دلواپس شادمانی های توست ، این من ِ بی حوصله
دلواپس شادمانی های توست ، این من ِ بی حوصله
حالم از فریاد بر هم می خورد
زین همه بیداد بر هم می خورد
خویش را با داد رسوا کرده ام
دیگر از آن داد بر هم میخورد
روزگار صید دل از ما گذشت
حالم از صیاد بر هم می خورد
یاد ایام غم و سودای یار
از دل و آن یاد بر هم می خورد
عشق را دیگر برای من مگو
حالم از فرهاد بر هم می خورد
مشک با باد صبا افشان نشد
حالم از آن باد بر هم می خورد
بس که از دنیا دگر بد گفته ام
دیگر از ایراد بر هم می خورد
بُعد حیوان ، بُعد روحانی بس است
حالم از ابعاد بر هم می خورد
يعني الان كجاست؟! چه كار مي كنه؟!
تنها نشسته باز عكس هاش رو ميبره ... يا داره شامش رو يخ كرده ميخوره !!
يعني الان كجاست؟! توي كدوم مسير؟! اين آخرين شبه ... اين رو ازم نگير ...
يعني الان كجاست؟! با كي دلش خوشه؟! يادش مياد منو دوريش ميكشه ؟!!
دلگير و خسته از حرف هاي مردمه ... من رو صدا ميزنه يا اين توهمه ؟!!
يعني الان كجاست ... توي كدوم مسير ... اين آخرين شبه ... اين رو ازم نگير ...
ای خدا ، کاری بکن ، چیزی بگو ، حرفی بزن !
مردم از این بد بختیهای روزگار
گاهی دلم تنگ می شود ...
بی آنکه بفهمم برای چه...برای که...
گاهی دلم تنگ می شود ...
برای چیزهایی که...برای آدمهایی که ...
هرگز فکر هم نمی کردم روزی...
دلتنگشان بشوم ...
گاهی حتی...
دلم برای تو هم تنگ می شود ...
برای تو که حتی نمیشناسمت ...
گاهی دلم تنگ می شود ...
پایان من نزدیک است
نزدیکتر از پیوند پلکهایم
ميروم ...
ميروم تا وارهم از تمام بندهای پر ز وصله و پینه ی شما
باید و نبایدی نمی خواهم
تشنه آزادیم
ميروم ...
ميروم بی آنکه بر فهمتان آید رفتنم
ميروم ...
ميروم اینجا جای من نیست
مرا به زندگی شما راه نیست و شما را به ابدیت من
ميروم ...
ميروم ... . ...
با کسی که دوســــتش دارید . . .
فیلمـــــ نبینید . . .
آهنــگ گـوش ندهیــد . . .
کتــاب نخـوانیـد . . .
و کـلا خاطــــره نسـازیـد . . .
وقت نبـودنـش می فهمیــد کـه چـه می گویـــم !!
همین که مینویسمو ..
به واژه میکشم تورو ..
دوباره بار غم میشینه روی شونههای من ..
همین که میشکفی مثله ..
یه گل میون دفترم ..
دوباره گرمیه لبات .. دوباره گونههای من ..
همین که میری از دلم ..
قراره آخرم میشی ..
دوباره زخم میخورم .. دوباره باورم میشی ..
همیشه کم میارمت ..
نمیشه که نبارمت ...
ما نسلی هستیــم ...
که مهمتریـن حرف های زندگی مـان را نگفتیم !!
تایپ کردیـم ... !!
به عیادت صمیمیّت
در بیمارستان دل رفتم
بر روی در نوشته بود
خطر مرگ!
مبتلا به میکروب غربت
از پشت شیشه نگاهش کردم
چه لاغر شده بود و چه نحیف می نمود
دانستم که روز وداع نزدیک است
مُشتهایش را باز نمود
کف دستش
قطره های اشکم بود
که روزی به او بخشیدم
به چشمهایم دست کشیدم
خشک بودند
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)