يار با ماست چه حاجت كه زيادت طلبيم
دولت صحبت آن مونس جان ما را بس
از در خويش خدايا به بهشتم مفرست
كه سر كوي تو از كون و مكان ما را بس
حافظ از مشرب قسمت گله نا انصافيست
طبع چون آب و غزلهاي روان ما را بس
يار با ماست چه حاجت كه زيادت طلبيم
دولت صحبت آن مونس جان ما را بس
از در خويش خدايا به بهشتم مفرست
كه سر كوي تو از كون و مكان ما را بس
حافظ از مشرب قسمت گله نا انصافيست
طبع چون آب و غزلهاي روان ما را بس
سكوت. بندگسسته است.
كناردره. درخت شكوه پيكر بيدي.
درآسمان شفق رنگ
عبورابرسپيدي.
نسيم دررگ هربرگ مي دودخاموش.
نشسته درپس هرصخره وحشتي به كمين.
كشيده از پس يك سنگ سوسماري سر.!
زخوف دره خاموش
نهفته جنبش پيكر.
به راه مي نگرم سرد. خشك .تلخ .غمگين.
سلام
نگر تاکه دهقان دانا چه گفت
به فرزندگان چون همی خواست و خفت
که ((میراث خود را بدارید دوست
که گنجی ز پیشینیان اندر اوست
سلام
نگر تاکه دهقان دانا چه گفت
به فرزندگان چون همی خواست و خفت
که ((میراث خود را بدارید دوست
که گنجی ز پیشینیان اندر اوست))
محمد تقی بهار
توانا بود هر که دانا بود ---- ز دانش دل پیر برنا بود
سلام
دریغ است ایران که ویران شود
کنام پلنگان و شیران شود
فردوسی
در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم.
سعدی
سلام
من که گاوی بر آورم بر بام
جز به تعلیم برنیارم نام
چه سبب چون زنی گوری خرد
نام تعلیم کس نیارد برد؟
هفت پیکر _ نظامی گنجوی
در خواهم شد از این خاک غریب که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه ی عشق قهرمانان را بیدار کند.
سهراب سپهری
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)