« موقع خاکسپاری باران سیل آسا میبارید، اما این باعث نشده بود مردم به مراسم نیایند. نصف شهر آمده بودند و خیلی ها گریه میکردند.حتی مرد ها. فکر میکنم آن ها خیلی هم به خاطر مرگ پیرمرد نبود که گریه میکردند.بلکه به خاطر سرنوشتی بود که انتظار خودشان را هم میکشید. همه احساس میکردند زندگی فریبشان داده... »
پیرمردی میمرد، لوئیزه رینزر، از کتاب « ای کاش... »