آها اینطوری میگی بگو خب !
نه می دونی من از بچگی اینطوری بودم فک کنم این یک عادت مونده برام
زن که خب ندارم اره ولی زیاد هم دربند این چیزا نیستم ببرم یا نبرم!
*********
یه خاطره هم بگم
یه بارم من رفته بودم ساختمون سازی همراه یه اوستا بنایی و سه ماهی هم همراش بودم
اما اون اواخر متوجه شدم که داره یه جوری منو گول میزنه که من دخترش و ببرم!.
.....منم بهم بر خورد و برای اینکه اون یکم اذیت کنم فردا صبح بیدار نشدم !
نیم ساعت بعد که دید من نیومدم سر کار اومد دم در خونمون... اینقد در زد، داد زد، هوار کشید، پیرن خودش پاره میکرد، وسط خیابون خودش و هی بلند میکرد میزد زمین که آاااای من چرا نمیرم سر کار ...حتی پدرم بلند شد هی می اومد تو اتاقم سرم داد میزد می گفت برو سر کار دیگه ،مرده خودش و کشت!!
منم که خیلی اینطور وقتا قد میشم رفتم زیر پتو و خودم و زدم به مردن و هیچی به هیچی لام تا کام حرف نزدم!
یه هفته گذشت که دیدم اوستا بنا اومده یه تومن داد بهم تا که من راضی بشم برم سر کار تا تموم کنیم... بعدشم شوخی شوخی بهم گفت:
تو یهویی خیلی بدجور میشیا...اصلا بهت نماید!
یعنی من می ترسم دخترمو بدم به تو هیچی نمی خواد دیگه!
نوشته شده توسط hes25
.gif ":دی")
جواب بصورت نقل قول
