در نيل غم فتاد سپهرش به طنز گفت
ان قد ندمت و ما ينفع الندم
ساقی چو يار مه رخ و از اهل راز بود
حافظ بخورد باده و شيخ و فقيه هم
در نيل غم فتاد سپهرش به طنز گفت
ان قد ندمت و ما ينفع الندم
ساقی چو يار مه رخ و از اهل راز بود
حافظ بخورد باده و شيخ و فقيه هم
« چرا از مرگ مي ترسيد »؟
شما كه در پي آرامش امروز و فرداييد
چرا اين گونه مي لرزيد؟
شما كه غرقه در اوهام وروياييد
مگر اين مرگ وحشتناك
يك خوابيدن آرام و بي فردا نمي باشد؟
مگر اين خواب خوش
يك خواب پر رويا نمي باشد؟
ويا اينكه مگر از زندگي كردن چه مي خواهيد؟
بجز آهنگ تكراري؟
ويا سعي و تلاش بي ثمر
در خواب و درخوردن ؟
نه طريق دوستان است و نه شرط مهرباني
که به دوستان يکدل سر دست برفشاني
یادش افتاد که یه روز یه باغبون دوبوته داشت
یه بهار اون دو تا رو کنار هم تو باغچه کاشت
با نوازشای خورشید طلا قد کشیدن
قصشون شروع شد و همش به هم می خندیدن
شبنمای اشکشون از سر شوق و ساده بود
عکس دیوونگیشون تو قلب هم افتاده بود
روزای غنچگیشون چه قدر قشنگ و خوش گذشت
حیف لحظه هایی که چکید و مرد و برنگشت
تو كدوم كوهي كه خورشيد از تو دست تو ميتابه
چشمه چشمه ابر ايثار روي سينه تو خوابه
تو كدوم خليج سبزي كه عميق اما زلاله
مثل آينه پاك و روشن مهربون مثل خياله
هنوز حرف هایت
پرده های دلم را می نوازد
و صدایت در کلاس خیالت می پیچد :
((آن مرد با اسب آمد
آن مرد در باران آمد))
هنوز چشم انتظار آن روزم که آن مرد با اسب بیاید
و در باران اشک هایم
تن بشوید
و راه چون تو شدن را
به من بگوید
ای معلم خوبی ها...
از غم عشق تو اي صنم روز و شب ناله ها مي کنم من
وز قد و قامتت هرزمان صد قيامت به پا مي کنم من
دست بر زلف تو مي زنم روز خود را سيه مي کنم من
چه صدف ها که به دریای وجود
سینه هاشان ز گهر خالی بود
ننگ نشناخته از بی هنری
شرم نکرده از این بی گهری
سوی هر درگهشان روی نیاز
همه جا سینه گشایند به ناز
فعلا خداحافظ
زر فشانند و ما سر افشانيم
مر خداوند عقل و دانش را
عيب ما گو مکن که نادانيم
هر گلي نو که در جهان آيد
ما به عشقش هزاردستانيم
تنگ چشمان نظر به ميوه کنند
ما تماشاکنان بستانيم
تو به سيماي شخص مينگري
ما در آثار صنع حيرانيم
هر چه گفتيم جز حکايت دوست
در همه عمر از آن پشيمانيم
سعديا بي وجود صحبت يار
همه عالم به هيچ نستانيم
فعلا
نه خالي روي گونه داري
نه باراني بلند مي پوشي
فقط
ميان حياط قدم که مي زني
کبوتر ها به جاي پشت بام
روي شير آب مي نشينند
و چشم مي دوزند به ساق پاهايت
ومن تازه مي فهمم
که چرا ديگر
هيچ کبوتري روي مناره ها نمي نشيند__________________
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)