تبلیغات :
خرید لپ تاپ استوک
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 129 از 212 اولاول ... 2979119125126127128129130131132133139179 ... آخرآخر
نمايش نتايج 1,281 به 1,290 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #1281
    داره خودمونی میشه paiez's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    پست ها
    146

    پيش فرض

    پيرمردادامه داد:"...آره!...همه ي اون چيزي و كه مردم مي گن و شنيدن من از پنجره ي اتاقم ديدم!... ولي از يه جاييش حكايت جورديگه ست ...خدائيش تو باورت مي شه كه چندتا جك و جونور تونستن اونو از اتاق بيارنش بيرون؟!!...اون موقع كه اون دوتادختر داشتن سعي مي كردن به زور پاشونو بچپونن تو كفش! من بودم که نرده بون گذاشتم پاي پنجره ي اتاقش !پايه نرده بون ومن!... با همين دستام گرفتم تابياد پائين!...ازم پرسيد :چرا هميشه از پنجره فقط نيگاش مي كردم !...گفتم برو ...الان يه شهر منتظر ديدن توئن وقت اين حرفانيس!.."آهي كشيدو ادامه داد:"...خودمم نفهمیدم چه مرگم بود !اون شبی که فرشته هه کمکش می کرد وقتی سوار کالسکه شد و رفت فرشته ازم پرسید :تو آرزویی نداری؟گفتم چرا ! می خوام اون نرسه به مهمونی !خندیدو گفت : هیچوقت نمی فهمی چی باهاس بخوای!راست می گفت !هنوزم نفهمیدم چه مرگمه !هنوزم آرزوهام کوچیکن! و چه می دونم!... غلطن...اصلش اگه نفهمی چی می خوای باختی اگه نفهمی چته کلات پس معرکه ست !...توبگو! می گن تو قبل ِ اون یارو شازده هه رسیدی بالای سر زیبای خفته ...!تو چه مرگت بودکه قبل اون نبوسیدیش؟!؟"

  2. این کاربر از paiez بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  3. #1282
    داره خودمونی میشه paiez's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    پست ها
    146

    پيش فرض

    دیدار- داستان کوتاه
    دو سه هفته ای بود که کارمون شده بود اینکه پنجشنبه بعد از ظهرها بشینیم اینجا و شرط بندی کنیم که کی زودتر قوم وخویشاش میان سراغش ، آقای فکور طبق معمول خوش تیپ و با دیسیپلین نشسته بود روی لبه باغچه سنگی ، عصاشو عمود زمین کرده بود و دو تا دستاش رو گذاشته بود روی دسته عصا ، حاج آقا دلدار هم دستاشو زده بود پشت کمرشو وایستاده بود کنار آقای فکور ، سعید هم تکیه داده بود به درخت و منم زانوهامو بغل کرده بودم و روبروی اونا نشسته بودم .
    سعید می گفت : « من که از همین الان اعلام میکنم باختم ! آخه امتحانای پرستو تازه تموم شده ، احتمالا شیرین دوسه هفته می برتش شیراز خونه باباش اینا ... قربونش بشم سال دیگه می ره کلاس سوم ! » . سعید جمله آخرش رو با یک شور حالی گفت که خوشحالیش به ماهم سرایت کرد .
    آخه پرستو واقعا دختر شیرین و نازیه ! حاج آقا گفت : « این پرستو خانم شما هم فرشته ست ، ماشاءا... خیلی هم شیرین زبونه ! اون دفعه خاطرت هست اومده بود چه طوری از مدرسه ش تعریف می کرد »
    من و سعید حرفای حاج آقا رو باسر تایید می کردیم ، حاج آقا ادامه داد : « اصلا تا جایی که من دیدم وشنیدم دخترا یه حکم دیگه ای واسه باباشون دارن بد می گم آقای فکور ؟! »
    آقای فکور که انگار یه مقداربی حوصله بود گفت : « نه حاج اقا کاملا درسته » سعید هم ظاهرا بیشتر از روزهای دیگه حالش خوب بود و شوخی اش گرفته بود گفت : « البته من که تجربه نکردم اما میگن نوۀ آدم شیرین تر از بجه آدمه ، مخصوصا اگه نوه ت دختر باشه ! » رو کرد به به آقای فکور و گفت : « درسته آقا ؟ »
    آقای فکور بی حوصله تر از قبل گفت : « بله ..! بله !» سعید چشمکی به من زد ، من که متوجه منظورش شده بودم خواستم با ایما و اشاره بهش بفهمونم که یک وقت چیری نگه که حاج آقا به دادم رسید و با سر و ابرو بالا انداختن سعید رو ساکت کرد . آخه چند وقتی بود سعید پیله شده بود که نازنین خانم رو که نوه همین آقای فکور بود ، از بابابزرگش واسه من خواستگاری کنه ! اینو همه می دونستیم که آقای فکور علاقه خاصی به نوه ش داره ، البته نازنین خانم هم واقعا خیلی خانم بود !... .
    یکی دو دقیقه بعد نازنین نوه آقای فکور از پشت ردیف درختا پیچید تو مسیری که ما نشسته بودیم ، اومد تا رسید نزدیک ما طبق معمول همیشه یه ورق روزنامه از کیفش در آورد و پهن کرد کف زمین نشست روش ، بعد با دستش گرد وغبارای روی سنگ رو پاک کرد و از توی کیسه نایلون جعبه خرما رو آورد بیرون و گذاشت رو زمین . معمولا همین موقع ها بود که اشکش درمیومد .
    آقای فکور از روی باغچه بالای قبر سعید پا شد و رفت کنار نازنین نشست ، صدای هق هق نازنین همه مون رو ساکت کرده بود ... .

  4. 2 کاربر از paiez بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #1283
    Banned
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    تــــهــرانـــــ /
    پست ها
    3,329

    پيش فرض داستان بخت بیدار !!!!


    روزی روزگاری نه در زمان های دور، در همین حوالی مردی زندگی می كرد كه همیشه از

    زندگی خود گله مند بود و ادعا میكرد "بخت با من یار نیست" و تا وقتی بخت من خواب است

    زندگی من بهبود نمی یابد.

    پیر خردمندی وی را پند داد تا برای بیدار كردن بخت خود به فلان كشور نزد جادوگری توانا برود.

    او رفت و رفت تا در جنگلی سرسبز به گرگی رسید. گرگ پرسید: "ای مرد كجا می روی؟"

    مرد جواب داد: "می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار كند، زیرا او جادوگری بس تواناست!"

    گرگ گفت : "میشود از او بپرسی كه چرا من هر روز گرفتار سر دردهای وحشتناك می شوم؟"

    مرد قبول كرد و به راه خود ادامه داد.

    او رفت و رفت تا به مزرعه ای وسیع رسید كه دهقانانی بسیار در آن سخت كار می كردند.

    یكی از كشاورزها جلو آمد و گفت : "ای مرد كجا می روی ؟"

    مرد جواب داد: "می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار كند، زیرا او جادوگری بس تواناست!"

    كشاورز گفت : "می شود از او بپرسی كه چرا پدرم وصیت كرده است من این زمین را از دست

    ندهم زیرا ثروتی بسیار در انتظارم خواهد بود، در صورتی كه در این زمین هیچ گیاهی رشد

    نمیكند و حاصل زحمات من بعد از پنج سال سرخوردگی و بدهكاری است ؟"

    مرد قبول كرد و به راه خود ادامه داد.

    او رفت و رفت تا به شهری رسید كه مردم آن همگی در هیئت نظامیان بودند و گویا همیشه


    آماده برای جنگ.

    شاه آن شهر او را خواست و پرسید : "ای مرد به كجا می روی ؟"

    مرد جواب داد: "می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار كند، زیرا او جادوگری بس تواناست!"

    شاه گفت : " آیا می شود از او بپرسی كه چرا من همیشه در وحشت دشمنان بسر می برم

    و ترس از دست دادن تاج و تختم را دارم، با ثروت بسیار و سربازان شجاع تاكنون در هیچ

    جنگی پیروز نگردیده ام ؟"

    مرد قبول كرد و به راه خود ادامه داد.

    پس از راهپیمایی بسیار بالاخره جادوگری را كه در پی اش راه ها پیموده بود را یافت و

    ماجراهای سفر را برایش تعریف كرد.

    جادوگر بر چهره مرد مدتی نگریست سپس رازها را با وی در میان گذاشت و گفت : "از امروز

    بخت تو بیدار شده است برو و از آن لذت ببر!"

    و مرد با بختی بیدار باز گشت...

    به شاه شهر نظامیان گفت : "تو رازی داری كه وحشت برملا شدنش آزارت می دهد، با مردم

    خود یك رنگ نبوده ای، در هیچ جنگی شركت نمی كنی، از جنگیدن هیچ نمی دانی، زیرا تو

    یك زن هستی و چون مردم تو زنان را به پادشاهی نمی شناسند، ترس از دست دادن قدرت

    تو را می آزارد.
    و اما چاره كار تو ازدواج است، تو باید با مردی ازدواج كنی تا تو را غمخوار باشد و همراز، مردی

    كه در جنگ ها فرماندهی كند و بر دشمنانت بدون احساس ترس بتازد."

    شاه اندیشید و سپس گفت : "حالا كه تو راز مرا و نیاز مرا دانستی با من ازدواج كن تا با هم

    كشوری آباد بسازیم."


    مرد خنده ای كرد و گفت : "بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود را اسیر تو نمایم،

    من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور كرده است!"


    و رفت...
    به دهقان گفت : "وصیت پدرت درست بوده است، شما باید در زیر زمین بدنبال ثروت باشی نه

    بر روی آن، در زیر این زمین گنجی نهفته است، كه با وجود آن نه تنها تو كه خاندانت تا هفت

    پشت ثروتمند خواهند زیست."
    كشاورز گفت: "پس اگر چنین است تو را هم از این گنج نصیبی است، بیا باهم شریك شویم

    كه نصف این گنج از آن تو می باشد."
    مرد خنده ای كرد و گفت : "بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود را اسیر گنج نمایم،

    من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور كرده است!"
    و رفت...
    سپس به گرگ رسید و تمام ماجرا را برایش تعریف كرد و سپس گفت: "سردردهای تو از

    یكنواختی خوراك است اگر بتوانی مغز یك انسان كودن و تهی مغز را بخوری دیگر سر درد

    نخواهی داشت!"

    شما اگر جای گرگ بودید چكار می كردید ؟

    بله. درست است! گرگ هم همان كاری را كرد كه شاید شما هم می كردید، مرد بیدار بخت

    قصه ی ما را به جرم غفلت از بخت بیدارش درید و مغز او را خورد

  6. #1284
    Banned
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    تــــهــرانـــــ /
    پست ها
    3,329

    پيش فرض شیطان جنس كهنه می فروشد



    شیطان می خواست كه خود را با عصر جدید تطبیقبدهد، تصمیم گرفت وسوسه‌های

    قدیمی و در انبار مانده‌اش را به حراج بگذارد. در روزنامه‌ای آگهی داد و تمام روز،

    مشتری ها را در دفتر كارش پذیرفت.

    حراج جالبی بود: سنگ‌هایی برای لغزش در تقوا،آینه‌هایی كه آدم را مهم جلوه

    می‌داد، عینك‌هایی كه دیگران را بی‌اهمیتنشان می‌داد. روی دیوار اشیایی آویخته

    بود كه توجه همه را جلب می‌كرد: خنجرهایی با تیغه‌های خمیده كه آدم

    می‌توانست آن‌ها را در پشت دیگری فروكند، و ضبط صوت‌هایی كه فقط غیبت و

    دروغ را ضبط می كرد.

    شیطان رو به خریدارها فریاد می زد: "نگران قیمت نباشید! الان بردارید و هر وقت

    داشتید، پولش را بدهید."


    یكی از مشتری‌ها در گوشه‌ای دو شیء بسیار فرسودهدید كه هیچكس به آن‌ها

    توجه نمی‌كرد. اما خیلی گران بودند. تعجب كرد وخواست دلیل آن اختلاف فاحش را

    بفهمد.

    شیطان خندید و پاسخ داد: "فرسودگی‌شان به خاطراین است كه خیلی از آن ها

    استفاده كرده‌ام. اگر زیاد جلب توجه می كردند،مردم می‌فهمیدند چه طور در مقابل

    آن مراقب باشند.




    با این حال قیمت شانكاملاً مناسب است. یكی شان "شك" است و آن یكی "عقدة

    حقارت". تمام وسوسه‌های دیگر فقط حرف می‌زنند، این دو وسوسه عمل می

    كنند."

  7. 6 کاربر از Mahdi/s بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  8. #1285
    آخر فروم باز قاهر - Gahir's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    پست ها
    1,073

    13

    وقتت را تلف نکن !
    صبح روز دوشنبه بود ، تازه از خواب بیدار شده بودم . رفتم سراغ تلویزیون ، تلویزیون رو روشن کردم ... بعد از چند ثانیه یکی رو دیدم که خیلی شبیه خودم بود ... خواستم شبکه رو عوض کنم دیدم یاروهه هم می‌خواد شبکه‌ی تلویزینویی رو عوض کنه که تصویر شخصی رو نشون میداد که خیلی شبیهش بود و همینجوری ادامه می یافت ... من که پاک گیج شده بودم ... بعد از چند لحظه متوجه شدم که دوربین هندی کمم پشت سرم بوده و به تلویزیون وصله و تصاویر رو کمی دیرتر از واقعیت به تلویزیون می رسونه ! ولی من چرا خوب نفهمیدم اینی که تو تلویزیون نشون میده خودمم .... خوب اون بماند ... ساعت شد 8 رفتم سراغ کامپیوتر ... مثل همیشه آرم مایکروسافت و پرگرس‌بار سبزش آدمو خسته می‌کرد .... کمی شکیبا شدم ... بعد بالا اومد خواستم برم تو نت ... دیدم اصلا نمی‌وصله ... خواستم با IN برم اونم جواب نداد . گفتم ولش ... بازی رو بچسب ... بازی جنگ اساطیری که پری روز نقششو تموم کرده بودم رو تست کردم ... ولی نمیدونم چرا در حین اجرا ده تا ایرور داد ... و عجیب تر از همه یه پیغامی نوشته بود که می‌گفت : لطفا بازی نکنید ! ... واقعا قبض روح شده بودم ... با عصبانی شدید کامپیوتر رو خاموش کردم ... اه به خشکی شانس ... رفتم که بازی رزیدنت ایول پنج رو روی پی‌اس 3 بازی کنم ... وقتی اون بازی رو از قسمت باقی مانده لودش کردم ... بعد از پنج ثانیه بازیگر می‌مرد ... یعنی من در حالیکه اون داشت میمرد بازی رو سیوش کرده بودم ... این همه مرحله رو باید از اول بیام .... !!!! امروز روز بد شانسی من بود ... بسیار عصبانی شدم ... به مرحله‌ی جوش رسیده بودم و پس از چند لحظه تبخیر شدم .
    می دونی علت این همه مشکلات چی بود ... این بود که من صبح که از خواب بیدار شده بودم دست و صورتم رو نشسته و صبحانه هیچی نخورده بودم ...بعد از چند لحظه متوجه شدم که خودم این کارا رو واسه‌ی خودم انجام دادم تا در امروز وقت گران قیمت عمرم را صرف بازی ، اینترنت و تماشای فیلم نکنم ... و اگر به سمت آشپزخانه میرفتم روی یخچال نکته‌ای نوشته بودم که میگفت امروز را باید استراحت کنی !
    خوب شد تا چند دقیقه وقت گران قیمت عمرتون صرف خوندن مطالب بالا شد اگر واقعا خونده باشید ... ه ه ه
    Last edited by قاهر - Gahir; 25-06-2009 at 15:16.

  9. 3 کاربر از قاهر - Gahir بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  10. #1286
    آخر فروم باز قاهر - Gahir's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    پست ها
    1,073

    پيش فرض

    ‌افسانه‌ی هارو وی دو
    هارو وی دو پسری بسیار شعاج بود ... با تیرکمان جامونیش که دو شغال بر سر تیر داشت با کمان دو سو به سراغ شکار می‌رفت . هارو وی دو علاقه‌ی بسیار زیادی به پیشرفت داشت ... در ماندن و درجا زدن در اطراف قوم مامبویی که یکی از قوم‌های بزرگ سیریانی است ، ناراحت می شد . هارو وی دو در سال 200 سال مامبو به قصد کسب تجارب علمی به همراه دوستان با وفایش به سمت گامبویستان رفت . در این سرزمین سنگ‌های آتشین نمای سرخ چشم‌های خام او را جذب کرد ... او پس از ماندن دو سه روزه‌ در روستای گ قصد عزیمت به بالای کوه ک کرد که در بالای قله‌ی آن سنگ‌های آتشین بود ... ولی نمی دانست که در بالای کوه اله‌ای است که از اجداد خانم وارنر است . بسیار سفید روی و سفید پوست و کم‌میر است . و اطرافش هاله‌ای از Effectهای تصویری زیبا که هارو وی دو حتی تصورشم نمی کرد ، وجود داشت . هارو وی دو بعد از پیمودن دامنه‌ی کوه در زیر سنگی کمان هارادو را دید ... هیچ متاثر نشد . کمی با دقت به کمان نگریست و متوجه شد که Made in چاین است گفت اینان دارن به کمان هارادویمان تهمت می‌زنند ... همی خواست که از جای بلند شود کمان بی هیچ وسیله‌ای شکسته شد . هارو وی دو و همراهانش که مدت ها در کارخانه‌های چینی کار کرده بودند با این تکنیک آشنایی داشتند و می‌دانستند که چینیان خود ، این ترفند را به کار برده تا ظاهرجویان‎فریبی کنند . آن ها راه را پیش گرفتند ... کمی دیگر که به قله نزدیک شدند ، صدایی عجیب کوه را گرفت ... صدایی شبیه صدای مگس غول پیکر .. آری هیلیکپتر ام-45 جنگنده‌ی آمریکایی !
    همراهان هارو وی دو که بسیار متعجب بودند به هارو وی دو گفتند : قربان این دیگر چیست ! ؟ هارو وی دو در پاسخ گفت : من این گونه ‌های نادر پرندگان فلزی را در جنگ ویتنام دیده ام ولی این کمی متفاوت است فکر می کنم مال سازمان امنیت اطلاعات آمریکا باشد × . یکی از نزدیکان هارو وی دو لب تاپ سیاهش را بیرون آورد و در نت پد نکات با ارزش هارو وی دو را ذخیره کرد و همگی با هم به راه ادامه دادند ... هارو وی دو به قله رسید ولی از اله‌خانوم خبری نبود ... انگار فریب خورده بود ... چه فریب آشکاری ... به اطرافش نگاه کرد ... به پایین قله ... به گوشه کناره های دریای اطراف کوه .... بعد که دوستانش بسیار ناراحت شده بوند و ناامید قصد برگشت داشتند ... هارو وی دو به یکی از دوستانش به دوربین مخفی روی کوه مقابل اشاره کرد و تمامی دوستانش خندیدند .


  11. این کاربر از قاهر - Gahir بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  12. #1287
    کاربر فعال انجمن ادبیات dourtarin's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    528

    پيش فرض داستان معنوی

    روزى لرد ويشنو در غار عميقى در كوه دورافتاده‏اى با شاگردش نشسته و مشغول مراقبه بود. پس از اتمام مراقبه، شاگردش به قدرى تحت تأثير قرار گرفته بود كه خود را به پاى ويشنو انداخت و از او خواست كه او را قابل دانسته و به عنوان قدرشناسى به او اجازه دهد كه به استادش خدمت كند. ويشنو با لبخند سرش را تكان داد و گفت: "مشكل‏ترين كار براى تو اين است كه بخواهى با عمل، تلافى چيزى را بكنى كه من آن را رايگان به تو داده‏ام". شاگرد به او گفت: "خواهش مى‏كنم استاد! اجازه دهيد كه افتخار خدمت به شما را داشته باشم". ويشنو موافقت كرد و گفت: "من يك ليوان آب سردِ گوارا مى‏خواهم". شاگرد گفت: "الساعه استاد". و در حالى كه از كوه سرازير مى‏شد، با شادى آواز مى‏خواند پس از مدتى به خانه‏ى كوچكى كه در كنار دره‏ى زيبايى قرار داشت رسيد. ضربه‏اى به در زد و گفت: "ممكن است يك پياله آب سرد براى استادم بدهيد؟ ما سانياس‏هاى آواره‏اى هستيم كه در روى اين زمين خانه‏اى نداريم". دخترى شگفت‏زده در حالى كه نگاه ستايش‏آميزش را از او پنهان نمى‏كرد به آرامى به او پاسخ داد و زيرلب گفت: "آه... تو بايد همان كسى باشى كه به آن مرد مقدس كه در بالاى كوه‏هاى دوردست زندگى مى‏كند، خدمت مى‏كنى. آقاى محترم ممكن است به خانه من آمده و آن را متبرك كنيد". او پاسخ داد: "اين گستاخى مرا ببخشيد ولى من عجله دارم و بايد فوراً با آب به نزد استادم بازگردم". "البته او از اين‏كه شما خانه‏ى مرا بركت دهيد ناراحت نمى‏شود، زيرا او مرد مقدس بزرگى است و شما به عنوان شاگرد او موظف و ملزم هستيد به كسانى كه شانس كم‏ترى دارند، كمك كنيد". و دوباره تكرار كرد: "لطفاً فقط خانه‏ى محقر مرا متبرك كنيد. اين باعث افتخار من است كه مى‏توانم از طريق شما به خداوند خدمت كنم"
    داستان بدين ترتيب ادامه يافت. او به نرمى پذيرفت كه وارد خانه شده و آن را متبرك سازد. پس از آن هنگام شام فرارسيد و او متقاعد گشت كه آن‏جا بماند و با شركت در شام غذا را نيز بركت دهد. از آن‏جايى كه بسيار دير شده بود و تا كوه نيز فاصله زيادى بود و در تاريكى شب ممكن بود كه آب به زمين بريزد، موافقت كرد كه شب را در آن‏جا بماند و صبح زود به سوى كوه حركت كند. اما به هنگام صبح متوجه شد كه گاوها ناراحت هستند و با خود گفت اگر او مى‏توانست فقط همين يك بار به آن دختر در دوشيدن شير كمك كند بسيار خوب مى‏شد، زيرا از نظر لرد كريشنا گاو حيوان مقدسى است و نبايد در رنج و عذاب باشد روزها تبديل به هفته‏ها شد و او هنوز در آن‏جا مانده بود. آن‏ها با يكديگر ازدواج كردند و صاحب فرزندان زيادى شدند. او بر روى زمين خوب كار مى‏كرد و در نتيجه محصول فراوانى نيز به دست مى‏آورد. او زمين بيش‏ترى خريد و به زودى آن‏ها را به زير كشت برد. همسايگانش براى مشورت و دريافت كمك، به نزد او مى‏آمدند و او به طور رايگان به آن‏ها كمك مى‏كرد. خانواده ثروتمندى شدند و با كوشش او معابدى ساخته شد. مدارس و بيمارستان‏ها جايگزين جنگل شدند. و آن دره جواهرى بر روى زمين شد. نظم و هماهنگى بر زمين‏هاى باير و غيرقابل كشت حكمفرما شد. وقتى خبر صلح و آرامش و ثروتى كه در آن سرزمين وجود داشت به گوش مردم رسيد، جمعيت زيادى به آن‏جا روى آوردند. در آن‏جا خبرى از فقر و بيمارى نبود و مردان به هنگام كار در مدح و ستايش خداوند آواز مى‏خواندند. او شاهد رشد فرزندانش بود و از اين‏كه آن‏ها به او تعلق داشتند خوشحال بود
    روزى به هنگام پيرى، همان‏طور كه روى تپه كوچكى در مقابل دره ايستاده بود، راجع به آنچه كه از زمان ورودش به دره اتفاق افتاده بود فكر مى‏كرد. تا جايى كه چشم كار مى‏كرد مزرعه‏هايى بود سرشار از ثروت و وفور نعمت و او از اين وضع احساس رضايت مى‏كرد ناگهان موج عظيمى از جزر و مد در برابر ديدگانش تمام دره را دربرگرفت و در يك لحظه همه چيز از دست رفت. همسر، فرزندان، مزارع، مدارس، همسايگان، همه از ميان رفتند. او گيج و حيران به مردم كه در برابر ديدگانش از بين مى‏رفتند خيره شده بود و سپس او ويشنو را ديد كه در سطح آب ايستاده است و با لبخندى تلخ به او مى‏نگرد و مى‏گويد، "من هنوز منتظر آب هستم". و اين داستان زندگى انسان است
    Last edited by dourtarin; 28-06-2009 at 14:20. دليل: تغییر ساختار

  13. 2 کاربر از dourtarin بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  14. #1288
    داره خودمونی میشه paiez's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    پست ها
    146

    پيش فرض

    آموزگاران ما

    به آتوسا دختر کورش گفتند : مردی پنج پسرش در راه ایران شهید شده اند او اکنون در رنج و سختی به سر می برد و هر کمکی به او می شود نمی پذیرد دختر فرمانروای ایران با چند بانوی دیگر به دیدار آن مرد رفت خانه ایی بی رنگ و رو ، که گویی توفانی بر آن وزیده است پیرمردی که در انتهای خانه بر صندلی چوبی نشسته است پیش می آید و می گوید خوش آمدید
    آتوسا می گوید شنیده ام پنج فرزندت را در جنگ از دست داده ای ؟ و آن مرد می گوید همسرم هم از غم آنها از دنیا رفت .
    آتوسا می گوید می دانم هیچ کمکی نمی تواند جای آنچه را که از دست داده ای بگیرد اما خوشحال می شویم کاری انجام دهیم که از رنج و اندوهت بکاهد .
    پیرمرد بی درنگ می گوید اجازه دهید به سربازان ایران در باختر کشور بپیوندم .
    می خواهم برای ایران فدا شوم . آتوسا چشم هایش خیس اشک می شود و به همراهانش می گوید در وجود این مرد لشکری دیگر می بینم .
    دو ماه بعد به آتوسا خبر می دهند آن پیر مرد مو سفید هم جانش را برای میهن از دست داد .
    آتوسا چنان گریست که چشمانش سرخ شده بود . او می گفت مردان برآزنده ایی همچون او هیچگاه کشته نمی شوند آنها آموزگاران ما هستند .
    و به سخن دانای ایرانی ارد بزرگ : برآزندگان و ترس از نیستی؟! آرمان آنها نیستی برای هستی میهن است.
    آن پیرمرد هم ارزش میهن را می دانست و تا آخرین دمادم زندگی برای نگاهبانی از آن کوشید .

  15. این کاربر از paiez بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  16. #1289
    داره خودمونی میشه paiez's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    پست ها
    146

    پيش فرض

    بابک خرمدین زنده است


    پیشگویان به بابک خرمدین ، آزادیخواه میهن پرست کشورمان گفتند در پایان این مبارزه کشته خواهی شد او گفت سالها پیش از خود گذشتم همانگونه که ابومسلم خراسانی از خود گذشت برای این که ایران دوباره ادامه زندگی پیدا کند روح بزرگانی همچون ابومسلم در من فریاد می کشد و به من انگیزه مبارزه برای پاک سازی میهن را می دهد پس مرا از مرگ نترسانید که سالها پیش در پای این آرزو کشته شده ام .
    ارد بزرگ در سخنی بسیار زیبا می گوید : گل های زیبایی که در سرزمین ایران می بینید بوی خوش فرزندانی را می دهند که عاشقانه برای رهایی و سرفرازی نام ایران فدا شدند .
    بابک خرمدین اندکی بعد در حضور خلیفه تازی بغداد اینچنین به خاک و خون کشیده شد :
    خلیفه :عفوت میکنم ولی بشرطی که توبه کنی ! بابک :توبه را گنهگاران کنند٬توبه از گناه کنند. خلیفه :تو اکنو ن در چنگ ما هستی! بابک:اری ٬تنها جسم من در دست شما است نه روحم٬ دژ آرمان من تسخیر ناپذیر است.
    خلیفه :جلاد مثله اش کن! معلون اکنون چراغ زندگیت را خاموش می‌‌کنم. بابک روی به جلاد٬چشمانم را نبند بگذار باچشم باز بمیرم. خلیفه :یکباره سرش را ازتن جدا مکن٬ بگذار بیشتر زنده بماند! نخست دستانش را قطع کن!جلاد بایک ضربت دست راست بابک را به زمین انداخت.خون فواره زد.بابک حرکتی کرد شگفتی در شگفتی افزود٬زانو زده ٬خم شد وتمام صورتش را با خون گرمش گلگون گرد.شمشیر دژخیم بالا رفت وپایین آمد ودست چپ دلاور ساوالان را نیز از تن جدا کرد.فرزند آزاده مردم به پا بود٬ استواربود . خون از دو کتفش بیرون می‌‌جست .
    خلیفه :زهر خندی زد : کافر! این چه بازی بود که در آستانه مرگ در آوردی ؟ چرا صورت خود به خون آغشته کردی؟ چه بزرگ بود مرد٬چه حقیر بود مرگ٬ چه حقیر تر بود دشمن! پیش دشمن حقیر٬مردبزرگ٬بزرگتر باید. گفت : در مقابل دشمن نامرد ٬ مردانه بایدمرد ٬اندیشیدم که از بریده شدن دستانم ٬خون ازتنم خواهدرفت . خون که رفت٬ رنگ چهره زرد شود .مبادا دشمن چنان گمان کند از ترس مرگ است ٬خلق من نمی‌پسندندکه بابک در برابرگله ء روباه ان ترسی به دل راه دهد.... خلیفه از ته گلو نعره کشید: ببر صدایش را!!!! وشمشیر پایین آمد و سر. سری که هرگزپیش هیچ زورمند ستمگری فرود نیامده بود . هر بار که این داستان خوانده شود احساس می کنیم بابک هنوز هم زنده است و برای کشورش جان می دهد یادش گرامی باد .

  17. #1290
    داره خودمونی میشه paiez's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    پست ها
    146

    پيش فرض

    پیشکش به شاپور ساسانی


    آهنگری شمشیر بسیار زیبا تقدیم شاپور پادشاه ساسانی نمود . شاپور از او پرسید چه مدت برای ساختن این شمشیر زمان گذاشته ایی و آهنگر پاسخ داد یک سال تمام . پادشاه ایران باز پرسید و اگر یک شمشیر ساده برای سربازان بسازی چقدر زمان می برد ؟ و او گفت سه تا چهار روز .
    شاپور گفت آیا این شمشیر قدرتی بیشتر از آن صد شمشیر دیگری که می توانستی بسازی دارد ؟
    آهنگر گفت: خیر ، این شمشیر زیباست و شایسته کمر شهریار !
    پادشاه ایران گفت : سپاسگذارم از این پیشکش اما ، پادشاه اهل فرمان دادن است نه جنگیدن ، من از شما شمشیر برای سپاهیان ایران می خواهم نه برای خودم ، و به یاد داشته باش سرباز بی شمشیر نگهبان کیان کشور ، پادشاه و حتی جان خویش نیست . این سخن شاپور دوم ما را به یاد این سخن دانای ایرانی ارد بزرگ می اندازد که : فرمانروای شایسته اسیر کاخ ها نمی شود نگاه او بر مرزهای کشور است .
    شاپور با نگاهی پدرانه به آهنگر گفت اگر به تو پاداش دهم هر روز صنعتگران و هنرمندان به جای توجه به نیازهای واقعی کشور ، برای من زینت آلات می سازند و این سرآغاز سقوط ایران است . پدرم به من آموخت زندگی ساده داشته باشم تا فرمانرواییم پایدارتر باشد . پس برای سربازان شمشیر بساز که نبردهای بزرگ در راه است .

  18. این کاربر از paiez بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 12 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 12 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •