لبخند او ، بر آمدن آفتاب را
در پهنه طلائي دريا
از مهر، مي ستود
در چشم من ، وليكن
لبخند او بر آمدن آفتاب بود !
لبخند او ، بر آمدن آفتاب را
در پهنه طلائي دريا
از مهر، مي ستود
در چشم من ، وليكن
لبخند او بر آمدن آفتاب بود !
هزار سال به سوی تو آمدم
افسوس
هنوز دوری دور از من ای امید محال
هنوز دوری آه از همیشه دورتری
همیشه اما در من کسی نوید دهد
که می رسم به تو
شاید هزارسال دگر
صدای قلب ترا
پشت آن حصار بلند
همیشه می شنوم
همیشه سوی تو می ایم
همیشه در راهم
همیشه می خواهم
همیشه با توام ای جان
همیشه با من باش
همیشه اما
هرگز مباش چشم به راه
همیشه پای بسی آرزو رسیده به سنگ
همیشه خون کسی ریخته است بر درگاه
فریدون مشیری
بگذار سر به سینه من تا که بشنوی
آهنگ اشتیاق دلی دردمند را
شاید که پیش ازین نپسندی به کار عشق
آزار این رمیده سر در کمند را
بگذار سر به سینه من تا بگویمت
اندوه چیست عشق کدامست غم کجاست
بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان
عمری است در هوای تو از آشیان جداست
دلتنگم آن چنان که اگر ببینمت به کام
خواهم که جاودانه بنالم به دامنت
شاید که جاودانه بمانی کنار من
ای نازنین که هیچ وفا نیست با منت
تو آسمان آبی آرام و روشنی
من چون کبوتری که پرم در هوای تو
یک شب ستاره های ترا دانه چین کنم
با اشک شرم خویش بریزم به پای تو
بگذار تا ببوسمت ای نوشخند صبح
بگذار تا بنوشمت ای چشمه شراب
بیمار خنده های توام بیشتر بخند
خورشید آرزوی منی گرم تر بتاب
فریدون مشیری
فرياد هاي خاموشي
دريا، - صبور وسنگين -
مي خواند و مي نوشت
- "... من خواب نيستم !
خاموش اگر نشستم ،
مرداب نيستم !
روزي كه برخروشم و زنجير بگسلم
روشن شود كه آتشم و آب نيستم !"
دو جام يكـــ صدفــــ ــ بودند،
« دريا » و « سپهر »
آن روز
در آن خورشــيد،
- اين دردانـ ه مرواريد -
مي تابيد !
من و تــو، هر دو، در آن جام هاي لعل
شرابــــ نور نوشيديم
مرا بختـــ تماشاي تـــو بخشيدند و،
بر جان و جهانم نور پاشيدند !
تـــو را هم، ارمغاني خوشتـــر از جان و جهان دادند :
دلتــــ شد چون صدفـــــ روشن،
به مرواريد مهــــر
آن روز
آئينه بود آبــــ ــــ ــ .
از بيكـــران دريا خورشيـــد مي دميــد .
زيباي من شكـــوه شكفتن را
در آسمان و آينـــ ه مي ديد .
اينكـــــ ــــ ـ :
ســ ه آفتابــــ
هان اي پدر پير كه امروزمي نالي از اين درد روانسوزعلم پدر آموخته بوديواندم كه خبر دار شدي سوخته بودي***افسرده تن و جان تو در خدمت دولتقاموس شرف بودي و ناموس فضيلتوين هر دو ، شد از بهر تو اسباب مذلتچل سال غم رنج ببين با تو چها كرددولت ، رمق و روح تو را از تو جدا كردچل سال تو را برده ي انگشت نما كردوآنگاه چنين خسته و آزرده رها كرد***از مادر بيچاره من ياد كن امروز :هي جامه قبا كردخون خورد و گرو داد و غذا كرد و دوا كردجان بر سر اين كار فدا كرد***هان ! اي پدر پير ،كو آن تن و آن روح سلامت ؟كو آن قد و قامت ؟فرياد كشد روح تو ، فرياد ندامت !***علم پدر آموخته بوديواندم كه خبر دار شدي سوخته بودياز چشم تو آن نور كجا رفت ؟آن خاطر پر شور كجا رفت ؟ميراث پدر هم سر اين كارهبا رفتوان شعله كه بر جان شما رفتدودش همه بر ديده ما رفت***چل سال اگر خدمت بقال نموديامروز به اين رنج گرفتار نبودي***هان اي پدر پير !چل سال در اين مهلكه رانديعمري به تما شا و تحمل گذرانديديدي همه ناپاكي و خود پاك بمانديآوخ كه مرا نيز بدين ورطه كشاندي***علم پدر آموخته ام من !چون او همه در دام بلا سوخته ام منچون او همه اندوه و غم آموخته ام من***اي كودك من ! مال بيندوز !وان علم كه گفتند مياموز !
شب دو دلداده در آن کوچه ی تنگ
مانده در ظلمت دهلیز خموش
اختران دوخته بر منظره چشم
ماه بر بام سراپا شده گوش
در میان بود به هنگام وداع
گفتگویی به سکوت و به نگاه
دیده ی عاشق و لعل لب یار
دل معشوقه و غوغای گناه
عقل رو کرد به تاریکی ها
عشق همچون گل مهتاب شکفت
عاشق تشنه لب بوسه طلب
هم چنان شرح تمنا می گفت
سینه بر سینه ی معشوق فشرد
بوسه ای زان لب شیرین بربود
دختر از شرم سر انداخت به زیر
ناز می کرد ، ولی راضی بود !
اولین بوسه ی جان پرور عشق
لذت انگیز تر از شهد و شراب
لا جرم تشنه ی صحرای فراغ
به یکی بوسه نگردد سیراب
نوبت بوسه ی دوم که رسید
دخترک دست تمنا برداشت
عاشق تشنه که این ناز بدبد
بوسه را بر لب معشوق گذاشت !
----------
از کتاب " تشنه ی طوفان " - 1334
----------
نگاهي به آسمان
كنار دريا، با آب همزبان بودم .
ميان توده رنگين گوش ماهي ها،ز اشتياق تماشا چو كودكان بودم !به موج هاي رها شادباش مي گفتم !به ماسه ها، به صدف ها، حباب ها، كف ها،به ماهيان و به مرغابيان، چنان مجذوب،كه راست گفتي، بيرون ازين جهان بودم .نهيب زد دريا،كه : - « مرد !اين همه در پيچ تاب آب مگرد !چنين درين خس و خاشاك هرزه پوي، مپوي !مرا در آينه آسمان تماشا كن !دري به روي خود از سوي آسمان واكن !دهان باز زمين در پي تو مي گردد !از آنچه بر تو نوشته ست، ديده دريا كن !زمين به خون تو تشنه ست ، آسماني باش !بگرد و خود را در آن كرانه پيدا كن ! »
صحن دكان غرق در خون بود و دكاندار، پي در پي
از در تنگ قفس
چنگ خون آلوده ي خود را درون مي برد
پنجه بر جان يكي زان جمع مي افكند و
او را با همه فرياد جانسوزش برون مي برد
مرغكان را يك به يك مي كشت و
در سطلي پر از خون سرنگون مي كرد
صحن دكان را سراسر غرق خون مي كرد
***
بسته بالان قفس
بي خيال
بر سر يك "دانه" با هم جنگ و غوغا داشتند
تا برون آرند چشم يكدگر را
بر سر هم خيز بر مي داشتند
***
گفتم: اي بيچاره انسان!
حال اينان حال توست!
چنگ بيداد اجل، در پشت در،
دنبال توست
پشت اين در، داس خونين، دست اوست
تا گريبان تو را آرد به چنگ
دست خون آلود او در جست و جوست
بر سر يك لقمه
يا يك نكته، آن هم هيچ و پوچ
اين چنين دشمن چرايي؟
مي تواني بود دوستــــ
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)