دل صافت نفس سرد مرا آتش زد
کام تو نوش و دلت گلگون باد
قدری از خویش بگویم که مرا بشناسی
روزگاریست که هم صحبت من تنهاییست
یار دیرینه من درد و غم رسواییست
عقل و هوشم همه مدهوش وجودی نیکوست
ولی افسوس که روحم به تنم زندانیست
چه کنم با غم خویش؟
گه گهی بغض دلم می ترکد
دل تنگم زعطش میسوزد
شانه ای می خواهم
که گذارم سر خود بر رویش
و کنم گریه که شاید کمی آرام شوم
ولی افسوس که نیست !
کاش میشد که من از عشق حذر می کردم
یا که با زندگی سوخته سر می کردم
ای که قلبم بشکستی و دلم بربودی
زچه رو این دل بشکسته به غم آلودی؟
من غافل که به تو هیچ جفا ننمودم
بکن آگه که کدامین ره کج پیمودم
ای فلک ننگ به توخنجرت ازپشت زدی
به کدامین گنه آخرتو به من مشت زدی؟
آه ای دوست که دیگر رمقی درمن نیست
تو بگو داغتر از آتش غم دیگر چیست؟
من که خاکسترم اکنون و نماندم آتش
دیگر ای بادصبا دست زبختم بردار
خبر از یار نیار
دل من خاک شد و دوش به بادش دادم
مگر این غم زسرم دور شود
ولی انگار نشد
بگو ای دوست چرا دور نشد؟
...