تبلیغات :
خرید لپ تاپ استوک
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 128 از 212 اولاول ... 2878118124125126127128129130131132138178 ... آخرآخر
نمايش نتايج 1,271 به 1,280 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #1271
    آخر فروم باز Consul 141's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    محل سكونت
    BandarAbbas
    پست ها
    1,870

    پيش فرض

    بیست و هفتمین روزی بود که از خانه خودش به بهانه تنها نماندن، به خانه ما اسباب کشی کرده بود. لبخندی زدم و به پیشانی ام دست کشیدم: دیشب توی حیاط یه موش دیدم و نتونستم شب بخوابم! از شدت بی خوابی سردرد بدی دارم، می شه شما لطفا برید از داروخانه مرگ موش بخرید؟ بعدا می گم امیر باهاتون حساب کنه. سر تکون داد و لب برچید: آدم با پسرش که این حرف ها رو نداره و لباس پوشید و رفت. صدای در را که شنیدم اول زنگ زدم به عشق زندگیم که همیشه سر کار بود و می دانستم تنهاست. مثل همیشه نگفتم به امید دیدار، گفتم خداحافظ. نفهمید یعنی چه و گفت خداحافظ. بعد به کسی که عاشقم بود اس ام اس زدم که تنهایی؟ به من زنگ بزن. سیزده دقیقه بعد زنگ زد و موقع خداحافظی گفتم مواظب همسرت باش. نفهمید یعنی چه و گفت حتما. بعد همسرم طبق عادت هر روزه نه سال زندگی مشترکمان زنگ زد و گفتم مادرش برای خرید رفته بیرون. گفتم مادرش به من گفته لیاقت این زندگی را ندارم و او را، پسرش را اذیت می کنم، گفته همه در آرزوی داشتن چنین همسری هستند و تو فقط غر می زنی و بهانه می گیری. تو چه گفتی؟ سکوت کردم. صدای نفسش را شنیدم، اول آرام و بعد بلندتر: به دل نگیر، یه چیزی حالا گفته مامان، منظوری نداشته، می خواسته بگه زندگی ما خوبه و باید قدرش رو بدونیم، می دونی که دوستت داره و می خواد زندگیمون بهتر بشه. لبخند زدم و هیچ نگفتم، فکر اینکه دیگر هیچوقت چنین حرف هایی را نخواهم شنید باعث شد آرام بمانم و فقط بگویم باشه! و ناگهان قبل از خداحافظی از دهنم پرید که مواظب خودت باش! مواظب خودم باشم؟ نباید این را به او می گفتم، بعدها با یادآوریش شاید حدس هایی بزند: در راه خانه مواظب خودت باش، خودت را ناراحت نکن، راست می گی، درست می شه، بالاخره مادرته، یه چیزی گفته، با عصبانیت رانندگی نکن! صدای آرامش را شنیدم: باشه و خداحافظی کردیم. مثل همیشه. به آشپزخانه رفتم و آش رشته ناهار را هم زدم. مرگ موش چه طعمی دارد؟ باید دستکش چرمم را از چمدان لباس های زمستانی بیرون بیاورم. نباید اثر انگشت من روی جعبه بماند. خوب شد لاغرم و زیاد لازم نیست مرگ موش بخورم تا اثر کند، شاید اصلا مزه اش را نفهمم. فلفل و کشک بیشتری در آش می ریزم و به همش می زنم. خیلی هم دروغ نگفته بودم، این حرف ها را در چشمانش دیده بودم، حتی اگر بر زبان نیاورده بود، با گوشه و کنایه هایش همین ها را می خواست به من بگوید. داروخانه دار اولین شاهد است که دیده او مرگ موش خریده. امیر هم خواهد گفت که صبح با هم دعوا داشتیم و به من گفته لیاقت پسرش را ندارم. امیدوارم قاضی دلش به حال من، یک زن جوان سی و دو ساله بسوزد و به ضرر او رای بدهد. همزمان با صدای در، آش را در دو کاسه می ریزم: سلام! دستتان درد نکنه! بفرمائید آش، بیرون سرده، تو این هوا می چسبه! با شک و تردید به من نگاه می کند و بسته را روی میز می گذارد: لباس عوض کنم و می آیم. به کیسه خریدش نگاه می کنم و یاد نگاه پر از شک و تردیدش می افتم: یعنی فهمیده؟ شانه بالا می اندازم و لبخند می زنم. دیگر تمام شد. دیگر دست کسی به من نمی رسد. تمام نه سال گذشته زندگیم را و اتفاقاتش را در ثانیه ای می بینم: او برای کشتن من مجازات نمی شود، دلیل مجازاتش چیز دیگریست. به عشقم که پنج سال از آشنائیمان می گذرد و او که دو سال است می شناسمش فکر می کنم و اینکه چطور شد با هم رابطه برقرار کردیم. به نقش این زن در زندگیم فکر می کنم و با لبخند به کیسه سیاه نگاه می کنم. یعنی مجازات کشتن من چیست؟

  2. این کاربر از Consul 141 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  3. #1272
    آخر فروم باز Consul 141's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    محل سكونت
    BandarAbbas
    پست ها
    1,870

