تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 127 از 212 اولاول ... 2777117123124125126127128129130131137177 ... آخرآخر
نمايش نتايج 1,261 به 1,270 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #1261
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    پسر كوچكي وارد مغازه اي شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روي جعبه رفت تا دستش به دكمه هاي تلفن برسد و شروع كرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مكالماتش گوش مي داد.
    پسرك پرسيد: «خانم، مي توانم خواهش كنم كوتاه كردن چمن هاي حياط خانه تان را به من بسپاريد؟»
    زن پاسخ داد: «كسي هست كه اين كار را برايم انجام مي دهد.»
    پسرك گفت: «خانم، من اين كار را با نصف قيمتي كه او مي دهد انجام خواهم داد.»
    زن در جوابش گفت كه از كار اين فرد كاملا راضي است.
    پسرك بيشتر اصرار كرد و پيشنهاد داد: «خانم، من پياده رو و جدول جلوي خانه را هم برايتان جارو مي كنم. در اين صورت شما در يكشنبه زيباترين چمن را در كل شهر خواهيد داشت.» مجددا زن پاسخش منفي بود.
    پسرك در حالي كه لبخندي بر لب داشت، گوشي را گذاشت. مغازه دار كه به صحبت هاي او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: «پسر...، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اينكه روحيه خاص و خوبي داري دوست دارم كاري به تو بدهم.»
    پسر جوان جواب داد: «نه ممنون، من فقط داشتم عملكردم را مي سنجيدم. من همان كسي هستم كه براي اين خانم كار مي كند.»

  2. 6 کاربر از magmagf بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #1262
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    روستايي بود دور افتاده كه مردم ساده دل و بي سوادي در آن سكونت داشتند. مردي شياد از ساده لوحي آنان استفاده كرده و بر آنان به نوعي حكومت مي كرد. برحسب اتفاق گذر يك معلم به آن روستا افتاد و متوجه دغلكاري هاي شياد شد و او را نصيحت كرد كه از اغفال مردم دست بردارد و گرنه او را رسوا مي كند. اما مرد شياد نپذيرفت. بعد از اتمام حجت٬ معلم با مردم روستا از فريبكاري هاي شياد سخن گفت و نسبت به حقه هاي او هشدار داد. بعد از كلي مشاجره بين معلم و شياد قرار بر اين شد كه فردا در ميدان روستا معلم و مرد شياد مسابقه بدهند تا معلوم شود كداميك باسواد و كداميك بي سواد هستند. در روز موعود همه مردم روستا در ميدان ده گرد آمده بودند تا ببينند آخر كار، چه مي شود.
    شياد به معلم گفت: بنويس «مار»
    معلم نوشت: مار
    نوبت شياد كه رسيد شكل مار را روي خاك كشيد.
    و به مردم گفت: شما خود قضاوت كنيد كداميك از اينها مار است؟
    مردم كه سواد نداشتند متوجه نوشته مار نشدند اما همه شكل مار را شناختند و به
    جان معلم افتادند تا مي توانستند او را كتك زدند و از روستا بيرون راندند.

  4. 9 کاربر از magmagf بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #1263
    پروفشنال nil2008's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    PARADISE
    پست ها
    766

    13 خاطره ای از مهندس حسابی

    با اجازه همه دوستان ایندفعه می خوام یک متن آموزنده ولی واقعی براتون بذارم،این متن دست کمی از داستان کوتاه نداره و امیدوارم خوشتون بیاد.
    در زمان تدریس در دانشگاه پرینستون دکتر حسابی تصمیم می گیرند سفره ی هفت سینی برای انیشتین و جمعی از بزرگترین دانشمندان دنیا از جمله "بور"، "فرمی"، "شوریندگر" و "دیراگ" و دیگر استادان دانشگاه بچینند و ایشان را برای سال نو دعوت کنند. آقای دکتر خودشان کارتهای دعوت را طراحی می کنند و حاشیه ی آن را با گل های نیلوفر که زیر ستون های تخت جمشید هست تزئین می کنند و منشا و مفهوم این گلها را هم توضیح می دهند. چون می دانستند وقتی ریشه مشخص شود برای طرف مقابل دلدادگی ایجاد می کند. دکتر می گفت: " برای همه کارت دعوت فرستادم و چون می دانستم انیشتین بدون ویالونش جایی نمی رود تاکید کردم که سازش را هم با خود بیاورد. همه سر وقت آمدند اما انیشتین 20دقیقه دیرتر آمد و گفت چون خواهرم را خیلی دوست دارم خواستم او هم جشن سال نو ایرانیان را ببیند. من فورا یک شمع به شمع های روشن اضافه کردم و برای انیشتین توضیح دادم که ما در آغاز سال نو به تعداد اعضای خانواده شمع روشن می کنیم و این شمع را هم برای خواهر شما اضافه کردم. به هر حال بعد از یک سری صحبت های عمومی انیشتین از من خواست که با دمیدن و خاموش کردن شمع ها جشن را شروع کنم. من در پاسخ او گفتم : ایرانی ها در طول تمدن 10هزار ساله شان حرمت نور و روشنایی را نگه داشته اند و از آن پاسداری کرده اند. برای ما ایرانی ها شمع نماد زندگیست و ما معتقدیم که زندگی در دست خداست و تنها او می تواند این شعله را خاموش کند یا روشن نگه دارد."
    آقای دکتر می خواست اتصال به این تمدن را حفظ کند و می گفت بعدها انیشتین به من گفت: " وقتی برمی گشتیم به خواهرم گفتم حالا می فهمم معنی یک تمدن 10هزارساله چیست. ما برای کریسمس به جنگل می رویم درخت قطع می کنیم و بعد با گلهای مصنوعی آن را زینت می دهیم اما وقتی از جشن سال نو ایرانی ها برمی گردیم همه درختها سبزند و در کنار خیابان گل و سبزه روییده است."

    بالاخره آقای دکتر جشن نوروز را با خواندن دعای تحویل سال آغاز می کنند و بعد این دعا را تحلیل و تفسیر می کنند. به گفته ی ایشان همه در آن جلسه از معانی این دعا و معانی ارزشمندی که در تعالیم مذهبی ماست شگفت زده شده بودند. بعد با شیرینی های محلی از مهمانان پذیرایی می کنند و کوک ویلون انیشتین را عوض می کنند و یک آهنگ ایرانی می نوازند. همه از این آوا متعجب می شوند و از آقای دکتر توضیح می خواهند. ایشان می گویند موسیقی ایرانی یک فلسفه، یک طرز تفکر و بیان امید و آرزوست. انیشتین از آقای دکتر می خواهند که قطعه ی دیگری بنوازند. پس از پایان این قطعه که عمدأ بلندتر انتخاب شده بود انیشتین که چشمهایش را بسته بود چشم هایش را باز کرد و گفت" دقیقا من هم همین را برداشت کردم و بعد بلند شد تا سفره هفت سین را ببیند.
    آقای دکتر تمام وسایل آزمایشگاه فیزیک را که نام آنها با "س" شروع می شد توی سفره چیده بود و یک تکه چمن هم از باغبان دانشگاه پرینستون گرفته بود. بعد توضیح می دهد که این در واقع هفت چین یعنی 7 انتخاب بوده است. تنها سبزه با "س" شروع می شود به نشانه ی رویش. ماهی با "م" به نشانه ی جنبش، آینه با "آ" به نشانه ی یکرنگی، شمع با "ش" به نشانه ی فروغ زندگی و ... همه متعجب می شوند و انیشتین می گوید آداب و سنن شما چه چیزهایی را از دوستی، احترام و حقوق بشر و حفظ محیط زیست به شما یاد می دهد. آن هم در زمانی که دنیا هنوز این حرفها را نمی زد و نخبگانی مثل انیشتین، بور، فرمی و دیراک این مفاهیم عمیق را درک می کردند. بعد یک کاسه آب روی میز گذاشته بودند و یک نارنج داخل آب قرار داده بودند. آقای دکتر برای مهمانان توضیح می دهند که این کاسه 10هزارسال قدمت دارد. آب نشانه ی فضاست و نارنج نشانه ی کره ی زمین است و این بیانگر تعلیق کره زمین در فضاست. انیشتین رنگش می پرد عقب عقب می رود و روی صندلی می افتد و حالش بد می شود. از او می پرسند که چه اتفاقی افتاده؟ می گوید : "ما در مملکت خودمان 200 سال پیش دانشمندی داشتیم که وقتی این حرف را زد کلیسا او را به مرگ محکوم کرد اما شما از 10هزار سال پیش این مطلب را به زیبایی به فرزندانتان آموزش می دهید. علم شما کجا و علم ما کجا؟!"
    خیلی جالب است که آدم به بهانه ی نوروز، فرهنگ و اعتبار ملی خودش را به جهانیان معرفی کند.
    خاطرات مهندس ایرج حسابی


  6. 5 کاربر از nil2008 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #1264
    اگه نباشه جاش خالی می مونه iranzerozone's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    محل سكونت
    Iran-Tehran
    پست ها
    274

    پيش فرض تصميم قاطع مديريتي

    روزي مدير يكي از شركتهاي بزرگ در حاليكه به سمت دفتر كارش مي رفت چشمش به جواني افتاد كه در كنار ديوار ايستاده بود و به اطراف خود نگاه ميكرد.

    جلو رفت و از او پرسيد: «شما ماهانه چقدر حقوق دريافت مي كني؟»

    جوان با تعجب جواب داد: «ماهي 2000 دلار

    مدير با نگاهي آشفته دست به جيب شد و از كيف پول خود 6000 دلار را در آورده و به جوان داد و به او گفت: «اين حقوق سه ماه تو، برو و ديگر اينجا پيدايت نشود، ما به كارمندان خود حقوق مي دهيم كه كار كنند نه اينكه يكجا بايستند و بيكار به اطراف نگاه كنند

    جوان با خوشحالي از جا جهيد و به سرعت دور شد. مدير از كارمند ديگري كه در نزديكيش بود پرسيد: «آن جوان كارمند كدام قسمت بود؟»
    كارمند با تعجب از رفتار مدير خود به او جواب داد: "او پيك پيتزا فروشي بود كه براي كاركنان پيتزا آورده بود"

  8. 2 کاربر از iranzerozone بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #1265
    داره خودمونی میشه mahdi.a81's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2008
    محل سكونت
    تو كتاب
    پست ها
    262

    پيش فرض عاشقانه ترین دعایی که به آسمانها رفت

    يك روز كاملاً معمولى تحصيلى بود. به طرح درسم نگاه كردم و ديدم كاملاً براى تدريس آماده ام. اولين كارى كه بايد مى كردم اين بود كه مشق هاى بچه ها را كنترل كنم و ببينم تكاليفشان را كامل انجام داده اند يا نه.
    هنگامى كه نزديك تروى رسيدم، او با سر خميده، دفتر مشقش را جلوى من گذاشت و ديدم كه تكاليفش را انجام نداده است. او سعى كرد خودش را پشت سر بغل دستيش پنهان كند كه من او را نبينم. طبيعى است كه من به تكاليف او نگاهى انداختم و گفتم: «تروى! اين كامل نيست.»
    او با نگاهى پر از التماس كه در عمرم در چهره كودكى نديده بودم، نگاهم كرد و گفت: «ديشب نتونستم تمومش كنم، واسه اين كه مامانم داره مى ميره.»
    هق هق گريه او ناگهان سكوت كلاس را شكست و همه شاگردان سرجايشان يخ زدند. چقدر خوب بود كه او كنار من نشسته بود. سرش را روى سينه ام گذاشتم و دستم را دور بدنش محكم حلقه كردم و او را در آغوش گرفتم. هيچ يك از بچه ها ترديد نداشت كه تروى بشدت آزرده شده است، آن قدر شديد كه مى ترسيدم قلب كوچكش بشكند. صداى هق هق او در كلاس مى پيچيد و بچه ها با چشم هاى پر از اشك و ساكت و صامت نشسته بودند و او را تماشا مى كردند. سكوت سرد صبحگاهى كلاس را فقط هق هق گريه هاى تروى بود كه مى شكست. من بدن كوچك تروى را به خود فشردم و يكى از بچه ها دويد تا جعبه دستمال كاغذى را بياورد. احساس مى كردم بلوزم با اشك هاى گرانبهاى او خيس شده است. درمانده شده بودم و دانه هاى اشكم روى موهاى او مى ريخت.
    سؤالى روبرويم قرار داشت: «براى بچه اى كه دارد مادرش را از دست مى دهد چه مى توانم بكنم » تنها فكرى كه به ذهنم رسيد، اين بود: «دوستش داشته باش... به او نشان بده كه برايت مهم است... با او گريه كن.» انگار ته زندگى كودكانه او داشت بالا مى آمد و من كار زيادى نمى توانستم برايش بكنم. اشك هايم را قورت دادم و به بچه هاى كلاس گفتم: «بياييد براى تروى و مادرش دعا كنيم.» دعايى از اين پرشورتر و عاشقانه تر تا به حال به سوى آسمان ها نرفته است. پس از چند دقيقه، تروى نگاهم كرد و گفت: «انگار حالم خوبه.» او حسابى گريه كرده و دل خود را از زير بار غم و اندوه رها كرده بود. آن روز بعدازظهر مادر تروى مرد. هنگامى كه براى تشييع جنازه او رفتم، تروى پيش دويد و به من خير مقدم گفت. انگار مطمئن بود كه مى روم و منتظرم مانده بود. او خودش را در آغوش من انداخت و كمى آرام گرفت. انگار توانايى و شجاعت پيدا كرده بود و مرا به طرف تابوت راهنمايى كرد. در آنجا مى توانست به چهره مادرش نگاه كند و با چهره مرگ كه انگار هرگز نمى توانست اسرار آن را بفهمد روبه رو شود. شب هنگامى كه مى خواستم بخوابم از خداوند تشكر كردم كه به من اين حس زيبا را داد كه طرح درسم را كنار بگذارم و دل شكسته يك كودك را با دل خود حمايت كنم.

  10. این کاربر از mahdi.a81 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  11. #1266
    داره خودمونی میشه paiez's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    پست ها
    146

    پيش فرض

    بخشش تا کی؟؟
    روزی پطرس یکی از شاگردان مسیح از او پرسید: سرور من. تا چند بار برادرم به من گناه ورزد، باید او را ببخشم؟ آیا تا هفت بار؟

    عیسی پاسخ داد: به تومی­گویم نه هفت بار، بلکه هفتاد مرتبه هفت بار.

    سپس شروع به تعریف مثالی کردو فرمود: شاهی تصمیم گرفت با خادمان خود تسویه حساب کند. پس شروع به حسابرسی کرد،شخصی را نزد او آوردند که ده هزار قنطار به او بدهکار بود. چون نمی­توانست غرض خودرا بپردازد، اربابش دستور داد او را با زن و فرزندان و تمامی دارائیش بفروشند و طلبرا وصول کنند. خادم پیش پای ارباب به زانو درافتاد و التماس کنان گفت: مرا مهلت دهتا همه قرض خود را ادا کنم.

    پس دل ارباب سوخت و غرض او را بخشید و آزادش کرد. اما هنگامی که خادم بیرون می­رفت، یکی از همکاران خود را دید که صد دینا به اوبدهکار بود. پس او را گرفت و گلویش را فشرد و گفت: غرضت را ادا کن. همکارش پیش پایاو به زانو درافتاد و التماس کنان گفت: مرا مهلت ده تا غرض خود را بپردازم. اما اونپذیرفت، بلکه رفت و او را به زندان انداخت تا غرض خود را بپردازد. هنگامی که سایرخادمان این واقعه را دیدند، بسیار آزرده شدند و نزد ارباب خود رفتند و تمام ماجرارا بازگفتند. پسر ارباب، آن خادم را نزد خود فرا خواند و گفت ای خادم شرور، مگر منمحض خواهش تو تمام قرضت را نبخشیدم؟ آیا نمی­بایست تو نیز بر همکار خود رحم میکردی،همانگونه که من بر تو رحم کردم؟ پس ارباب خشمگین شده، او را به زندان افکند تاشکنجه شود و همه قرض خود را ادا کند.

    این مثال ادمو به یاد دعای قسمتی ازدعای ربانی مسیح می­اندازه که فرمود: قرض­های ما را ببخش، چنانچه ما نیز قرض­دارانخود را می­بخشیم.

    در واقع مسیح داره ما رو اینطور تعلبم می­­ده که اگر کسی رو نبخشیم چطور می­تونیم انتظار داشته باشیم که خدا ما رو ببخشه؟ حالا که خداوندحاضر شده ما رو به رایگان ببخشه، ما چطور حاضر نمی­تونیم همدیگر رو ببخشیم؟ ببخشید. لذتی که در بخشش هست در انتقام نیست. از قدیم و ندیم گفتن: بخشش از بزرگان است. پسشما بزرگواری کنید و کسانی رو که به شما بدی کردن ببخشید.

  12. 2 کاربر از paiez بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #1267
    پروفشنال boomba's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    پست ها
    782

    پيش فرض

    شازده كوچولو
    روباه نوشت: «بدين وسيله به اطلاع كليه دوستان، آشنايان و همسايگان محترم مي رساند نظر به اين كه مدت هاست برگزاري چهل جلسه مداوم نقد و بررسي شازده كوچولو و حاشيه نويسي بر بخش هاي گوناگون آن به اتمام رسيده و قرار است متن تصحيحي- انتقادي اين كتاب، همراه با حاشيه ها، به ويژه حاشيه بر بخش اهلي كردن روباه، منتشر شود؛ مقرر شده است جشن رونمايي «كتاب ترجمه و شرح شازده كوچولو» از ساعت ۲۴ تا ۲ بامداد روز جمعه در دولت منزل اينجانب برگزار شود. از اين رو از شما دعوت مي شود در اين مراسم شركت فرماييد.»
    سپس دعوتنامه ها را امضا و به نشاني همه، به ويژه مرغ و خروس هاي محل ارسال كرد و چون همه مي دانستند او براي اهلي شدن چله نشيني كرده و اين كتاب، حاصل مطالعات، دود چراغ خوردن ها و شب نشيني هاي اوست، كسي براي شركت در مراسم ترديد نكرد.
    بامداد جمعه، پس از اتمام مراسم، مرغ و خروس هايي كه مانده بودند نسخه اي از كتاب ترجمه و شرح شازده كوچولو را با امضاي روباه براي نگهداري در كتابخانه شخصي خود بگيرند، توسط او اهلي شدند و روباه همه آنها را خفه كرد تا لااقل براي يك هفته آينده، دلي از عزا دربياورد.
    مرتضي مجدفر

  14. این کاربر از boomba بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  15. #1268
    آخر فروم باز amir 69's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    محل سكونت
    همان حوالی
    پست ها
    1,259

    پيش فرض

    نمیدونم این داستان رو شنیدید یا نه ولی دوباره گفتنش هم خالی از لطف نیست

    میگن یکی از سناتور های انگلیس می میره ولی چون ادم نسبتا بدی نبوده
    اون دنیا بهش اجازه میدن که خودش انتخاب کنه بره بهشت یا جهنم.
    طرف میگه لازم به انتخاب نیست من رو ببرید به بهشت
    بهش می گن نه حتما باید انتخاب کنی
    می برنش جهنم می بینه همه جا پر از درخت و خوراکی و زن و دختر خوشگل و خلاصه
    ازین طور حرف هاست بعد خود شیطان هم میاد رسما ازش پذیرایی میکنه
    بعد می برنش بهشت، بهشت هم جای خوبی بوده ولی به جهنم نمی رسید
    وقتی هر دو جا رو می بینه بهش میگن خب حالا انتخاب کن
    طرف میگه بهشت خوب بود ولی جهنم رو انتخاب میکنم
    خلاصه فرداش میبرنش جهنم
    میبینه دارن ادمها رو شکنجه میدن و اتیش میزنن و شلاق میزنن و ازین جور کارا
    به شیطون میگه چی شده چرا اینجا اینطوری شده دیروز که یه شکل دیگه بود پس دخترا کجان؟
    شیطون بهش میگه دیروز روز انتخابات بود

    وضعیت الان ایران هم همین طوریه
    همه فقط شعاراشون قشنگه هیچکدومشون مرد عمل نیستند

  16. 2 کاربر از amir 69 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #1269
    داره خودمونی میشه paiez's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    پست ها
    146

    پيش فرض

    همیشه اونطورکه ما فکر میکنیم نیست
    یک روز توی پیاده رو به طرف میدان تجریش می رفتم...

    از دور دیدم یك كارت پخش كن خیلی با كلاس ، كاغذهای رنگی قشنگی دستشه ولی به هر كسی نمیده!
    خانم ها رو که کلا تحویل نمی گرفت و در مورد آقایون هم خیلی گزینشی رفتار می كرد و معلوم بود فقط به كسانی كاغذ رو می داد
    كه مشخصات خاصی از نظر خودش داشته باشند ، اهل حروم كردن تبلیغات نبود...
    احساس كردم فكر می كنه هر كسی لیاقت داشتن این تبلیغات تمام رنگی گرون قیمت رو نداره ،لابد فقط به آدمهای باكلاس و شیك پوش و
    با شخصیت میده! از كنجكاوی قلبم داشت می اومد توی دهنم...!!!
    خدایا ، نظر این تبلیغاتچی خوش تیپ و با كلاس راجع به من چی خواهد بود؟! آیا منو تائید می كنه ؟!!
    كفشهامو با پشت شلوارم پاك كردم تا مختصر گرد و خاكی كه روش نشسته بود پاك بشه و كفشم برق بزنه!
    شكم مبارك رو دادم تو و در عین حال سعی كردم خودم رو بی تفاوت نشون بدم!
    دل تو دلم نبود. یعنی منو می پسنده ؟ یعنی به من هم از این كاغذهای خوشگل میده...؟!
    همین طور كه سعی می كردم با بی تفاوتی از كنارش رد بشم با لبخند نگاهی بهم كرد و یک كاغذ رنگی به طرفم گرفت و گفت :
    " آقای محترم! بفرمایید ! "
    قند تو دلم آب شد! با لبخندی ظاهری و بدون دستپاچگی یا حالتی كه بهش نشون بده گفتم : ا ِ ، آهان ، خب چرا من ؟
    من كه حواسم جای دیگه بود و به شما توجهی نداشتم! خیلی خوب ، باشه ، می گیرمش ولی الآن وقت خوندنش رو ندارم!" كاغذ
    روگرفتم ...
    چند قدم اونورتر پیچیدم توی قنادی و اونقدر هول بودم كه داشتم با سر می رفتم توی كیك تولدی كه دست یک آقای میانسال بود! وایسادم
    وبا ولع تمام به كاغذ نگاه كردم ، نوشته بود :
    به پایین صفحه مراجعه کنید!!
    .

    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    دیگر نگران طاسی سر خود نباشید، پیوند مو با جدیدترین متد روز اروپا و امریكا !!!

  18. 3 کاربر از paiez بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #1270
    آخر فروم باز Consul 141's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    محل سكونت
    BandarAbbas
    پست ها
    1,870

    پيش فرض

    روباهی در بیشه زاری به شکار رفت و از در رحمت و معرفت !خرگوش فرومایه را به نخجیر برگزید تا مبادا در اکوسیستم طبیعی خللی پیش آید.از دور انگشت اشارت به یکی از خرگوش های گله روانه کرد . خرگوش مخلص فی الحال به خدمت آمد و خود را به زمین زد و آماده ی چنگال مبارک جناب شد .
    روباه وی را برانداز کرد و از حیث فربهی و کرامت خلقی ! در نظر می گرفت تا این که قبول افتد یا نه .
    تا دهان مبارک به قصد تناول گشود روباه دیگری بیامد به فّر تمام ،خوش اندام و تیز چنگال و تیز مغز و فراستش نمایان و جنسیت ضعیفه . روبهک علی رغم میل آشکار به تناول، میل نکرد و طوفان در گلو انداخت و مدعی شد که این لاشه را به کسری از میلیاردم ثانیه از چنگال عقابی در ارتفاع 20 پایی با پرشی که ماکزیمم منحنی آن دارای حد مثبت بی نهایت است ،ربوده است .
    هر چه خرگوش التماس کرد که به رغبت و جبر !پیش مرگ شده است روبهک اصرار داشت که گزافه گویی می کنی و کذب می گویی.تا روبهک خواست از فرصت بدست آمده استفاده کند و مخ روباه بانو را بزند و زمینه ی قرار و مدار بعدی را بگذارد، خر گوش تقاضای احضار شاهد از روبهک کرد .روبهک که در تحیر مانده بود شتاب زده گفت : دمم ! که ناگاه روباه بانو از این تلخ زبانی و بی ادبی روبهک با چشمانی گریان و با قلبی آزرده از عشقی نافرجام به سرعت دور شد و معشوق خود را فریب کار دید . این چنین دست قضا این وصلت خیر را بر هم زد، تا چه شود و چه پیش آید ؟

  20. این کاربر از Consul 141 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 3 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 3 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •