وضع خسته شده بود به زن گفت: آخر تو کى ما را راحت مى‌گذاري؟ زن گفت: بايد پسرت را از بين ببري. مرد گفت: چه‌طوري؟ زن گفت: بايد با پسرت شرط ببندى و بگوئى هر که امروز تا غروب بيشتر هيزم جمع کند حق دارد سر آن يکى را ببرد. مرد قبول کرد. با پسرش به صحرا رفتند. غروب که شد مرد ديد پسر بيشتر هيزم جمع کرده، مقدارى از هيزم‌هاى پسر را دزديد و روى هيزم‌هاى خودش گذاشت و بعد به پسر گفت: من بيشتر جمع کرده‌ام. آن وقت سر او را بريد و به خانه برد. زن، سر پسر را در ديگ انداخت و پخت. ظهر که خواهر پسر مى‌خواست به مکتب برود، رفت براى خودش غذا بکشد. ديد سر برادرش در ديگ است. غذا نخورده و گريان به مکتب رفت و ماجرا را به ملاباجى گفت. ملاباجى به دختر گفت: استخوان‌هاى برادرت را رو به قبله در باغچه زير خاک کن و چهل شب آب و گلاب رويش بپاش و ورد جاويد بخوان. ديگر کارت نباشد. دختر تا چهل شب کارهائى را که ملاباجى گفته بود، انجام داد. شب آخر، باد تندى برخاست و از ميان بوتهٔ گلي، بلبلى پريد روى شاخه و شروع کرد به خواند:
    منم، منم بلبل سرگشته از کوه و کمر برگشته
    پدر نامرد مرا کشته زن پدر و نابکار مرا خورده
    خواهر دلسوز مرا با آب و گلاب شسته و زير درخت گل چال کرده.
    اين را خواند و پريد رفت در دکان ميخ‌فروشي. باز همان شعر را خواند. ميخ‌فروش گفت: يک‌بار ديگر بخوان. بلبل گفت: يک خرده ميخ بده تا بخوانم. مقدارى ميخ گرفت و دوباره خواند. از آنجا به دکان سوزن‌فروشى رفت و خواند و مقدارى سوزن گرفت. بعد از آنجا رفت در دکان شکرريز. شعرش را خواند و از او يک شاخه نبات گرفت و آمد به خانهٔ مردک، روى ديوار نشست و خواند. مرد يکه‌اى خورد و گفت: باز بخوان. بلبل گفت: دهانت را باز کن . چشم‌هايت را ببند. مرد همين کار را کرد. بلبل ميخ‌ها را ريخت توى دهان مرد. مرد خفه شد. بلبل به اتاق زنيکه رفت و به همان طريق سوزن‌ها را بيخ حلق زن ريخت و او را هم کشت. سپس به‌سراغ دختر رفت، شعر را خواند. دختر گفت: باز هم بخوان بلبل گفت: دهنت را باز کن و شاخ‌نبات را به دهان دختر گذاشت و خواند:
    منم، منم بلبل سرگشته از کوه و کمر برگشته
    پدر نامرد مرا کشته زن پدر و نابکار مرا خورده
    خواهر دلسوز مرا با آب و گلاب شسته و زير درخت گل چال کرده.
    من هم شدم بلبل: هم‌نشين گل.

  2. #122
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض بلبل سرگشته (۲)

    يکى بود و يکى نبود، يک زن و شوهرى بودند، که خيلى با هم مهربان بودند و همديگر را دوست مى‌داشتند. اينها يک پسر و يک دختر داشتند. پسر يک شير از دختر بزرگ‌تر بود. وقتى که اينها پايشان را تو هفت سال و هشت سال گذاشتند، مادره عمرش را داد به شما. پدر و بچه‌ها خيلى غصه‌دار شدند، اما چه مى‌شود کرد؟ روزگار از اين کارها بسيار مى‌کند... بارى هفته و چله و سال مادر گذشت، پدر ناچار شد براى تر و خشک کردن خودش و بچه‌ها دست يکى را بگيرد و بياورد توى خانه. همين کار را کرد ... .
    اين زن، يواش يواش خودش را توى آن خانه جا کرد و زبان و کام و هفت اندام شوهرش را بست و کار را به‌جائى رساند که اگر هر کارى مى‌کرد و هر فرمانى مى‌داد، شوهرش دهن‌ اين‌را نداشت، که بگويد اين چه‌کارى است تو مى‌کنى و بى‌خود وِر مى‌زني؟ بچه‌ها را هم از چشم پدر انداخت و پدر را جلو چشم پسر و دختر يک اولولو کرد. پاش را از اينجا‌ها هم بالاتر گذاشت و هرشب به يک بهانه‌اى جنجال و غوغا راه مى‌انداخت، تا يک شب که شورش را درآورد ... مردک پرسيد: ”آخر، تا کى مى‌خواى روز و روزگار را به ما تلخ کنى و نگذارى يک آب شيرين از گلومان پائين برود؟
    من، مثل سگ پا سوخته، شب و روز توى اين باغ، سر آن زمين، پاى جاليز جان مى‌کنم براى يک تکه نان، که به خوشى بخوريم، تو هم اين‌جور يک لقمه نان را به ما زهر مى‌کني“! زنيکه گفت: ”بى‌خود داد و بيداد راه ننداز! ”تا چرخ و فلک بر سر دوره، هر شب همين‌طوره“ اگر مى‌خواهى خوش زندگى کني، گفتگو توى خانه نداشته باشي، بايد کلک اين پسره را بکني، بايد نفله‌اش کني! مردک گفت: ”نمى‌شود اين کار را کرد؟ چطور مى‌توانم“؟ گفت: ”خوب مى‌تواني. من راهش را يادت مى‌دهم“. اين گذشت، تا يک روز که پدر و پسر خواستند بروند بيرون شهر، از باغ هيزم بياورند. زنيکه گفت: ”شما دو تا امروز شرط ببنديد، که تا غروب هر که بيشتر هيزم جمع کرده بود و بارش سنگين‌تر بود، آن يکى را سر ببرد“. پدره گفت: ”خيلى خوب“. پسره جوابى نداد و خواهى - نخواهى قبول کرد. زنيکه به شوهر يا داد، که چه کار کند. سفرهٔ نانشان را بست و آنها را روانه کرد. آنها آمدند توى باغ، هيزم جمع کردند، تا نزديک غروب پدره گفت: ”کوله‌ات را بيار، که بايد برويم“. وقتى پسر پشتهٔ خودش را آورد، پدره ديد زيادتر از مال خودش است، به‌روى خودش نياورد و به پسره گفت: ”من تشنه‌ام، آن کوزه را از دم خانه باغ بردار ببر از چشمه آب کن، بيار من بخورم“.
    پسره رفت که از چشمه آب بياورد، مردک يک کوله از هيزم پسره برداشت و روى مال خودش گذاشت، مال خودش زيادتر از مال پسره شد. وقتى پسره آب را آورد، مردک گفت: ”حالا بيا، ببينم بار کى زيادتر است“ . ديدند مال مردکه زيادتر است. مردکه پسره را کشت، سرش را توى بار گذاشت و آورد خانه، که نشان زنش بدهد. زنش هم هيچ‌چى نگفت، براى ناهار سر را توى ديگ گذاشت و بار کرد، ظهر که شد دختره از مکتب آمد به زن بابا گفت: ”ناهار مرا بده بخورم، بروم مکتب“ گفت: ”ديگ‌ها توى آشپزخانه روى بار است، کاسه را بردار برو يک خرده براى خودت بکش“. دختر وقتى رفت سر ديگ‌ها در ديگ اولى را که برداشت، هول کرد! چشمش خورد به کاکل بردارش، شناخت در ديگ را گذاشت و گريه‌کنان رفت مکتب و سرگذشت را براى ملاباجى گفت. ملاباجى گفت: ”زن باباها از اين کارها تو دنيا زياد کرده‌اند و مى‌کنند، تو غصه نخور دود اين آتش توى چشم خودش مى‌رود. اما تو کارى که مى‌کنى لب به گوشت برادر نمى‌زني، استخوانش را هم جمع مى‌کني، زير درخت گل رو به قبله چال مى‌کنى و هر شب آب و گلاب به پاش مى‌ريزى و يک چله هم ورد جاويدان مى‌خواني، بعد ديگر کارت نباشد“.
    دختره حرف‌هاى ملاباجى را گوش کرد. استخوان‌هاى سر برادر را جمع کرد. رو به قبله زير درخت گل چال کرد تا چهل شب وقتى که همه خواب بودند، پيه‌سوز را روشن مى‌کرد، مى‌آمد پاى درخت گل، آب و گلاب مى‌ريخت و ورد جاويدان مى‌خواند.
    شب آخر چله، نزديک سحر، که ورد دختر تمام شد، يک‌دفعه باد تندى وزيد، هوا روشن شد و از ميان بوتهٔ گل، بلبلى پريد روى شاخه و رفت توى چهچه و بنا کرد خواندن:
    منم، منم بلبل سرگشته از کوه و کمر برگشته
    پدر نامرد مرا کشته زن پدر و نابکار مرا خورده
    خواهر دلسوز مرا با آب و گلاب شسته و زير درخت گل چال کرده.
    اين را خوانده و پريد رفت، دختره مات و سرگردان ماند. اما بلبل از آنجا رفت دکان ميخ‌فروشي، بنا کرد خواندن:
    منم، منم بلبل سرگشته از کوه و کمر برگشته
    پدر نامرد مرا کشته زن پدر و نابکار مرا خورده
    خواهر دلسوز مرا با آب و گلاب شسته و زير درخت گل چال کرده.
    ميخ فروش گفت: ”به - به! چه خوب مى‌خواني! تو را به‌خدا يک‌بار ديگر بخوان“. گفت: ”يک خرده ميخ بده تا بخوانم“.ميخ را گرفت و خواند، از آنجا آمد در دکان سوزن فروشى و آواز را سرداد:
    منم، منم بلبل سرگشته از کوه و کمر برگشته
    پدر نامرد مرا کشته زن پدر و نابکار مرا خورده
    خواهر دلسوز مرا با آب و گلاب شسته و زير درخت گل چال کرده.
    سوزن فروش گفت: به - به! چه خوب مى‌خواني! يک‌بار ديگر بخوان“. گفت: ”يک توپ سوزن بده، تا يک‌بار ديگر بخوانم“. سوزن را گرفت و خواند. از آنجا آمد در دکان شکرريز و بنا کرد خواندن:
    منم، منم بلبل سرگشته از کوه و کمر برگشته
    پدر نامرد مرا کشته زن پدر و نابکار مرا خورده
    خواهر دلسوز مرا با آب و گلاب شسته و زير درخت گل چال کرده.
    شکرريز گفت: ”يک‌بار ديگر بخوان“ گفت: ”يک شاخه نبات بده تا بخوانم“. يک شاخه نبات گرفت و خواند. از آنجا آمد به خانهٔ مردک، روى ديوار نشست و خواند:
    منم، منم بلبل سرگشته از کوه و کمر برگشته
    پدر نامرد مرا کشته زن پدر و نابکار مرا خورده
    خواهر دلسوز مرا با آب و گلاب شسته و زير درخت گل چال کرده.
    مردک يکه خورد و گفت: ”يک‌بار ديگر بخوان“ گفت: ”چشمت را به هم بگذار، دهنت را باز کن“. مردک چشمش را هم گذاشت و دهنش را باز کرد. بلبل هم زود ميخ‌ها را ريخت توى حلق مرد که ميخ‌ها بيخ خرش ماند و خفه‌اش کرد.از آنجا آمد دم اتاق زنيکه و بنا کرد به خواندن:
    منم، منم بلبل سرگشته از کوه و کمر برگشته
    پدر نامرد مرا کشته زن پدر و نابکار مرا خورده
    خواهر دلسوز مرا با آب و گلاب شسته و زير درخت گل چال کرده.
    زنيکه گفت: ”واه - واه اين چى بود خواندي“ يک‌بار ديگر بگو ببينم چى مى‌خواهى بگوئي؟ گفت: ”دهنت را باز کن، چشمت را ببند“ زنيکه همين کار را کرد. بلبل هم زود سوزن‌ها را ريخت توى دهنش و نقسش را بند آورد.از آنجا آمد پاى درخت گل ديد: دختره پشت چرخ دوک‌ريسى نشسته، دوک مى‌ريسد. نشست روى شانه‌اش و بنا کرد خواندن:
    منم، منم بلبل سرگشته از کوه و کمر برگشته
    پدر نامرد مرا کشته زن پدر و نابکار مرا خورده
    خواهر دلسوز مرا با آب و گلاب شسته و زير درخت گل چال کرده.
    دختره گفت: ”به - به! چه خوب مى‌خواني! جان مى‌بخشى و دل تازه مى‌کني! يک‌دفعه ديگر بخوان“ گفت: ”دهنت را باز کن“ دختر دهنش را باز کرد. بلبل شاخ نبات را گذاشت تو دهنش و بنا کرد خواندن:
    منم، منم بلبل سرگشته از کوه و کمر برگشته
    پدر نامرد مرا کشته زن پدر و نابکار مرا خورده
    خواهر دلسوز مرا با آب و گلاب شسته و زير درخت گل چال کرده.
    قصه ما به‌سر رسيد کلاغه به خونش نرسيد.

  3. #123
    آخر فروم باز pedram_ashena's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2006
    محل سكونت
    من هم همانجام ;)
    پست ها
    3,303

    پيش فرض

    خيلي خوبه.اگه وقت داشته باشيد تا همينجا را pdf كنيد بذاريد براي دانلود خيلي خوبه.خيلي ها حوصله خوندن از سايت را ندارند

  4. #124
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11

    خيلي خوبه.اگه وقت داشته باشيد تا همينجا را pdf كنيد بذاريد براي دانلود خيلي خوبه.خيلي ها حوصله خوندن از سايت را ندارند
    فعلا كه وقتش رو ندارم اما توي برنامه هام هستش كه مطالب چند تا از تاپيكهاي انجمن رو تبديل به Pdf كنم . كه شامل اين تاپيك هم ميشه.

    (در مورد اينكه خيلي ها حوصله ندارند ديگه اين مشكل خودشونه من خودم هميشه صفحاتي رو كه مطلب دارند Save ‌ميكنم و سر فرصت ميخونم نه اينكه موقعي كه آنلاينم بشينم بخونم!!!)

  5. #125
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض بلبل

    خواهر و برادرى بودند که با مادراندرشان(مادراندر: نامادرى (از زيرنويس قصه)) زندگى مى‌کردند. روزى از روزها، مادراندر به پدرشان گفت:
    پسرت را بکش! مى‌خواهم گوشتش را بخورم.
    پدر، پسرش را کشت و تحويل مادراندر داد. او هم گوشت تنش را کند و خورد. خواهر تنها ماند و با گريه و زارى استخوان‌هاى برادرش را در باغچه چال کرد. و اين بود تا اينکه روزى از قبر برادر بوته‌اى روئيد و هندوانه‌اى داد. خواهر، هندوانه را چيد و شکست و از آن يک بلبل درآمد و به‌سوى مادراندر پرکشيد و آوازه‌خوان گفت:
    من بلبل بودم، بلبل سرگشته بودم، صد کوه و کمر گشته بودم.
    مادراندر گفت:
    - دوباره آوازت را بخوان!
    بلبل گفت:
    - دهانت را باز کن و چشمانت را ببند! تا من آوزام را بخوانم.
    مادراندر، اين چنين کرد. آن وقت بلبل يک مشت سوزن به دهان مادراندر ريخت. سپس به‌سوى پدر پر کشيد و آوازه‌خوان گفت:
    من بلبل بودم، بلبل سرگشته بودم، صد کوه و کمر گشته بودم.
    پدر گفت:
    - آوازت را دوباره بخوان!
    بلبل گفت:
    - دهانت را باز کن و چشمانت را ببند! تا من آوازم را بخوانم.
    پدر، اين چنين کرد. آن‌وقت بلبل يک مشت سزون به دهان پدر ريخت. سپس به‌سوى خواهر پر کشيد و آوازش را خواند:
    من بلبل بودم، بلبل سرگشته بودم، صد کوه و کمر گشته بودم، پدرم مرا کشت، مادرم مرا خورد، خواهر استخوان‌هايم را در باغچه چال کرد.
    خواهر گفت آوازت را دوباره بخوان!
    بلبل گفت:
    - دهانت را باز کن و چشمايت را ببند! تا من آوازم را بخوانم.
    خواهر اين چنين کرد. بلبل که همان برادرش بود، يک مشت نخود و کشمش توى دهانش ريخت.

  6. #126
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض بنه کی

    از اين قصه روايت‌هاى مختلفى وجود دارد.
    ”يک مادر و يک پدر و يک دختر بودند. سر شب پدر دختر به خانه آمد و گفت: امشب جائى دوعوتم، به خانه نمى‌آيم. اين خب را داد و رفت. مادر رو به دختر کرد و گفت: برو در را ببند! دختر گفت: ننه بگذار اين يک لا پنبه را بريسم، بعد در را مى‌بندم. در اين موقع مردى قوى هيکل و درشت اندام، وارد خانه شد و دم در اتاق آمد و گفت: سلام عليکم. مادر دختر غافلگير شد و جواب داد: عليک‌سلام. و به دختر گفت: يک پلته(به کسر ”پ“ و ”ت“ نخ پنبه‌اي، مثل فتيلهٔ چراغ که به‌هم بافته و تابيده شود.) ريزبنه‌کي(به کسر ”ب“ و ”ک“ نام دختريست.) / دوپلته ريزبنه‌کى / حرف گوش نکردى بنه‌کى / در پيش نکردى بنه‌کي. سپس مرد قوى هيکل گفت: واسه شما / دستور شما / مهمان مياد بهر شما/ شما نبايد چاى شب چله‌اى و قليان براى مهمان بياري؟ مادر به دختر گفت: يک پلته ريزبنه‌کي/ دو پلته ريز بنه‌کي/ حرف گوش نکردى بنه‌کي/ در پيش نکردى بنه‌کى / حالا پاشو براى مهمان چاى و قليان شب چله بيار. دختر پاشد و چاى و قليان آورد و پيش مرد قوى هيکل گذاشت و او گفت: واسهٔ شما/ دستور شما/ مهمان مياد بهر شما/ شما نبايد براى مهمان طعام بيارين/. مادر به دخترش گفت: يک پلته ريز بنه‌کي/ دو پلته ريز بنه‌کي/ در پيش نکردى بنه‌کي/ حرف گوش نکردى بنه‌کي/ حالا پاشو براى مهمام طعام بيار. دختر پاشد و رفت شام آورد.
    جلو مهمان قوى هيکل گذاشت و او گفت: واسه شما/ دستور شما/ مهمان مياد بهر شما/ شما نبايد براى مهمان رخت‌خواب پهن کنين و بخوبه. مادر به دختر گفت: يک پلته ريز بنه‌کي/ دو پلته ريز بنه‌کي/ حرف گوش نکردى بنه‌کي/ در پيش نکردى بنه‌کي/ برو براى مهمان جا بينداز تا بخوابه. و بعد رو به مهمانى قوى هيکل کرد و گفت: ما هميشه پيش از خواب آب به سر مى‌کنيم و بعد مى‌خوابيم. اين را گفت و رفت و يک ديگ بزرگ آب روى اجاق گذاشت. آب که جوش آمد و آماده شد. مرد قوى هيکل به مادر دختر گفت: شما اول آب به سر کنيد. او جواب داد: اول شما بايد آب به سر شويد چون که بر ما مهمان هستيد. مرد قوى‌هيکل قبول کرد و روى تخته سنگ در حياط که سرپوش چاهى بود ايستادد. در اين حال مادر دختر خم شد و در يک آن يکى از آجرهاى لق زير تخته سنگ را کشيد، تخته سنگ که زير کنجش خالى شد، به ته چاه سقوط کرد و مرد قوى هيکل را هم با خودش توى چاه برد. مادر دختر هم دست به کار شد و ديگ آب جوش را به درون چاه روى سر مرد قوى هيکل خالى کرد.“

  7. #127
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض شاه عباس و بلبل سخنگو

    يک شب شاه عباس لباس درويشي پوشيد و رفت توي شهر تا گشتي بزند و سر و گوشي آب بدهد ببيند مردم در چه حال و روزي هستند. از کنار پنجره اي رد مي شد که شنيد سه تا دختر دارند با هم حرف مي زنند؛ يکي ميگفت اگر من با شاه عباس عروسي کنم يک غذايي برايش درست مي کنم که اگر همه لشگر و خدمش بخورند تمام نشود؛ دومي گفت اگر من زن شاه عباس بشوم يک قالي برايش مي بافم که جز خودش کسي روي آن نشيند؛ و سومي گفت اگر من زن شاه عباس بشوم يک پسر و يک دختر برايش مي زايم که موي دختر از طلا و موي پسر از نقره باشد. شاه عباس اينها را که شنيد برگشت به قصر و دستور داد هر سه تا دختر را آوردند و با هر سه عروسي کرد به شرط اينکه به حرفهايشان عمل کنند.

    دختر اول يک آشي پخت و چند من نمک ريخت توي آن. آش آنقدر شور شد که هر کس کمي از آن مي خورد ديگر لب نمي زد. همه لشگر و خدم و حشم شاه از آن خوردند و باز باقي بود.

    دختر دوم هم که شرط کرده بود قالي ببافد که فقط شاه روي آن بنشيند. يک قالي بافت که همه اش سوزن کاري بود جز وسطش که مخصوص شاه بود.

    اما دختر سوم؛ او هم بعد از نه ماه يک دختر گيس طلائي و يک پسر گيس نقره اي زائيد. اما آن دو خواهر ديگر گفتند اگر اين دو تا بچه زنده بمانند، شاه ديگر به ما بي علاقه خواهد شد. روي همين حساب نقشه اي کشيدند و قبل از اينکه کسي بفهمد بچه ها را توي يک صندوق گذاشتند و انداختند به دريا. جاي آنها هم دو تا خشت گذاشتند. شاه عباس وقتي آمد و به جاي بچه، خشت ديد عصباني شد و دستور داد که دختر را توي پوست گوسفند بپيچند و بدوزند تا پوست روي بدنش خشک شود. اينها را اينجا بگذار و برو سراغ بچه ها.

    صندوق را آب برد تا آن پائين ترها يک ماهيگير آن را از آب گرفت. ماهيگير بجه ها را برد و بزرگ کرد. سالها گذشت و ماهيگير مرد. دختر و پسر خانه و زندگي را فروختند و آمدند به شهر و کنار قصر شاه خانه کوچکي خريدند. از قضا يک روز يکي از آن دو تا زن بدجنس دختر مو طلائي را در حياط خانه ديد و فهميد که اين همان دختر شاه عباس است، و رفت و آن ديگري را خبر کرد. گفتند که اگر شاه اينها را ببيند ممکن است که بفهمد و ما را بکشد. نقشه اي کشيدند و يک پير زالي را فرستادند تا آنها را از بين ببرد.

    پير زال رفت پيش دختر مو طلائي و گفت چه خانه قشنگي! چه درخت قشنگي! اما حيف که بلبل سخنگو نداريد. دختر گفت بلبل سخنگو ديگر چيست؟ پير زال گفت بلبل سخنگو بلبلي است که وقتي چيزي به او بگويي جواب مي دهد جان بلبل و شروع مي کند به متل گفتن. پير زال اين را گفت و رفت. ظهر که برادرش آمد دختر به او گفت روزها که تو مي روي کار من توي خانه تنها هستم. يک بلبل سخنگو مي خواهم که وقتي تنها شدم همدمم باشد و برايم متل بگويد. پسر گفت بلبل سخنگو ديگر چيست و کجاست؟ دختر گفت من نمي دانم برو بپرس پيدا مي کني. پسر که خيلي خواهرش را دوست داشت گفت باشد مي روم و هر طور شده بلبل سخنگو را پيدا مي کنم.

    صبح که شد باروبنديلش را بست و پشت به شهر و رو به بيابان رفت و رفت و به هر کس که رسيد پرسيد؛ اما هيچکس از بلبل سخنگو چيزي نمي دانست. ظهر که شد نشست زير يک درختي و بقچه نانش را باز کرد که بخورد ديد يک سواري مي آيد. سوار که رسيد پسر از او پرسيد اي سوار نمي داني بلبل سخنگو کجاست؟ سوار گفت بلبل سخنگو را مي خواهي چکار؟ پسر گفت خواهرم تنهاست و همدم ندارد؛ مي خواهم ببرم براي او تا برايش متل بگويد و بشود همدم و مونسش. سوار گفت بلبل سخنگو توي غاري است توي فلان کوه. اما اين بلبل مال يک نره ديوي است که هر آدميزادي را که ببيند يک لقمه چپش مي کند. بيا و به جواني خودت رحم کن و از خير بلبل سخنگو بگذر. پسر گفت من به خواهرم قول داده ام. مي روم يا مي ميرم و يا بلبل را با خود مي آورم. سوار گفت حالا که مي روي برو اما حواست جمع باشد که اين بلبل فقط به جنس ماده علاقه دارد، اگر مرد صدايش بزند طلسم مي شود. سوار اين را گفت و رفت و پسر هم پاشد و رفت تا رسيد به کوه و کشيد بالا تا رسيد دم در غار. نگاه انداخت ديد بلبل توي غار است. حرف سوار يادش رفت و صدا زد بلبل سخنگو بلبل سخنگو. بلبل هم جواب داد زير زمين زير زمين. پسر تا آمد قدم بردارد ديد پاهايش مثل ميخ رفته توي زمين؛ هر چه خواست حرکت کند ديد نمي تواند. تازه به ياد حرف آن سوار افتاد. هول شد و افتاد به التماس. اما هر چه بيشتر التماس کرد هي بيشتر توي زمين رفت، تا اينکه فقط سرش بيرون ماند. اين را اينجا بگذار و برو سراغ دختر.

    دختر هر چه نشست ديد برادرش نيامد. هفت هشت ده روزي که گذشت پاشد و بارو بنديلش را بست و راه افتاد و آمد و آمد تا رسيد به همان چشمه و درخت. نشت غذا بخورد که همان سوار آمد. از دختر پرسيد که هستي و کجا مي روي؟ دختر هم حکايت خود و برادرش را تعريف کرد. سوار گفت برادرت چند روز پيش از اينجا گذشت و من نشاني بلبل سخنگو را به او دادم؛ اگر تا حالا برنگشته حتما يا ديو او را خورده يا بلبل طلسمش کرده. اگر شانس آورده و ديو نخورده باشدش، تو چون دختر هستي مي تواني از طلسم نجاتش بدهي چون بلبل سخنگو به جنس ماده علاقه دارد. دختر نشاني غار را گرفت و آمد و رسيد دم در غار و ديد برادرش تا گردن رفته توي زمين. دختر صدا زد بلبل سخنگو بلبل سخنگو. بلبل جواب داد جان بلبل چه مي خواهي؟ دختر باز بلبل را صدا زد و بلبل هم هي جواب داد. دختر آنقدر بلبل را صدا زد تا اينکه برادرش کم کم از زمين در آمد و طلسمش شکست. بعد دختر رفت و قفس بلبل را برداشت که ببرد. بلبل گفت حالا که من را مي بري بيا و گنج نره ديو را هم ببر. شيشه عمرش را هم به برادرت بگو برود از شکم ماهي سرخ که توي رودخانه پائين کوه است بردارد و بشکند. دختر آمد و گنج را جمع کرد و پسر هم رفت و شيشه عمر ديو را شکست.

    خلاصه؛ پسر و دختر با گنج نره ديو و بلبل سخنگو برگشتند و يک کاخ بزرگي کنار کاخ شاه عباس ساختند. به شاه عباس خبر رسيد و آمد ببيند اينها که چنين کاخي ساختند کيستند؟ تا شاه عباس آمد توي ايوان کاخ، بلبل سخنگو آواز داد هاي شاه عباس هاي شاه عباس، مگر کور شده اي که پسر و دختر خودت را هم نمي شناسي؟ شاه عباس ماند به تعجب! رفت پيش قفس بلبل و گفت بلبل بگو ببينم چه مي گويي، چه مي داني؟ بلبل گفت شاه عباس، هاي شاه عباس مگر ديوانه شده اي که زنت را توي پوست گوسفند دوخته اي؟ شاه عباس گفت سر در نمي آورم، اين بلبل چه مي گويد؟ بلبل دروباره آواز داد شاه عباس هاي شاه عباس مگر مي شود که آدم آجر بزايد؟ شاه عباس داشت فکر مي کرد که يکدفعه دختر مو طلائي و پسر مو نقره اي آمدند توي ايوان. شاه عباس تا چشمش به آنها افتاد معني حرف هاي بلبل را فهميد. دانست که آنها بچه هاي خودش هستند. بچه ها را بغل گرفت و بوسيد و مادرشان را از توي پوست گوسفند درآورد. بعد هم دستور داد گيس هاي آن دو زن بدجنس را بستند به دم دو تا اسب وحشي و اسب ها را هي کردند توي بيابان.

    بالا رفتيم آرد بود پائين آمديم خمير بود، قصه ما همين بود.

  8. #128
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض به دنبال فلك

    مرد فقيري بود كه آه در بساط نداشت و به هر دري كه مي زد كار و بارش رو به راه نمي شد. شبي تا صبح از غصه خوابش نبرد. نشست فكر كرد چه كند, چه نكند و آخر سر نتيجه گرفت بايد برود فلك را پيدا كند و علت اين همه بدبختي را از او بپرسد. ر

    خرت و پرت مختصري براي سفرش جور كرد؛ راه افتاد رفت و رفت تا در بياباني به گرگي رسيد. گرگ جلوش را گرفت و گفت «اي آدمي زاد دوپا! در اين بر بيابان كجا مي روي؟» ر

    مرد گفت «مي روم فلك را پيدا كنم. سر از كارش در بياورم و علت بدبختيم را از او بپرسم.» ر

    گرگ گفت «تو را به خدا اگر پيداش كردي اول از قول من سلام برسان؛ بعد بگو گرگ گفت شب و روز سرم درد مي كند. چه كار كنم كه سر دردم خوب بشود.» ر

    مرد گفت «اگر پيداش كردم, پيغامت را مي رسانم.» ر

    و باز رفت و رفت تا رسيد به پادشاهي كه در جنگ شكست خورده بود و داشت فرار مي كرد. پادشاه تا چشمش افتاد به مرد, صداش زد «آهاي! از كجا مي آيي و به كجا مي روي؟» ر

    مرد جواب داد «رهگذرم. دارم مي روم فلك را پيدا كنم و از سرنوشتم باخبر شوم.» ر

    پادشاه گفت «اگر پيداش كردي بپرس چرا من هميشه در جنگ شكست مي خورم.» ر

    مرد گفت «به روي چشم!» ر

    و راهش را گرفت و رفت تا رسيد به دريا و ديد اي داد بي داد ديگر هيچ راهي نيست و تا چشم كار مي كند جلوش آب است. نااميد و با دلي پر غصه نشست لب دريا كه ناگهان ماهي بزرگي سر از آب درآورد و گفت «اي آدمي زاد! چه شده زانوي غم بغل گرفته اي و نشسته اي اينجا؟» ر

    مرد گفت «داشتم مي رفتم فلك را پيدا كنم و از او بپرسم چرا من هميشه آس و پاسم و روزگارم به سختي مي گذرد كه رسيدم اينجا و سفرم ناتمام ماند. چون نه كشتي هست كه سوار آن شوم و نه راهي هست كه پياده بروم.» ر

    ماهي گفت «تو را مي برم آن طرف دريا؛ به شرطي كه قول بدي فلك را كه پيدا كردي از او بپرسي چرا هميشه دماغ من مي خارد.» ر

    مرد قول داد و ماهي او را به پشتش سوار كرد و برد آن طرف دريا. ر

    مرد باز هم رفت و رفت تا رسيد به باغ بزرگي كه انتهاش پيدا نبود و پر بود از درخت هاي سبز شاداب و بوته هاي زرد پژمرده. خوب كه نگاه كرد, ديد كرت درخت هاي شاداب پر آب است و كرت بوته هاي پژمرده از خشكي قاچ قاچ شده. ر

    مرد جلوتر كه رفت باغبان پيري را ديد كه ريش بلند سفيدش را بسته دور كمر؛ پاچه شلوارش را زده بالا؛ بيلي گذاشته رو شانه و دارد آبياري مي كند. ر

    باغبان از مرد پرسيد «خير پيش! به سلامتي كجا مي روي؟» ر

    مرد جواب داد «مي روم فلك را پيدا كنم.» ر

    باغبان گفت «چه كارش داري؟» ر

    مرد گفت «تا حالا كه پيداش نكرده ام؛ اگر پيداش كردم خيلي حرف ها دارم از او بپرسم و از ته و توي سرنوشتم با خبر شوم.» ر

    باغبان گفت «هر چه مي خواهي بپرس. من همان كسي هستم كه دنبالش مي گردي.» ر

    مرد ذوق زده پرسيد «اي فلك! اول بگو بدانم اين باغ بي سر و ته با اين درخت هاي تر و تازه و بوته هاي پلاسيده مال كيست؟» ر

    فلك جواب داد «مال آدم هاي روي زمين است.» ر

    مرد پرسيد «سهم من كدام است؟» ر

    فلك دست مرد را گرفت برد دو سه كرت آن طرفتر و بوته پژمرده اي را به او نشان داد. ر

    مرد به بوته پژمرده و خاك ترك خورده آن نگاه كرد. از ته دل آه كشيد و بيل را از دست فلك قاپيد. آب را برگرداند پاي بوته خودش و گفت «حالا بگو بدانم چرا هميشه دماغ آن ماهي بزرگ مي خارد؟» ر

    فلك گفت «يك دانه مرواريد درشت توي دماغش گير كرده. بايد با مشت بزنند پس سرش تا دانه مرواريد بپرد بيرون و حالش خوب بشود.» ر

    مرد پرسيد «چرا آن پادشاه در تمام جنگ ها شكست مي خورد و هيچوقت پيروزي نصيبش نمي شود؟» ر

    فلك جواب داد «آن پادشاهي كه مي گويي دختري است كه خودش را به شكل مرد درآورده. اگر مي خواهد شكست نخورد, بايد شوهر كند.» ر

    مرد گفت «يك سؤال ديگر مانده؛ اگر جواب آن را هم بدهي زحمت كم مي كنم و از خدمت مرخص مي شوم.» ر

    فلك گفت «هر چه دلت مي خواهد بپرس.» ر

    مرد پرسيد «دواي درد آن گرگي كه هميشه سرش درد مي كند, چيست؟» ر

    فلك جواب داد «بايد مغز آدم احمقي را بخورد تا سر دردش خوب بشود.» ر

    مرد جواب آخر را كه شنيد, معطل نكرد. شاد و خندان راه برگشت را پيش گرفت و رفت تا دوباره رسيد به كنار دريا. ماهي بزرگ كه منتظر او بود و داشت ساحل را مي پاييد, تا او را ديد, پرسيد «فلك را پيدا كردي؟» ر

    مرد گفت «بله.» ر

    ماهي گفت «پرسيدي چرا هميشه دماغ من مي خارد؟» ر

    مرد گفت «اول من را برسان آن طرف دريا تا به تو بگويم.» ر

    ماهي او را برد آن طرف دريا و گفت, حالا بگو ببينم فلك چي گفت.» ر

    مرد گفت «مرواريد درشتي توي دماغت گير كرده. يكي بايد محكم با مشت بزند پس سرت تا مرواريد بيايد بيرون.» ر

    ماهي خوشحال شد و گفت «زودباش محكم بزن پس سرم و مرواريد را بردار براي خودت.» ر

    مرد گفت «من ديگر به چنين چيزهايي احتياج ندارم؛ چون بوته خودم را حسابي سيراب كرده ام.» ر

    هر چه ماهي التماس و درخواست كرد, حرفش به گوش مرد نرفت كه نرفت و مرد او را به حال خودش گذاشت و راهش را گرفت و بي خيال رفت. ر

    پادشاه هم سر راه مرد بود و همين كه او را ديد, پرسيد «پيغام ما را به فلك رساندي؟» ر

    مرد گفت «بله. فلك گفت تو دختر هستي و خودت را به شكل مرد درآورده اي. اگر مي خواهي در جنگ پيروز شوي بايد شوهر كني.» ر

    دختر گفت «سال هاي سال كسي از اين راز سر در نياورد؛ اما تو سر از كارم درآوردي. بيا بي سروصدا من را به زني بگير و خودت به جاي من پادشاهي كن.» ر

    مرد گفت «حالا كه بوته ام را سيراب كرده ام, پادشاهي به چه دردم مي خورد. حيف است آدم وقتش را صرف اين كارها بكند.» ر

    دختر هر قدر از مرد خواهش و تمنا كرد و به گوش او خواند كه بيا و من را بگير, مرد قبول نكرد. آخر سر به دختر تشر زد و رفت و رفت تا رسيد به گرگ. گرگ گفت «اي آدمي زاد دوپا! خيلي شنگول و سرحال به نظر مي رسي. دروغ نگفته باشم فلك را پيدا كرده اي.» ر

    مرد گفت «راست گفتي! دواي سر درد تو هم مغز يك آدم احمق است و بس.» ر

    گرگ گفت «برايم تعريف كن ببينم چطور توانستي فلك را پيدا كني و در راه به چه چيزهايي برخوردي؟» ر

    مرد رو به روي گرگ نشست و هر چه را شنيده و ديده بود با آب و تاب تعريف كرد. ر

    گرگ كه نزديك بود از تعجب شاخ در بياورد, گفت «بگو ببينم چرا مرواريد درشت را براي خودت ورنداشتي و براي چه با آن دختر عروسي نكردي؟» ر

    مرد گفت «خدا پدرت را بيامرزد! ديگر به مرواريد درشت و تخت پادشاهي چه احتياج دارم؛ چون بوته بختم را حسابي سيراب كرده ام و تا حالا حتماً براي خودش درخت شادابي شده.» ر

    گرگ سري جنباند و گفت «اگر تو از اينجا بروي من از كجا احمق تر از تو پيدا كنم؟» ر

    و تند پريد گلوي مرد را گرفت. او را خفه كرد و مغزش را درآورد و خورد. ر

  9. #129
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض مرغ توفان

    روزي بود و روزگاري بود. مردي بود به اسم يوسف كه از اول جواني شيفته و شيداي پول بود و چندان طول نكشيد كه پول و پله اي به هم زد. روز به روز كسب و كارش بيشتر رونق گرفت و ثروتمندترين مرد شهر شد. اما, به جاي اينكه ثروت برايش آسايش بياورد, برايش غم و غصه به بار آورد؛ چون نمي دانست با آن همه مال و منالي كه گرد آورده بود چه كار كند و چطور روزگار بگذارند. ر

    يوسف تصميم گرفت بار سفر ببندد. به سفر برود و راه و رسم خوش گذراندن را از مردم دنيا ياد بگيرد. اين طور شد كه با خود خورجيني پر از طلا و جواهرات پربها برداشت. بر اسب بادپايي نشست و رو به بيابان راه افتاد. ر

    خرد و خمير از رنج سفر به قهوه خانه اي رسيد و خوشحال از اينكه جايي براي استراحت پيدا كرده از اسب پياده شد. اسبش را به درختي بست و به قهوه خانه رفت. ر

    هنوز يك فنجان چاي نخورده بود و خستگي راه در نكرده بود كه همهمه اي به راه افتاد و غوغايي برپا شد. همه سراسيمه از قهوه خانه بيرون دويدند و يوسف هم به دنبال آن ها بيرون دويد و ديد تمام جك و جانورها سراسيمه دارند از سمت بيابان به طرف آبادي مي دوند و گردباد بلندي از دنبالشان پيش مي آيد و هر چه را كه در سر راهش قرار دارد نابود مي كند. ر

    در اين حيص بيص يوسف شنيد مردم با ترس و لرز مي گويند «مرغ توفان! مرغ توفان!» ر

    يوسف از پيرمردي كه بغل دستش بود پرسيد «چه شده؟» ر

    پير مرد جواب داد «مرغ توفان است! خدا به دادمان برسد كه به هيچ كس رحم نمي كند.» ر

    مرغ توفان دم به دم آمد جلوتر تا به قهوه خانه رسيد. ر

    يوسف كه تازه مي خواست راه و رسم خوشگذراني ياد بگيرد و نمي خواست جانش را از دست بدهد, جلو مرغ توفان به خاك افتاد, دست هايش را به طرف او بلند كرد و گفت «رحم كن! هر چه بخواهي مي دهم. حاضرم تمام ثروتم را بريزم به پاي تو؛ به شرطي كه جانم را نگيري.» ر

    مرغ توفان گفت «معلوم است كه جانت را خيلي دوست داري. من به يك شرط حاضرم به التماست گوش كنم.» ر

    يوسف گفت «هر شرطي بگذاري از دل و جان اطاعت مي كنم.» ر

    مرغ توفان گفت «اگر مي خواهي به تو رحم كنم و جانت را نگيرم بايد قبول كني هيچ وقت پسرت را داماد نكني تا نسل تو از روي زمين بر چيده شود و اگر اين شرط را بشكني روز دامادي او مثل اجل معلق سر مي رسم و به جاي جان تو, جان پسرت را مي گيرم.» ر

    يوسف كه حسابي به هچل افتاده بود و در آن موقع در بند چيزي جز جان خودش نبود, شرط را پذيرفت. مرغ توفان يوسف را رها كرد و با سر و صدا به هوا بلند شد. گردبادي راه انداخت و رفت. ر

    مدت ها بود كه يوسف از سفر برگشته بود و خوش و خرم روزگار مي گذراند و براي اين و آن از همه چيزهاي عجيب و غريبي كه در سفر ديده بود تعريف مي كرد, الا از مرغ توفان و هيچ معلوم نبود شرطي را كه با مرغ توفان بسته بود به ياد داشت يا آن را به كلي فراموش كرده بود. ر

    سال ها گذشت. ر

    محسن, پسر يوسف, قد كشيد؛ جوان برومند شد و گل جهان دختر يكي از خان هاي ثروتمند را براي او خواستگاري كردند و عروسي آن ها بر پا شد. سي شب و سي روز جشن گرفتند. تا شب سي و يكم, درست در همان دمي كه ملا مي خواست خطبه عقد را بخواند, ساز از صدا فتاد و مهمان ها از آواز خواندن و رقصيدن دست كشيدند و همه جا ساكت شد. فقط نغمه بلبل خوش آوازي شنيده مي شد كه يك دفعه صداي ترسناكي به گوش رسيد.

    يوسف از دور صداي مرغ توفان را شنيد و به خود لرزيد و طولي نكشيد كه مرغ توفان از آسمان آمد پايين و وسط حياط نشست به زمين. ر

    مهمان ها كه از ترس خشكشان زده بود و بي حركت ايستاده بودند مرغ توفان را به شكل جانوري مي ديدند كه نصف بدنش مانند الاغ است و نصف ديگرش مثل پرنده اي غول پيكر كه نوك درازي دارد و دست هاش به صورت بال هاي بسيار بزرگي درآمده. ر

    مرغ توفان با صداي بلند فرياد زد «يوسف! قرار و مدارت را فراموش كردي. من آمده ام جان پسرت را بگيرم.» ر

    مهمان ها خيلي دلشان به حال محسن سوخت. گريه و زاري راه انداختندو التماس كردند كه جان محسن را نگيرد.ر

    مرغ توفان گفت «حالا كه اين طور است من حاضرم به جاي جان محسن, جان يكي از نزديكان او را بگيرم!» ر

    اولين كسي كه داوطلب شد يوسف بود كه رفت جلو و گفت «بيا جان من را بگير. پسر من نبايد بميرد!» ر

    مرغ توفان با بال هاي ترسناكش او را گرفت. محكم فشار داد و دو بار به قلب او نوك زد. ر

    يوسف طاقت نياورد و شروع كرد به آه و ناله كه او را رها كند. ر

    دومين كسي كه حاضر شد به جاي محسن بميرد مادر بزرگ محسن بود كه رفت جلو و به مرغ توفان گفت «من طاقت ندارم زنده بمانم و مرگ نوه عزيزم را ببينم.» ر

    اما همين كه مرغ توفان او را بين بال هاي ترسناكش گرفت و به قلبش نوك زد, او هم طاقت نياورد و افتاد به التماس. ر

    خلاصه, همه نزديكان و آشنايان يكي يكي آمدند جلو كه به جاي محسن بميرند؛ ولي هيچ كس طاقت نياورد. حتي گل جهان كه محسن را خيلي دوست داشت نتوانست طاقت بياورد. ر

    مرغ توفان هم نه به زيبايي عروس رحم كرد و نه به جواني داماد. ر

    داماد با رنگ پريده و تن لرزان ايستاده بود و با اينكه دلش نمي خواست بميرد؛ با غرور سرش را بالا گرفت و رفت پيش مرغ توفان. ر

    مرغ توفان جيغ ترسناكي كشيد. چشم هاي خونخوارش برق زد و بال هايش را بلند كرد كه ناگهان دختري كه گيسوان بلندش به زمين مي رسيد و چشم هاي قشنگش از زور گريه ورم كرده بود دوان دوان از راه رسيد و فرياد كشيد «صبر كن!» ر

    و خودش را انداخت طرف مرغ توفان. ر

    دختر لباس كهنه اي كرده بود تنش؛ ولي در همان لباس كهنه و رنگ و رو رفته به قدري زيبا بود كه همه بي اختيار از ته دل آه كشيدند. ر

    مرغ توفان پرسيد «تو كي هستي؟» ر

    دختر گفت «من ظريفه دختر نوكر يوسف هستم. من و محسن با هم بزرگ شده ايم و وقتي بچه بوديم همديگر را خيلي دوست داشتيم؛ تا اينكه ما را از هم جدا كردند و حالا اگر تو او را بكشي من هم مي ميرم. پس بيا جان من را بگير.» ر

    مرغ توفان او را بين بال هاي بزرگش گرفت و به قلب او نوك زد. ظريفه از درد به خود پيچيد؛ ولي گريه و زاري راه نينداخت و التماس نكرد. ر

    مرغ توفان او را محكمتر فشرد و باز به قلب او نوك زد. ظريفه ناله اي كرد, ولي اين دفعه هم التماس نكرد. پرنده غول پيكر با تمام زورش دختر را فشار داد و براي بار سوم به قلبش نوك زد. دختر جوان از زور درد فرياد كشيد؛ اما باز هم به التماس نيفتاد. ر

    در اين موقع نفس در سينه مرغ توفان گرفت. بال هاي نيرومندش آويزان شد و با صداي گرفته گفت «در تمام دنيا هيچ كس نتوانسته بعد از ضربه سوم من زنده بماند. اي دختر! در قلب تو نيرويي وجود دارد كه من را شكست داد و آن نيرو نيروي محبت است كه حتي مرگ در برابر آن چيزي به حساب نمي آيد.» ر

    مرغ توفان اين چيزها را گفت و غيبش زد و از آن به بعد هيچ وقت در آن نواحي ديده نشد. ر

    بعد از اين ماجرا, محسن فهميد كه خوشبختي او در ثروت و ناز و غمزه گل جهان نيست, بلكه سعادت او در فداكاري و محبت ظريفه است. با او عروسي كرد و تا آخر عمر با مهرباني و شادكامي زندگي كردند. ر

    سال ها به خوشي مي آمدند و مي رفتند و هر سال در همان باغ و در همان روز و ساعتي كه محسن و ظريفه عقد كرده بودند, بلبل خوش آواز مي آمد مي نشست و براي محبتي كه مرگ را هم شكست داده بود, آواز مي خواند.

  10. #130
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض بوذرجمهر و خزانه‌دار انوشيروان

    انوشيروان عادل وزيرى داشت به‌نام بوذرجمهر که در سياست و عقل لنگه نداشت. اين وزير داراى پنج پسر و پنج دختر بود. يک روز دختر کوچک وزير که خيلى عزيز کرده بود، آمد پيش پدرش و گفت: ”من در بازار يک گل الماسى ديدم و عاشقش شدم. پول بده تا آن را بخرم.“ بوذرجمهر گفت: ”اى فرزند پول من کفاف اين خرج‌ها را نمى‌دهد“. دختر گفت: ”تو وزير انوشيروان و عقل او هستي، چطور براى يک گل الماسى پول نداري. اگر تا سه روز ديگر، آن‌را برايم نخرى خود را مى‌کشم.“
    فردا بوذرجمهر به نزد انوشيروان رفت. انوشيروان ديد بوذرجمهر خيلى ناراحت است. علت را پرسيد. بوذرجمهر آنچه را بين خود و دخترش گذاشته بود براى او گفت. و بعد اضافه کرد که : ”شما خوب است يک مقدار به معاش من مدد برسانى تا بتوانم جواب بچه‌هايم را بدهم.“ انوشيروان خزانه‌دار را صدا زد و گفت: ”در اين ماه هر چه بوذرجمهر پول خواست به او بده.“ بوذرجمهر رفت.
    خزانه‌دار شاه گفت: ”همهٔ چيزها در دست بوذرجمهر است. ماليات در دست او است. هست و نيست سلطان در دست او است. آن‌وقت براى اين که خودش را به شما پاک نشان دهد، مى‌گويد پول يک گل الماس را ندارم.“ انوشيروان در فکر فرو رفت و با خود گفت: ”سلطان هم بايد يک خرده عقل داشته باشد، دروغگو را بشناسد، راستگو را بشناسد“. در آن زمان، انوشيروان يک زنجير به در بارگاه نصب کرده بود که يک سرش به زنگى وصل و در اتاق خودش بود. اگر رعيتى با او حرفى داشت، زنجير را تکام مى‌داد. زنگ صدا مى‌کرد و انوشيروان براى شنيدن حرف‌هاى رعيت نزد او مى‌آمد. انوشيروان با خودش فکر کرد: ”شايد محافظين نمى‌گذارند کسى به زنجير نزديک شود.“ بوذرجمهر را خواست و گفت: ”امروز بگو جار بزنند که من بار عام مى‌نيشينم و هر کس مى‌خواهد بيايد“ جار زدند. مردم شهر جمع شدند. انوشيروان بوذرجمهر را دنبال نخود سياه فرستاد. آن وقت رو به جمعيت کرد و گفت: ”هر کس از وزير من، بوذرجمهر، گله و شکايتى دارد بدون واهمه بگويد.“ از هيچ‌کس صدا درنيامد. انوشيروان با عصبانيت گفت: هيچ‌کس شکايتى ندارد؟“ همهٔ مردم فرياد زدند: ”شکايتى نداريم“. پيرمردى بلند شد و گفت: ”يک نفر در اين شهر هست که روزى يک‌بار براى من آذوقه مى‌آورد. دو روز است که نيامده، من از او شکايت دارم“ انوشيروان گفت: ببين ميان جمعيت هست؟“ پيرمد گفت: ”نگاه کرده‌ام. اگر بود يقه‌اش را مى‌گرفتم و مى‌پرسيدم که چرا نيامده.“ انوشيروان فرستاد دنبال بوذرجمهر. وقتى بوذرجمهر آمد. پيرمرد گفت: ”قربان اين همان شخص است“.
    سلطان، خزانه‌دار را خواست و به او گفت: ”اى حرام‌زادهٔ بخيل، هيچ‌کس از بوذرجمهر شکايتى نداشت تو مى‌خواستى وزيرى را که نمى‌گذارد کسى در مملکت گرسنه بخوابد، از من جدا کني؟ خزانه‌دارى مثل تو به درد من نمى‌خورد“. بعد از بوذرجمهر پرسيد: ”چرا آذوقهٔ پيرمرد را اين دو روز ندادي؟“ بوذرجمهر گفت: ”چون مى‌دانستم که اين خزانه‌دار براى من مايه مى‌گيرد، من مخصوصاً آذوقه پيرمرد را نبردم که بدانى چطور مملکت را اداره مى‌کنم.“

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 5 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 5 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •