پيرمردادامه داد:"...آره!...همه ي اون چيزي و كه مردم مي گن و شنيدن من از پنجره ي اتاقم ديدم!... ولي از يه جاييش حكايت جورديگه ست ...خدائيش تو باورت مي شه كه چندتا جك و جونور تونستن اونو از اتاق بيارنش بيرون؟!!...اون موقع كه اون دوتادختر داشتن سعي مي كردن به زور پاشونو بچپونن تو كفش! من بودم که نرده بون گذاشتم پاي پنجره ي اتاقش !پايه نرده بون ومن!... با همين دستام گرفتم تابياد پائين!...ازم پرسيد :چرا هميشه از پنجره فقط نيگاش مي كردم !...گفتم برو ...الان يه شهر منتظر ديدن توئن وقت اين حرفانيس!.."آهي كشيدو ادامه داد:"...خودمم نفهمیدم چه مرگم بود !اون شبی که فرشته هه کمکش می کرد وقتی سوار کالسکه شد و رفت فرشته ازم پرسید :تو آرزویی نداری؟گفتم چرا ! می خوام اون نرسه به مهمونی !خندیدو گفت : هیچوقت نمی فهمی چی باهاس بخوای!راست می گفت !هنوزم نفهمیدم چه مرگمه !هنوزم آرزوهام کوچیکن! و چه می دونم!... غلطن...اصلش اگه نفهمی چی می خوای باختی اگه نفهمی چته کلات پس معرکه ست !...توبگو! می گن تو قبل ِ اون یارو شازده هه رسیدی بالای سر زیبای خفته ...!تو چه مرگت بودکه قبل اون نبوسیدیش؟!؟"