    پيش فرض

    امروز صبح به پنج نفر زنگ زد. صبح‌ها تلفن زدن کار هر روزش بود. دفتری داشت که تلفن‌های روزانه اش را در آن یادداشت می‌کرد. وقتی بچه‌ها از خانه بیرون می‌رفتند، بعد از جمع کردن میز صبحانه و آماده کردن ناهار، عینکش را به چشم می‌زد و دفترش را ورق می‌زد: دیروز پسر مریم پایش را عمل کرده، باید زنگ بزنم احوالپرسی. و زنگ می‌زد. پدربزرگ علی فوت کرده، باید زنگ بزنم و تسلیت بگویم. و زنگ می‌زد. لاله و همسرش خانه جدید خریدند، زنگ بزنم و ببینم چه روزی برای کمک به خانه شان بروم و ببینم اگر پول نیاز دارند، به آنها قرض بدهم. و زنگ می‌زد. همسر محبوبه شغلش را از دست داده، باید زنگ بزنم و بگویم اداره بیمه‌ای هست که به چنین کسانی کمک می‌کند، در این شرایط نمی‌پرسند اسم اداره بیمه چیست و چرا، کمکم را قبول خواهند کرد. و زنگ می‌زد. آخرین تلفن هر روزه در دفترچه‌اش نوشته نشده بود. دفترش را می‌بست و می‌گذاشت در کشو کنار تلفن. به آشپزخانه سر می‌زد و از غذا می‌چشید تا ببیند ادویه‌اش کم نیست، معمولا کمی نمک و فلفل و زردچوبه به غذا اضافه می‌کرد و برمی‌گشت سراغ تلفن. برای شماره گرفتن به دفترچه تلفن نیازی نداشت، شماره را حفظ بود. مثل همیشه اول یک خانم گوشی را برمی‌داشت، می‌گفت با چه کسی کار دارد و کمی صبر می‌کرد.
    - سلام مامان!
    صبر نمی ‌کرد تا مامان جوابش را بدهد. اگر صبر می‌کرد مامان می‌خواست اعتراض کند که چرا الان زنگ زده، الان وقت استخرش بوده، یا ماساژ، یا مانیکور یا دوره‌ای بوده با دوستانش. مثل همیشه.
    - دیروز رفتم دکتر! باز مجبور شدم در مورد گروه خونم دروغ بگویم! می‌دونی که منظورم چیه!
    مکث می‌کرد تا مامان متوجه منظورش بشود. خوب متوجه منظورش بشود و بعد ادامه می‌داد. خیلی آرام:
    - می‌دونی که چقدر خطرناکه! ولی خب... چاره‌ای نداشتم!
    باز مکث می‌کرد، پا روی پا می‌انداخت، انگشتر الماسش را در انگشت می‌چرخاند و با لبخند ادامه می‌داد:
    - امشب جایی دعوتیم! وقت نکردم سرویس جدیدی برای خودم بخرم. فکر کردم بد نیست تو سرویس قدیمی مادربزرگ را، آن که فیروزه داشت نه، آن زمرده را به من بدهی! فکر بدی کردم؟
    جمله آخر را معصومانه ادا می‌کرد. صدای مامان را می‌شنید که نفسش را در سینه حبس کرده. مثل روزهای پیش، مثل روزی که آینه و شمعدان نقره عتیقه را خواست، مثل روزی که انگشتر یاقوت را خواست، مثل روزی که گفت کتاب‌های کتابخانه قدیمی پدر را می‌خواهد، مثل روزی که گفت تابلو فرش را می‌خواهد، مثل روزی که گفت می‌خواهد به مسافرت برود و بچه‌ها باید یک هفته پیش او بمانند، مثل تمام شب‌هایی که زنگ می‌زد و می‌گفت بیاید مواظب بچه ها باشد چون می‌خواهد به مهمانی برود.
    - ساعت سه بیا و بگیرش!
    مثل تمام روزهای گذشته صدای تق قطع شدن تلفن، قبل از «مرسی مامان» گفتن در گوشش پیچید. انعکاس صدای خودش را در گوشی تلفن شنید:
    - مرسی مامان!
    گوشی را برای لحظه‌ای در دست نگه داشت و بعد یک شماره داخلی را گرفت:
    - به راننده بگو ساعت سه بره از خونه مادرم یه بسته امانتی رو بگیره و بیاد. دیر نکنه!
    تلفن را که سر جایش می‌گذارد، کشو کنار دستش را باز می‌کند و دفترش را بیرون می‌آورد تا نگاهی بیندازد فردا باید به چه کسانی زنگ بزند. هنوز لبخند می‌زند.

  4. 2 کاربر از Consul 141 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #1273
    آخر فروم باز Consul 141's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    محل سكونت
    BandarAbbas
    پست ها
    1,870

    پيش فرض

    خوابم گرفته. صدای نفس‌های او را می‌شنوم، آرام و عمیق. حتما خوابش برده. دوست دارم صدایش بزنم ولی نمی‌توانم. سرم را به شانه‌اش فشار می‌دهم که مطمئن شوم هست. پیش من است. با من. هنوز هست. گرم. مثل همیشه. مثل همیشه در بغلش خوابیده‌ام، سرم روی سینه‌اش است و دستانش دور بدنم. همیشه تعجب می‌کردم که چطور درست به اندازه بغلش هستم؛ که چطور مدت طولانی می‌توانم بدون احساس ناراحتی، به این شکل کنارش دراز بکشم؛ به نظرم می‌رسید که شبیه دو قطعه پازل هستیم که کنار هم جا می‌افتند. هنوز هم تعجب می‌کنم. بعد از دو سال. از اینکه به اندازه من است، نه بزرگ‌تر و نه کوچک‌تر. کنارش دراز کشیده‌ام و احساس می‌کنم دیگر سردم نیست. گرم گرمم. هنوز گرم گرمم. مثل اولین روزهایی که همدیگر را دیده بودیم، وقتی دستم را می‌گرفت و کنار هم راه می‌رفتیم. مثل روزی که در مورد جرقه اولیه صحبت کردیم و عشق در اولین نگاه و برای هم اعتراف کردیم که در اولین نگاه عاشق هم شدیم. مثل روزی که تصمیم گرفتیم برای همیشه با هم بمانیم. مثل روزی که برای اولین بار کنار هم دراز کشیدیم. مثل روزی که در مورد خودمان حرف زدیم، در مورد زندگی روزانه، در مورد آینده و حتی در مورد زندگی مشترک. مثل روزی که گفت از یکنواخت شدن زندگی، از تکراری بودن متنفر است. مثل روزی که تصمیم گرفتیم تن به روزمره‌گی ندهیم. مثل روزی که شروع به جستجو کردیم برای یافتن راه حل. مثل روزی که فهمیدیم راه حلی نیست. مثل روزی که کنار هم دراز کشیدیم و فکر کردیم ای کاش تختی داشتیم که مال خودمان بود. مثل روزی که برای پیدا کردن خانه‌ای که دوست داریم، روزنامه و آگهی‌هایش را زیر و رو کردیم. مثل روزهایی که برای دیدن خانه شهر را زیر پا می‌گذاشتیم؛ بالا و پائین رفتن از پله‌ها، لبخند زدن به صاحبخانه متعجب در برابر خواهش عجیب ما برای دیدن خانه در شب و نگاه کردن از پنجره به ماه، ماهی که هر دو دوستش داشتیم؛ نگاه کردن به تقویم و حساب گذر ماه‌ها و علامت گذاشتن شب‌های ماه شب چهارده، شبی مثل امشب. مثل تمام روزهایی که دست در دست، از خانه‌ها بیرون می‌آمدیم و به هم نگاه می‌کردیم و می‌گفتیم خب...؟ مثل تمام روزهایی که کنار هم دراز می‌کشیدیم و بعد می‌خوابیدیم. مثل امشب. نه دقیقا مثل امشب. مثل روزی که پرسید مطمئنی این تنها راه است؟ و من که سر تکان دادم: آره و حرف‌هایی را که خودش زمانی به من گفته بود برایش تکرار کردم: ما بالاترین احساس بشری را تجربه کردیم، دیگر چه می‌خواهیم؟ صدای نفس‌هایش آرام‌تر شده. من هم خوابم گرفته. دیگر نمی‌توانم خودم را به او فشار بدهم. بدنم را احساس نمی‌کنم. مثل روزی که برای دیدن تخت به آن فروشگاه بزرگ رفتیم، وسط زمستان، در سرما، بعد از انتخاب تخت، بعد از پرسیدن قیمتش و وقتی فهمیدیم با آخرین پولی که بعد از پرداخت رهن خانه برایمان مانده می‌توانیم تخت را بخریم، وقتی مغازه‌دار گفت یکی در انبار موجود دارد و می‌تواند تا سه روز دیگر تخت را به در خانه‌مان بفرستد، وقتی در تقویم نگاه کردیم و دیدیم پنج روز دیگر ماه کامل خواهد بود، همین حس را داشتم. بدنم را دیگر احساس نمی‌کردم. نگاهم کرد و فهمید. دستم را گرفت و فقط پرسید مطمئنی همین تخت را می‌خواهی؟ مغازه‌دار با لبخند نگاهمان می‌کرد. این چیزی بود که مغازه‌دار شنید. چیزی که من شنیدم، این نبود. مطمئنی می‌خواهی برای آخرین بار روی این تخت، همین تخت کنار من و با من بخوابی؟ دستش را گرفتم، دست گرمش را و سر تکان دادم. مغازه‌دار با صدای بلند گفت مبارک است! و کسی را صدا زد برای انجام کارها. خودم را به او چسباندم و گرم شدم. مثل الان. نه، نه مثل الان. دیگر نه. دیگر گرم نیست. سردم شده. به زودی من هم خوابم خواهد برد. نفس‌هایش، گرمای بدنش، صدای آرامش کو؟ کاش بعد از این دنیای دیگری هم باشد. دنیای دیگری که در آن روزمرگی وجود نداشته باشد.

  6. این کاربر از Consul 141 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  7. #1274
    Banned
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    تــــهــرانـــــ /
    پست ها
    3,329

    پيش فرض

    یک روز آموزگار از دانش‌آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می‌توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق، بیان کنید؟
    برخی از دانش آموزان گفتند: با بخشیدن، عشقشان را معنا می‌کنند. برخی؛ دادن گل و هدیه و برخی؛ حرف‌های دلنشین را، راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند: با هم بودن در تحمل رنج‌ها و لذت بردن از خوشبختی را، راه بیان عشق می‌دانند.
    در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد.
    یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند، طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند.
    یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.
    رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک‌ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت.
    بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه‌های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.
    داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.
    راوی اما پرسید: آیا می‌دانید آن مرد در لحظه‌های آخر زندگی‌اش چه فریاد می‌زد؟
    بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!
    راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که، عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود. قطره‌های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند که ببر فقط به کسی حمله می‌کند که حرکتی انجام می‌دهد و یا فرار می‌کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش، پیش‌مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه‌ترین و بی‌ریاترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.

  8. 9 کاربر از Mahdi/s بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #1275
    آخر فروم باز omid.k's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    محل سكونت
    Basin city
    پست ها
    2,500

    پيش فرض

    هر کار کردند نتوانستند رضایت پدر را به دست بیاورند. پسرش بدجوری چاقو خورده بود و چه بسا تا آخر عمر مجبور باشد تاوان این آسیب را پس بدهد.جوانی که چاقو را وارد قفسه سینه تک پسر نوجوان این پدر کرده بود تا خرخره در مستی غرور بود.شیشه غرورش وقتی صدای شکستن داد که دادگاه حکم محکومیتش را صادر کرد.
    از آن موقع بود که همه ی شیوخ و بزرگان ردیف شدند تا پدر از جوان مغرور درگذرد.اما پدر که حالا یکبار تا مرز مرگ و قتل دلبندش را تجربه کرده بود، روی هیچ کسی را نگرفت. هشت میلیون دیه هم عدد کمی برای خانواده ی طرف نبود. .یکی از روز ها جوان متکبر درخانه پدر را زد! و این بار انگار که کلی از چرک و کثافت و تعفن نخوت از پیکرش ریخته باشد ازاو خواست تا از گناهش درگذرد. نگاه پدر آرام تر شده بود! با گذاشتن شرطی جوان را سفیر کرد تا پیغام را به خانواده خودش برساند.تمام شرط این بود:
    به جای هشت میلیون تومان، سه میلیون
    سه ساعت وقت
    حضور هر دو پدر و هر دو پسر
    و در پایان سه ساعت، حضور در دادگاه و امضای مدارک رضایت.
    راستی آن سه میلیون هم نقد باشد و همه هزار تومانی!

    خانواده ی جوان خیلی خوشحال شده بودند.از یک طرف دیگر پسرشان به زندان نمی رفت و از سوی دیگر هشت میلیون هم سه میلیون تومان شده بود.چه پدر فهیم و نیکو کاری!آنچه نگرانشان می کرد، درخواست سه ساعت فرصت بود! کمی نگران کننده بود. شاید کلکی در کار باشد. نکند ...
    ساعت هشت صبح در خانه ی پدر به صدا در آمد. پدر پس از باز کردن در، مطمئن شد که جوانک به اتفاق پدر آمده اند.حال پسرش اگر چه کاملاً رو به راه نبود اما با پدر بیرون رفت.پولها را تقدیم کردند." سه میلیون تومان نقد و همه هزار تومانی" این جمله ای بود که جوانک برای ایجاد ارتباط بر زبان آورد. پدر نگاهی به کیسه پول کرد و با علامت دستش به جوانک حالی کرد که کیسه پیش خودش بماند.

    قرار شد پدرها سوار و پسر ها پیاده آنها را دنبال کنند.

    جایی کنار یک صندوق صدقات ایستادند:
    پدر رو به جوانک کرد و گفت: ده هزار تومان از آن پول ها بده پسر من تا بریزد داخل صندوق. جوانک چنین کرد.
    ماشین 5 دقیقه بعد کنار درب منزلی توقف کرد.
    دویست هزارتومان بده تا به صاحب این خانه بدهد.معلوم بود که خانواده مستمندی بودند.جوانک چنین کرد.
    بیست یا سی جا توقف کردند. و حدود ده جا فقط صندوق بود. کم کم جلو درب دادگاه بودند. تقریباً پانزده دقیقه ای هم از سه ساعت فرصت گذشته بود.
    پدر آرام از ماشین پیاده شد.و پنج دقیقه بعد تمام فرم های رضایت امضا شده بود.وقتی از دادگاه خارج شد خداحافظی هم نکرد.آن طرف تر اما دو جوان با کیسه ای ایستاده بودند که به نظر می رسید مقدار کمی پول در آن است.جوانک دستی در کیسه کرد و حدود بیست هزارتومان باقی مانده را درآورد.چشمانش به چشمان پسر خیره ماند.پدر وقتی از سر خیابان پیچید نگاهش به آنها افتاد که داشتند با همدیگر پول ها را در صندوق صدقات می انداختند.

  10. 7 کاربر از omid.k بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #1276
    پروفشنال nil2008's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    PARADISE
    پست ها
    766

    13 وسوسه

    فقط داشت توی ذهنش محاسبه می کرد که توی این چند ثانیه ای که مدیر توی دستشویی بود از کدوم سمت اتاق بره که سریعتر به کیف پولش که توی جیب کت آویزان شده اش بود برسه و کسی هم او رو نبینه؛ لذا به هیچ چیز دیگه فکر نمی کرد... حتی به قول دفعه قبل که سر بزنگاه رسیدن مدیر، از اتاق اومده بود بیرون و مدیر هم متوجه نشده بود و ظاهرا به خیر گذشته بود؛ قول داده بود که دیگه اینکار رو نکنه.. ولی مدام وسوسه اش اونو اذیت می کرد. هر دفعه با خودش عهد می کرد که این بار آخر باشه ولی نمی دونست چرا نمیشه... همیشه هم یه توجیهی برای خودش دست و پا می کرد. توجیه این دفعه اش که دیگه کاملا به نظر خودش منطقی بود. مادرش باید بستری می شد و اون هم همه پولهاش رو سر باشگاه رفتنش داده بود.......
    مدیرتوی دستشویی داشت خودش رو جلوی آینه برانداز می کرد؛ از اینکه ضامن یه همچین آدمی شده بود به خودش لعنت می فرستاد. این اواخر هر چی هم سعی کرد به زبون بی زبونی بهش بفهمونه که این عادت بد، آخر و عاقبت زندگیش رو به هم می ریزه، به خرجش نرفته بود. این بار دیگه تصمیم گرفته بود موضوع رو به گوش بالادستیاش برسونه. برای همین هم همه تلاشش رو کرد که شرایط رو دوباره براش مهیا کنه و ببینه چی میشه. با تلاشی بی نتیجه یه بار دیگه با انگشتاش سعی کرد موهاش رو مرتب کنه و بعد به ساعتش نگاه کرد. حتما دیگه تا الان از اتاق باید بیرون رفته باشه...
    اما او وقتی داشت سعی می کرد که کت رو به شکل اولش روی جارختی آویزان کنه نا خود آگاه بین شاخه های گلدان رونده گوشه اتاق، چشمش به جعبه کوچکی افتاد که درست روبروی جارختی و سه کنج دیوار اتاق، بالای میز نصب شده بود. یه کم که بیشتر دقت کرد مطمئن شد همچین چیزی رو هیچوقت اونجا ندیده. همین که از مرتب کردن کت فارغ شد به سمت اون رفت و سعی کرد ببینه چیه... خوب که نگاه کرد یه سوراخ ریز رو روی جعبه تشخیص داد. باز هم تلاش کرد ببینه توی جعبه چیه... در یه لحظه احساس کرد قلبش از حرکت ایستاد. انگار آب سردی رو روی بدنش ریخته بودن. حتی فکرش رو هم نمی کرد. حالا دیگه واقعا کارش تموم بود. اون دوربین کوچولو رو خودش سه روز پیش قاطی یه عالمه خرده ریز دیگه برای اداره خریده بود.....

  12. 3 کاربر از nil2008 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #1277
    Banned
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    تــــهــرانـــــ /
    پست ها
    3,329

    پيش فرض 5دقیقه

    در يک پارک زني با يک مرد روي نيمکت نشسته بودند و به کودکاني که در حال بازي بودند نگاه مي­کردند که در حال بازي بودند . زن رو به مرد کرد و گفت پسري که لباس ورزشي قرمز دارد و از سرسره بالا مي­رود پسر من است .
    مرد در جواب گفت : چه پسر زيبايي و در ادامه گفت او هم پسر من است و به پسري که تاب بازي مي­کرد اشاره کرد .
    مرد نگاهي به ساعتش انداخت و پسرش را صدا زد : تامي وقت رفتن است .
    تامي که دلش نمي­آمد از تاب پايين بيايد با خواهش گفت بابا جان فقط 5 دقيقه . باشه ؟
    مرد سرش را تکان داد و قبول کرد . مرد و زن باز به صحبت ادامه دادند . دقايقي گذشت و پدر دوباره فرزندش را صدا زد : تامي دير مي­شود برويم . ولي تامي باز خواهش کرد 5 دقيقه اين دفعه قول مي­دهم .
    مرد لبخند زد و باز قبول کرد . زن رو به مرد کرد و گفت : شما آدم خونسردي هستيد ولي فکر نمي­کنيد پسرتان با اين کارها لوس بشود ؟
    مرد جواب داد دو سال پيش يک راننده مست پسر بزرگم را در حال دوچرخه­سواري زير گرفت و کشت . من هيچ­گاه براي سام وقت کافي نگذاشته بودم . و هميشه به خاطر اين موضوع غصه مي­خورم . ولي حالا تصميم گرفتم اين اشتباه را در مورد تامي تکرار نکنم . تامي فکر مي­کند که 5 دقيقه بيش­تر براي بازي کردن وقت دارد ولي حقيقت آن است که من 5 دقيقه بيشتر وقت مي­دهم تا بازي کردن و شادي او را ببينم . 5 دقيقه­اي که ديگر هرگز نمي­توانم بودن در کنار سام ِ از دست رفته­ام را تجربه کنم .
    بعضي وقتها آدم قدر داشته­ها رو خيلي دير متوجه مي­شه . 5 دقيقه ، 10 دقيقه ، و حتي يک روز در کنار عزيزان و خانواده ، مي­تونه به خاطره­اي فراموش نشدني تبديل بشه . ما گاهي آنقدر خودمون رو درگير مسا ئل روزمره مي­کنيم که واقعا ً وقت ، انرژي ، فکر و حتي حوصله براي خانواده و عزيزانمون نداريم . روزها و لحظاتي رو که ممکنه ديگه امکان بازگردوندنش رو نداريم .
    اين مسئله در ميان جوانترها زياد به چشم مي­خوره . ضرر نمي­کنيد اگر براي يک روز شده دست مادر و پدرتون رو بگيريد و به تفريح ببريد . يک روز در کنار خانواده ، يک وعده غذا خوردن در طبيعت ، خوردن چاي که روي آتيش درست شده باشه و هزار و يک کار لذت بخش ديگه .
    قدر عزيزانتون رو بدونيد . هميشه مي­شه دوست پيدا کرد و با اونها خوش گذروند ، اما هميشه نعمت بزرگ يعني پدر و مادر و خواهر و برادر در کنار ما نيست . ممکنه روزي سايه عزيزانمون توي زندگي ما نباشه

  14. 3 کاربر از Mahdi/s بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #1278
    داره خودمونی میشه paiez's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    پست ها
    146

    پيش فرض

    داستان آشپز ساده دل

    نوشته بوكاچيو
    ترجمه دكتر خسرو رستمي


    افراد زيرك و حاضر جواب با استفاده از سخنان بجا در مواقع مختلف مي توانندمشكلات خود راحل كنند و همين حاضر جوابي گاهي اوقات بخت و اقبال آدمي را دگرگون ميكند . من در حكايتي كه برايتان نقل مي كنم مختصرا نشان مي دهم كه چگونه حاضرجوابييك آدم ساده دل و ترسو او را از دردسري كه دچارش شده بود ، رهانيد .
    كورادوجيلانفيليازي مثل خيلي از آدم هايي كه ديده ايد و مي شناسيد ، مرد موقر و متشخصي بود . او اوقات خود را با بازها و سگ هاي شكاري مي گذراند . روزي در نزديكي دهكده پرتولا با يكي از بازهاي خود درناي چاق و جواني شكار كرد و پرنده شكار شده را بيدرنگ به نزد آشپزش،كه فردي ونيزي به نام كي كي بيو بود ، فرستاد و دستور داد آن رابراي شام آماده كند . اين آشپز ، كه آدم بينوا و ساده دلي بود ، درنا را به سيخ كشيد و بر روي آتش گذاشت .
    درنا ديگر داشت كباب مي شد كه بوي مطبوعي از آنبرخاست و در هوا پيچيد . از بخت بد آشپز دنا برونتا ، زني كه در همسايگي آنان زندگي مي كرد و او سخت شيفته اش بود ، وارد آشپزخانه شد. زن كه دهانش از بوي مطبوع پرنده كباب شده آب افتاده بود ، بوكشان به طرف اجاق رفت و از آشپز بخت برگشته مصرانه خواست كه يكي از ران هاي پرنده را به او بدهد . او نيز با لحني شوخ و آوازگونه بهزن پاسخ داد : « دنا برونتا ، ران درنا به شما خواهد رسيد ! » دنا با شنيدن اين پاسخ با لحني گزنده گفت : « من به ادامه دوستي ام با شما اميد بسته بودم ، اما اگرآن ران را به من ندهيد ، ديگر حتي گوشه چشمي هم به شما نشان نخواهم داد ! » گفتگويآنان به مشاجره كشيد و كي كي بيو براي آنكه دنا را آرام كند ، مجبور شد يكي از رانهاي پرنده را به او بدهد . شب فرا رسيد و كي كي بيو درناي كباب شده را تنها با يكران بر سر ميز غذا گذاشت .
    كورادو و يكي از دوستانش ، كه دعوت او را براي شام پذيرفته بود ، وارد شدند و يك راست به طرف ميز غذا رفتند . درست كورادو با ديدندرناي كباب شده با تعجب پرسيد :« اين درنا فقط يك ران داشته ؟!» كورادو كه متوجه موضوع شده بود ، آشپز را صدا كرد و از او پرسيد كه چه بر سر ران درنا آمده است . كيكي بيو نيز با قاطعيت پاسخ داد : « ارباب درنا ها فقط يك پا دارند !» كورادو كه باشنيدن اين پاسخ بسيار خشمگين شده بود گفت : « اين چه مزخرفاتي است كه مي گويي ؟درناها فقط يك پا دارند ؟! پست فطرت ، خيال مي كني من تا به حال درنا نديده ام ؟»
    كي كي بيو كه در برابر عمل انجام شده قرار گرفته بود ، پاسخ داد : « ارباب ،باور كنيد بيراه نمي گويم و حاضرم هر وقت مايل باشيد به شما ثابت كنم كه پرندگان يك پا بيشتر ندارند
    كورادو كه به احترام دوستش مايل نبود حرف ديگري زده شود ،گفت : « چون تو مي خواهي چيزي را به من نشان بدهي كه هرگز نه ديده نه شنيده ام ،تصميم گرفته ام فردا صبح خلاف اين موضوع را به تو ثابت كنم ، و اگر ادعاي تو دروغاز آب درآمد ، بلايي بر سرت مي آورم كه تا عمر داري فراموش نكني
    شب به انتهارسيد و صبح آغز شد . كورادو كه از زور ناراحتي تمام شب را نخوابيده بود ، دستور داد اسبش را آماده كنند ، و كي كي بيو را نيز فرا خواند تا او را به كنار رودخانه اي ببرد كه معمولا صبح زود درناهاي زيادي در آنجا جمع مي شدند . كورادو با لحن تحديدآميزي به كي كي بيو گفت: « به زودي معلوم مي شود كه كدام يك از ما ديشب دروغ مي گفتكي كي بيو كه خشم اربابش را شعله ورتر مي ديد و خود را درمانده تر احساس مي كرد، با وحشت بسيار اسب خود را به سمت رودخانه راند و از كورادو جلو افتاد . خوشبختانه همين كه به كنار رودخانه رسيد ، تعدادي درنا ديد كه بر روي يك پا ايستاده و انگاربا اين حالت به خواب رفته بودند . او در حالي كه درناها را به سرعت به اربابش نشان مي داد ، گفت : « ارباب ،حالا خودتان مي توانيد ببينيد كه هرچه ديشب گفتم حقيقت بود . لطفا به آن درناها نگاه كنيد ، ببينيد همگي يك پا دارند . »
    كورادو كه به درناها نگاه مي كرد گفت : « بله ، اما لحظه اي صبر كن تا نشانت بدهم كه آنها دو پادارند .» سپس درحاليكه به درناها نزديكتر مي شد فرياد زد : « هي هي » . با اين كار، درناها پاي ديگرشان را از زير بال خود در آوردند و به زمين گذاشتند و پس از يكي ـدو قدم دويدن همگي پرواز كردند و از آنجا دور شدند . آنگاه كورادو رو به كي كي بيوكرد و گفت : « خب ، مردكه حقه باز
    بالاخره قانع شدي كه درناها دو پا دارند ؟ » كي كي بيو كه عقلش به جايي نمي رسيد و خود از پرت و پلايي كه كه گفته بود آگاه بود، به ناگهان پاسخ داد : « آخر ارباب جان ، شما بر سر اين درناها فرياد كشيديد و آنها دو پا شدند ، اما بر سر درناي ديشب هيچ فريادي نكشيديد ، اگر بر سر درناي ديشب هم فرياد مي كشيديد ، حتما پاي ديگرش را به شما نشان مي داد ! »
    كورادو كه به شنيدن اين حرف خنده اش گرفته بود ، خشمش فرو نشست و گفت: « كي كي بيو ، حق با توست، من بايد ديشب بر سر آن درنا فرياد مي كشيدم تا پاي ديگرش را هم بيرون مي آورد . »
    به اين ترتيب ، كي كي بيو با اين حاضر جوابي مضحك ، هم خود را از يك كتك مفصل نجات داد و هم اربابش را شاد و آرام كرد .

  16. 2 کاربر از paiez بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #1279
    داره خودمونی میشه paiez's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    پست ها
    146

    پيش فرض

    ((ارتباط روحي))
    هنگاميكه مادرم بر اثر سرطان در حال جان دادن بود، من و خانواده ام هرروز براي ديدن او به بيمارستان مي رفتيم.همچنانكه از تالار ورودي به سمت اتاقش ميرفتيم،صداي گريه بلندي را از يكي از اتاقها شنيديم.معلوم شد پيرزني است كه روي تختش نشسته است و مدام به جلو و عقب تكان ميخورد و گريه كنان ميگويد:"اوه،درد زيادي دارم.لطفاًكسي به من كمك كند.بيشتر از اين نمي توانم درد را تحمل كنم"
    ما زيرچشمي باحالتي شگفت زده نگاه كوچكي به داخل اتاقش انداختيم تا ببينيم هيچ پرستار يا شخص ديگري نيست كه به صداي زني با موهاي سفيد كه كمك ميخواهد جواب دهد.همسر و پسر شش ساله ام به راه خود به سمت اتاق مادرم ادامه دادند،اما من درحاليكه دختر يكساله ام را در آغوش گرفته بودم فقط درراهرو ايستادم.
    آن زن نمي توانست ما را ببيند زيرا تمام حواسش متوجه دردش بود.او محكم چشمهايش را بست و همچنان به جلو و عقب تكان ميخورد و از شدت درد فرياد ميزد.
    سپس آن حادثه اتفاق افتاد.صدايي از دورنم شنيدم كه به من مي گفت:بچه را بردار و روبروي آن زن روي تخت بگذار.من هراسان از اينكه حتي نبايد آنجا باشم،به آرامي به داخل اتاق رفتم.اگر بيماري او به من يا فرزندم منتقل ميشد چه اتفاي مي افتاد؟اگر او چشمهايش را باز ميكرد و چنان ميترسيد كه از شدت ترس سكته قلبي ميكرد،چه اتفاقي مي افتاد؟همچنانكه جسورانه نزديك و نزديكتر ميشدم تمامي اين افكار از ذهنم ميگذشت.هنوز هيچ يك از پرسنل بيمارستان به داخل اتاق نيامده بودند.
    بدون اينكه پيرزن متوجه ما بشود،فرزندم را مقابل او گذاشتم و گفتم:"يك دختربچه زيبا روبروي توست"
    پيرزن كه هنوز جيغ ميزد،چشمهايش را باز كرد و به نظر رسيد كه تمامي دردش از بين رفته است.ناگهان سرزنده شد درست مثل اينكه دختربچه اي است كه شگفت انگيزترين هديه كريسمس زندگي خود را دريافت كرده است.عبارات دردناك جاي خود را به عبارات شادي بخش داد ومن ميدانستم كه شاهد يك معجزه هستم.او مدام با صداي لرزان خود ميگفت:"اوه،عجب كودك زيبايي"و اشكها و دردش از بين ميرفتند.

  18. 3 کاربر از paiez بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #1280
    داره خودمونی میشه paiez's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    پست ها
    146

    پيش فرض

    درخت بخشنده
    روزي روزگاري درختي بودو درخت عاشق پسر کوچيکي بودو پسرک هر روز به سراغدرخت مي رفتو برگهاي درخت رو جمع مي کردو با اونا واسه خودش تاج مي ساخت واداي سلطان جنگل رو در مي اورداز تنه درخت بالا مي رفت و روي شاخه هاش تاب بازيمي کرد و از سيبهاي درخت مي خوردگاهي اوقات هم با هم قايم موشک* بازي ميکردنو وقتي که پسرک خسته مي شد زير سايه درخت مي خوابيد.
    و اينطور بود کهپسرک عاشق درخت بود...
    خيلي زياد.
    و درخت خو شحال بوداما زمانگذشت...
    و پسر بزرگ تر شدو درخت بيشتر اوقات تنها بودو بعد يک روزپسر به سراغ درخت اومددرخت گفت:بيا پسر جان.بيا و از تنه من بالا برو و رويشاخه هام تاب بازي کن و از سيبهاي من بخور و زير سايه من استراحت کن و خوشحالباش.
    پسر گفت: من ديگه براي از درخت بالا رفتن و بازي کردن زيادي بزرگم. من ميخوام که بتونم چيزاي تازه بخرم و تفريح کنم.من به پول احتياج دارم.تو مي توني به منپول بدي؟؟درخت گفت:من فقط سيب دارم و برگ.اما بيا و سيبهاي منو بچين و اونها روتوي شهر بفروش.اينطوري ميتوني پول داشته باشي.اونوقت تو خوشحال ميشي.
    پس پسر ازدرخت بالا رفت و سيبهاشو چيد و با خودش بردو درخت خوشحال بود...

    ...
    اماپسر براي مدتي طولاني به سراغ درخت نرفت.
    و درخت غمگين بودو بعد يکروز...
    پسر برگشتو درخت از شادي لرزيد و گفت:بيا پسر .بيا و از تنه من بالابرو و روي شاخه هام تاب بازي کن و خوشحال باش.
    پسر جواب داد:من گرفتار تر از اونهستم که از تنه درختان بالا برم.من به يه خونه احتياج دارم تا گرم نگهم داره.بهعلاوه من مي خوام که زن و فرزند داشته باشم پس به يک خونه احتياج دارم.
    درختگفت:من خونه اي ندارم که به تو بدم.جنگل خونه منه.اما تو مي توني که شاخه هاي منوببري و باهاشون براي خودت خونه بسازي. اونوقت تو خوشحال خواهي بود.
    و به اينترتيب پسر تمام شاخه هاي در خت رو بريدو با خودش برد تا خونه بسازه.

    و درختخوشحال بود...
    اما پسر براي مدتي خيلي طولاني به سراغ درخت نيامد.
    وقتي کهبرگشت درخت اونقدر خوشحال شد که به سختي مي تونست حرفي بزنه. پس به ارومي زمزمهکرد:بيا پسر.بيا و بازي کن.
    پسر گفت:من پير تر از اوني هستم که بخوام بازيکنم.من يه قايق مي خوام که منو ببره به جاهاي دور.دور از اينجا.تو مي توني به من يهقايق بدي؟؟درخت گفت:تنه من رو ببر و باهاش براي خودت قايق بساز.اونوقت تو ميتوني به دور دست سفر کني...و خوشحال باشي.
    و به اين ترتيب پسر تنه درخت رو بريدو باهاش يه قايق ساخت و رفت به يه جاي دور.

    ودرخت خوشحال بود... اما حقيقتشزيادم خوشحال نبود...
    ...
    بعد از مدتي خيلي خيلي طولاني پسر دوبارهبرگشت.
    درخت گفت:منو ببخش پسر جان. من هيچ چيزي برام باقي نمونده که به توبدم.
    سيبهام چيده شده اند.
    پسر گفت:من براي سيب خوردن دندوني ندارم.
    درختگفت:شاخه هاي من بريده شده اند.تو نمي توني روشون تاب بازي کني.
    -
    من براي تاببازي کردن زيادي پيرم
    -
    تنه من بريده شده و تو نمي توني ازش بالا بري...
    -
    منخسته تر از اوني هستم که از تنه درخت بالا برم.
    درخت با غصه گفت:منو ببخش.اي کاشمي تونستم به تو چيزي بدم اما چيزي برام باقي نمونده.من فقط يه کنده ءپيرم.منوببخش...
    -
    من ديگه به چيز زيادي احتياج ندارم.فقط يه جاي خلوت مي خوام که بشينمواستراحت کنم.من خيلي خسته هستمدرخت در حالي که تنه خودش رو راست مي کردگفت:خوب...يه کنده درخت پيربراي نشستن و استراحت کردن بد نيست.بيا پسر.بيا و بشين واستراحت کن.
    و پسر روي کنده درخت نشست...

    و درخت خوشحال بود.

  20. این کاربر از paiez بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •