تبلیغات :
خرید لپ تاپ استوک
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 126 از 212 اولاول ... 2676116122123124125126127128129130136176 ... آخرآخر
نمايش نتايج 1,251 به 1,260 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #1251
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    توماس هيلر ، مدير اجرايي شرکت بيمه عمر ماساچوست ، ميو چوال و همسرش در بزرگراهي بين ايالتي در حال رانندگي بودند که او متوجه شد بنزين اتومبيلش کم است. هيلر به خروجي بعدي پيچيد و از بزرگراه خارج شد و خيلي زود يک پمپ بنزين مخروبه که فقط يک پمپ داشت پيدا کرد.او از تنها مسئول آن خواست باک بنزين را پر و روغن اتومبيل را بازرسي کند.سپس براي رفع خستگي پاهايش به قدم زدن در اطراف پمپ بنزين پرداخت.

    او هنگامي که به سوي اتومبيل خود باز مي گشت ، ديد که متصدي پمپ بنزين و همسرش گرم گفتگو هستند. وقتي او به داخل اتومبيل برگشت ، ديد که متصدي پمپ بنزين دست تکان مي دهد و شنيد که مي گويد :" گفتگوي خيلي خوبي بود."

    پس از خروج از جايگاه ، هيلر از زنش پرسيد که آيا آن مرد را مي شناسد.او بي درنگ پاسخ داد که مي شناسد.آنان در دوران تحصيل به يک دبيرستان مي رفتند و يک سال هم با هم نامزد بوده اند.

    هيلر با لحني آکنده از غرور گفت :" هي خانم ، شانس آوردي که من پيدا شدم . اگر با اون ازدواج مي کردي به جاي زن مدير کل، همسر يک کارگر پمپ بنزين شده بودي.

    " زنش پاسخ داد :" عزيزم ، اگر من با او ازدواج مي کردم ، اون مدير کل بود و تو کارگر پمپ بنزين ."

  2. 6 کاربر از magmagf بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #1252
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    افسر راهنمائی یه آقایی رو به علت سرعت غیرمجاز نگه می داره.
    افسر-می شه گواهینامه تون رو ببینم؟
    راننده-گواهینامه ندارم .بعد از پنجمین تخلفم باطلش کردن.
    افسر-میشه کارت ماشینتون رو ببینم؟
    -این ماشین من نیست ! من این ماشینو دزدیده ام !!!
    -این ماشین دزدیه؟
    - آره همینطوره ولی بذار یه کم فکر کنم !فکر کنم وقتی داشتم تفنگم رو می زاشتم تو داشبورد کارت ماشین صاحبش رو دیدم!
    -یعنی تو داشبورد یه تفنگ هست؟
    - بله .همون تفنگی که باهاش خانم صاحب ماشین رو کشتم و بعدش هم جنازه اش رو گذاشتم تو صندوق عقب .
    --یه جسد تو صندوق عقب ماشینه ؟
    بله قربان همینطوره!!!
    با شنیدن این حرف افسر سریعا با مافوقش (سروان )تماس می گیره.طولی نمی کشه که ماشینهای پلیس ماشین مرد رو محاصره می کنن و سروان برای حل این قضیه پیچیده به پیش مرد می آد.
    سروان:-ببخشید آقا میشه گواهینامه تون رو ببینم ؟
    مرد:- بله بفرمائید !!
    گواهینامه مرد کاملا صحیح بود!
    سروان:-این ماشین مال کیه؟
    مرد:-مال خودمه جناب سروان .اینم کارتش !
    اوراق ماشین درست بود و ماشین مال خود مرد بود!
    - میشه خیلی آروم داشبورد رو باز کنی تا ببینم تفنگی تو اون هست یا نه؟
    - البته جناب سروان ولی مطمئن باشین که تفنگی اون تو نیست !!
    واقعا هم هیچ تفنگی اون تو نبود !
    - میشه صندوق عقب رو بزنین بالا .به من گفتن که یه جسد اون تویه !!
    - ایرادی نداره
    مرد در صندوق عقب رو باز می کنه و صد البته که جسدی اون تو نیست !!!
    سروان:- من که سر در نمی آرم .افسری که جلوی شما رو گرفته به من گفت که شما گواهینامه ندارین،این ماشین رو دزدیدین ،تو داشبوردتون یه تفنگ دارین و یه جسد هم تو صندوق عقبتونه !!!
    مرد:- عجب !!! ، شرط می بندم که این دروغگو به شما گفته که من تند هم می رفتم.

  4. 6 کاربر از magmagf بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #1253
    پروفشنال nil2008's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    PARADISE
    پست ها
    766

    پيش فرض صداقت

    -سلام،ببخشید مزاحم میشم،راستش قراره با همسایه کناریتون آقا نیما تو یه شرکتی همکار بشیم و چون شناخت دقیقی ازشون نداشتیم شما رو برای راهنمایی گرفتن معرفی کردن.نظرتون راجع به ایشون چیه؟
    -خوب اگه راستشو بخواین جوون آروم و سر به راهیه.ما الآن بیست ساله تو این محل هستیم،صدا از دیوار در بیاد ازین خونواده در نمیاد،مخصوصا"پسرشون که آدم فعال و اجتماعی و تحصیلکرده ایه.بدی از چشامون دیدیم ازین آدم ندیدیم...دیگه....دیگه کلا" پسر خوبیه راهشو صاف میره صاف میاد ،اهل دود و دم و رفیق بازی هم نیست....اهل شر و کتک کاری هم نیست....ببخشید....این آقا نیما چطور یه دفعه ای افتاده تو کار شرکت؟
    -راستش حاج آقا،با اجازه تون بنده دایی بزرگ نیما هستم.همین جوونی که اینقدر ازش تعریف کردین دیدم تنها بهونه تون برای رد کردن خواستگاریش از دختر خانومتون نداشتن شغل ثابته،گفتم بیام اول نظرتونو راجع به خودش و شخصیتش بدونم بعد هم اگه خدا بخواد توی شرکت خودمون انشاالله داره استخدام میشه ببینم دیگه بهونه ای واسه مخالفت میمونه یانه؟

  6. این کاربر از nil2008 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  7. #1254
    پروفشنال nil2008's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    PARADISE
    پست ها
    766

    13 جوانمرد

    مانتو و مقنعه ام رو به سرعت می پوشم ،امروز خیلی دیر شده در بزرگ باشگاه روکه بازمی کنم دیگه تقریبا"هوا تاریک شده ،همیشه بعد از یکساعت آموزش مربی حالم حسابی رو براه میشه و احساس سبکی می کنم.ساک ورزشی ام رو تو دستام محکم میگیرم و به سمت مترو قدمامو تند تند برمیدارم.هنوز تو حال و هوای باشگاهم که ماشینی با پسری که تا سینه از پنجره اش آویزونه با سرعت از کنارم میگذره...صدای سوتش توی گوشم می پیچه و در حالیکه دستاشو رو به من میگیره داد میزنه:داداش هیکل میکل میزونه؟ پاور لیفتینگ میری؟ و بازم صدای سوت وخنده و بوق و...
    اهمیتی نمیدم و بی اعتنا مسیرم رو تندتر طی می کنم تا به ورودی مترو برسم.روی اولین صندلی می شینم و ساک ورزشی ام رو روی پاهام میذارم.دوروبرم روکه نگاه میکنم همه حاضرین مرد هستن،هنوز بدرستی جابجا نشدم که یکدفعه یکی به کفش کتونی ام ضربه میزنه، پامو بیشتر عقب می کشم ولی مثل اینکه فایده نداره.سرمو بلند میکنم ،چشمایی وقیحانه به من خیره شدن.ابروهامو در هم میکشم و از پنجره بیرون رو نگاه می کنم.در حیرتم که چرا اینقدر مسیرم طولانی تر از همیشه شده؟ مثل اینکه مزاحم هم متوجه این امر شده.کم کم جلو میاد و دستش رو روی ساکم میذاره.قلبم بشدت میزنه . سعی می کنم خونسردی ام رو از دست ندم آموزشهای مربی رو یکی یکی بخاطر میارم.نفس عمیقی می کشم ،دارم خودمو آماده میکنم که بلند شم و حقشو کف دستش بذارم .
    -آقا درست وایسا.
    -به تو چه مربوطه؟ازین درست تر نمیتونم وایسم.
    که ناگهان صدای ضربه ای بگوش میرسه. سرم رو بطرفش برمیگردونم جوونی که کیف سامسونیتی تو دستشه در حالیکه با یکدستش یقه مزاحم رو گرفته با دست دیگه اش اونو به همه نشون میده و میگه :بعضیا باید یاد بگیرن درست وایسادنو. دفعه بعد ازین غلطا نکنی.فکر کردی خواهر و مادرت سوار مترو نمیشن؟این خانوم هم مثل اونا...
    -ممنونم آقا.
    در مترو که باز شد نفس راحتی کشیدم.

  8. #1255
    اگه نباشه جاش خالی می مونه iranzerozone's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    محل سكونت
    Iran-Tehran
    پست ها
    274

    پيش فرض اديسون

    اديسون در سنین پيري پس از كشف لامپ، يكي از ثروتمندان آمريكا به شمار ميرفت و درآمد سرشارش را تمام و كمال در آزمايشگاه مجهزش كه ساختمان بزرگي بود هزينه مي كرد...
    اين آزمايشگاه، بزرگترين عشق پيرمرد بود. هر روز اختراعي جديد در آن شكل مي گرفت تا آماده بهينه سازي و ورود به بازار شود.
    در همين روزها بود كه نيمه هاي شب از اداره آتش نشاني به پسر اديسون اطلاع دادند، آزمايشگاه پدرش در آتش مي سوزد و حقيقتا كاري از دست كسي بر نمي آيد و تمام تلاش ماموان فقط برای جلوگيري از گسترش آتش به ساير ساختمانها است!
    آنها تقاضا داشتند كه موضوع به نحو قابل قبولي به اطلاع پيرمرد رسانده شود...
    پسر با خود انديشيد كه احتمالا پيرمرد با شنيدن اين خبر سكته مي كند و لذا از بيدار كردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب ديد كه پيرمرد در مقابل ساختمان آزمايشگاه روي يك صندلي نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره مي كند!!!
    پسر تصميم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او مي انديشيد كه پدر در بدترين شرايط عمرش بسر مي برد.
    ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را ديد و با صداي بلند و سر شار از شادي گفت: پسر تو اينجايي؟ مي بيني چقدر زيباست؟!! رنگ آميزي شعله ها را مي بيني؟!! حيرت آور است!!!
    من فكر مي كنم كه آن شعله هاي بنفش به علت سوختن گوگرد در كنار فسفر به وجود آمده است! واي! خداي من، خيلي زيباست! كاش مادرت هم اينجا بود و اين منظره زيبا را مي ديد. كمتر كسي در طول عمرش امكان ديدن چنين منظره زيبايي را خواهد داشت! نظر تو چیست پسرم؟!!
    پسر حيران و گيج جواب داد: پدر تمام زندگيت در آتش مي سوزد و تو از زيبايي رنگ شعله ها صحبت مي كني؟!!!!!!
    چطور ميتواني؟! من تمام بدنم مي لرزد و تو خونسرد نشسته اي؟!
    پدر گفت: پسرم از دست من و تو كه كاري بر نمي آيد. مامورين هم كه تمام تلاششان را مي كنند. در اين لحظه بهترين كار لذت بردن از منظره ايست كه ديگر تكرار نخواهد شد...!
    در مورد آزمايشگاه و باز سازي يا نو سازي آن فردا فكر مي كنيم! الآن موقع اين كار نيست! به شعله هاي زيبا نگاه كن كه ديگر چنين امكاني را نخواهي داشت!!!
    توماس آلوا اديسون سال بعد مجددا در آزمايشگاه جديدش مشغول كار بود و همان سال يكي از بزرگترين اختراع بشريت يعني ضبط صدا را تقديم جهانيان نمود. آري او گرامافون را درست يك سال پس از آن واقعه اختراع کرد...

  9. 5 کاربر از iranzerozone بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  10. #1256
    اگه نباشه جاش خالی می مونه iranzerozone's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    محل سكونت
    Iran-Tehran
    پست ها
    274

    پيش فرض کشیش جوان و مرد روستائی

    يک کشيش جوان که از او دعوت شده بود به عنوان سخنران مهمان در يک کليسا در روستايي به ايراد خطابه پردازد، راهي طولاني را از منزلش تا آن کليسا پيمود.
    او در راه گرفتار طوفان و کولاک شد، اما خوشبختانه چون خيلي زود حرکت کرده بود، عليرغم وجود طوفان و بارش شديد برف به موقع به آنجا رسيد.
    وقتي وارد کليسا شد فقط يک مرد روستايي در آنجا نشسته بود، کشيش قدري منتظر شد تا شايد افراد ديگري نيز به کليسا بيايند، پس از گذشت زمان و نيامدن کس ديگري، او به آن پيرمرد روستايي نزديک شد و گفت: فقط شما تشريف آورده ايد، به نظر شما من بايد چکار کنم؟
    پيرمرد لبخندي زد و گفت: من فقط يک کشاورز هستم و چيز زيادي نمي دانم، اما اين را مي دانم که اگر فقط يک اسب هم در اصطبل داشته باشم، بايد به آن غذا و خوراک بدهم.
    کشيش جواب داد: بله بله، حرف شما درست است! لذا به جايگاه رفت و مراسم را شروع کرد، و آن را خيلي جدي گرفت. سخنانش بسيار هيجان انگيز و گرم شد. وقتي به قسمت پاياني سخنراني رسيد و به ساعتش نگاه کرد ديد يک ساعت و نيم از زماني که سخنراني را شروع کرده است، مي گذرد.
    در پايان از جايگاه پايين آمد و دوباره سراغ پيرمرد رفت و پرسيد: خوب، چطور بود؟
    پيرمرد لحظاتي فکر کرد و گفت: من يک کشاورز هستم و چيز زيادي نمي دانم، اما اين را مي دانم که اگر فقط يک اسب در اصطبل داشتهباشم، همه بارها را روي دوش او نمي گذارم.

  11. 5 کاربر از iranzerozone بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  12. #1257
    در آغاز فعالیت دختر بهاری's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2009
    پست ها
    3

    14 تناسخ ...

    جوانى ادعا مى كرد كه قبلاً هم زندگى كرده است... و دانشمندان شكاكى كه او را تست مى كردند شكست را با تلخى تمام پذيرفتند. اين موردى بود كه نه قادر به توصيف و توضيح آن بودند و نه مى توانستند آن را تكذيب كنند.
    والدين «شانتى دوى» خانواده اى از طبقه متوسط جامعه بودند كه در شهر دهلى هندوستان در آرامش زندگى مى كردند، تا اينكه در سال ،۱۹۲۶ « شانتى» ديده به جهان گشود. در ابتداى تولد هيچ چيز غيرعادى نبود. اما...
    همچنانكه او بزرگتر مى شد و دوران كودكى را پشت سرمى گذاشت مادرش متوجه شد كه فرزندش دچار گيجى و سردرگمى است وقتى كمى بيشتر به كارهاى او دقت كرد، به نظرش رسيد كه او با يك شخص خيالى مشغول صحبت و گفت وگو است.
    او هفت سال بيشتر نداشت با اين حال والدينش در مورد سلامتى عقل او نگران شدند. در همان سال بود كه شانتى كوچك به مادرش گفت قبلاً در شهر كوچكى به نام موترا زندگى مى كرده است و به توصيف خانه اى پرداخت كه روزگارى در آن زندگى كرده است. مادر شانتى گفته هاى دختر را براى پدربازگو كرد و پدر نيز فرزندش را پيش پزشك برد. بعد از اينكه «شانتى» داستان عجيب خود را براى پزشك گفت؛ او تنها سرش را تكان مى داد. اگر اين دختر دچار بيمارى عقلى بود مورد بسيار نادرى به شمار مى رفت و اگر چنين نبود دكتر جرأت بيان حقيقت را نداشت. دكتر به پدر شانتى توصيه كرد گه گاه سؤالاتى را از دخترش بكند و اگر پاسخهايش همچنان يكسان بود، مجدداً به وى مراجعه كنند.
    «شانتى» هرگز داستانش را تغيير نداد. تا اينكه به سن ۹ سالگى رسيد. در اين مدت والدين پريشان حال او ديگر از حرفهايش متعجب نمى شدند زيرا با بى ميلى پذيرفته بودند كه دخترشان ديوانه شده است.
    سال ۱۹۳۵ بود. روزى شانتى به والدينش گفت او در موترا ازدواج كرده و سه فرزند به دنيا آورده است. سپس مشخصات كودكان او خود نام آنها را گفت و ادعا كرد نام خودش در زندگى قبلى اش «لوجى» بوده است اما والدينش تنها مى خنديدند و اندوه خود را پنهان مى كردند.
    در يك بعدازظهر كه شانتى و مادرش مشغول آماده كردن عصرانه بودند، كسى در زد و دختر به طرف در دويد تا در را باز كند. اما بازگشت وى بيش از حد معمول طول كشيد. شانتى به غريبه اى كه روى پله ها ايستاده بود، خيره شده بود او گفت مادر! اين مرد پسرعموى شوهرم است. او هم در شهر موترا در محلى نه چندان دورتر از منزل ما زندگى مى كرد.
    آن مرد واقعاً در شهر موترا زندگى مى كرد و آمده بود تا در مورد كارى با پدر شانتى گفت وگو كند. او شانتى را نمى شناخت اما به والدين دختر گفت پسرعمويى دارد كه همسر او لوجى نام داشت و ۱۰ سال قبل، هنگام به دنيا آوردن فرزندش جان خود را از دست داد.
    والدين دلواپس و پريشان شانتى داستان عجيب دخترشان را براى او تعريف كردند و مرد غريبه نيز موافقت كرد در مراجعت بعدى خود به دهلى پسرعمويش را همراه بياورد تا ببينند شانتى او را مى شناسد يا خير.
    دختر جوان از اين موضوع اطلاع نداشت، اما زمانيكه مرد غريبه وارد شد، شانتى به سوى او رفت و با صداى لرزان وبعض آلود گفت اين مرد شوهرش است كه پيش او بازگشته است. والدين شانتى به همراه مرد كه كاملاً گيج و متحير شده بود نزد مقامات رفتند و داستان باورنكردنى خود را بازگو كردند. دولت هند تيم مخصوصى از دانشمندان تشكيل داد تا در مورد اين موضوع كه توجه عموم را به خود جلب كرده بود؛ بررسى و تحقيق به عمل آورد. آيا شانتى واقعاً صورت تناسخ يافته لوجى بود؟
    دانشمندان شانتى را با خود به شهر كوچك موترا بردند. هنگامى كه وى از قطار پياده شد مادر و برادرشوهرش را شناخت و نام آنها را به زبان آورد و به راحتى با زبان محلى موترا با آنان گفت وگو كرد. در حاليكه والدينش فقط به او زبان هندى آموخته بودند. دانشمندان با حيرت فراوان به آزمايشاتشان ادامه دادند. آنان چشمان شانتى را بستند و او را سوار كالسكه كردند. شانتى بدون تأمل، راننده را در شهر هدايت مى كرد و مشخصات مهم هر ناحيه اى را كه از آن عبور مى كردند، توصيف مى كرد و او به راننده گفت كه در انتهاى كوچه باريكى توقف كند.
    او گفت: اينجا مكانى است كه من زندگى مى كردم. هنگامى كه چشمانش را گشودند او پيرمردى را ديد كه جلوى خانه نشسته بود و سيگار مى كشيد. شانتى به همراهانش گفت: آن مرد پدر شوهرش است! در واقع آن مرد پدر شوهر لوجى بود. شانتى بطور باورنكردنى دو فرزند بزرگترش را شناخت. اما كوچكترين آنها را كه تولدش به قيمت زندگى لوجى تمام شده بود، نشناخت.
    دانشمندان عقيده داشتند كودكى كه در دهلى به دنيا آمده به نحوى زندگى خانواده اى را با تمام جزييات به ياد مى آورد. گزارش آنها حاكى از اين بود كه هيچ نشانى از فريبكارى وجود ندارد و همچنين براى آنچه كه ديده اند نمى توانند دليل و توضيحى ارائه دهند. داستان كاملاً مستند شانتى دوى كه اكنون به عنوان كارمند دولت در دهلى نو زندگى آرامى دارد در پرونده هاى پزشكى و دولتى به ثبت رسيده است. در سال ۱۹۸۵ وى در پاسخ به سؤال متخصصين گفته بود. ياد گرفته است تا خودش را با زندگى در زمان حال تطبيق دهد و اشتياق ديرينه او به گذشته عجيبش، آن چنان مزاحمتى براى اوايجاد نكرده است.

  13. 3 کاربر از دختر بهاری بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  14. #1258
    پروفشنال nil2008's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    PARADISE
    پست ها
    766

    10 حواس پرتی

    درست وسط اتوبان ماشين به پت پت افتاد.هردو فهميديم قضيه از چه قراره! آرام آرام کنار گرفتم و گوشه اي ايستادم.
    -خوبه حالا گفتم بنزين بزن.
    کنار اتوبان ايستاده بودم،يک دبه چهار ليتري هم دستم بود و دائم تکانش ميدادم تا از يکنفر بنزين بگيرم.نشسته بود توي ماشين و دائم غر ميزد.ازينکه مدام بنزين تمام ميکردم هميشه عصبي ميشد.بيرون بودم ،اما جوري شده بود که صدايش را ميشنيدم.عجله داشتيم سوز سردي مي آمد.لباس نو سفيدي تنم بود که خيلي نگران بودم نکند کثيف شود.به گمانم داشتيم ميرفتيم مهمانی اما نمي دانم چرا خارج از شهر بوديم.بالاخره يکنفر ايستاد.دويدم سمتش ازين تعميرکارهاي سيار بود.بدون آنکه حرفي بزنيم دبه ام را پر کرد و رفت.از دور دبه پر از بنزين را با خوشحالي نشانش دادم،ولي هيچ عکس العملي نشان نداد،فقط همانطور عصبي نگاه ميکرد.سوئيچ را از جيبم درآوردم که در باک را باز کنم،ولي هرچه گشتم کليد باک نبود... همه کليد ها بودند اما کليد باک نبود.هرچه گشتم پيدانشد...توي ماشين نشسته بود،اما از همانجا نميدانم چه طور بدون آنکه مرا ببيند فهميد که کليد راگم کرده ام.
    از داستانهاي کوتاه پيمان هوشمند زاده

  15. 4 کاربر از nil2008 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  16. #1259
    آخر فروم باز raz72592's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2009
    محل سكونت
    dreamland
    پست ها
    1,007

    پيش فرض

    روزی پدر پیری بهمراه پسر نو جوانش توی ایستگاه اتوبوس منتظر اتوبوس بودند پسرک در حال خواندن روزنامه

    صبح بود .

    پدر پرسید : فرزند اونجا روی اون دیوار چی هست؟

    * پدرجان اون یک کلاغ است .

    چند لحظه بعد پدر پرسید:عزیزم اونجا روی اون دیوار چی هست؟

    * اون یک کلاغ است.

    دوباره پدر پرسید: دلبندم اون روی اون دیوار چی هست؟

    * من که گفتم اون یک کلاغ است مگه متوجه نشدید!؟

    پدر در حالی که قطره اشکی از گوشه چشمانش میریخت وسعی در پنهان کردنش داشت ، آه تلخی کشید .

    به آ امی گفت روزی در همین محل تو کودکی بیش نبودی و همین سوال را بیش از یکصد مرتبه از من پرسیدی ولی

    من هرگز از جواب دادن خسته نشدم!

  17. 4 کاربر از raz72592 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  18. #1260
    پروفشنال barani700's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2009
    محل سكونت
    IRAN
    پست ها
    994

    پيش فرض

    استاد
    پسر بچه نه ساله ای تصمیم گرفت جودو یاد بگیرد . پسر دست چپش را دریک حادثه از دست داده بود ولی جودو را خیلی دوست داشت به همین دلیل پدرش او را نزد استاد جودوی ژاپنی معروفی برد و از او خواست تا به پسرش تعلیم دهد .

    استاد قبول کرد . سه ماه گذشت اما پسر نمی دانست چرا استاد در این مدت فقط یک فن را به او یاد می دهد . یک روز نزد استاد رفت و با ادای احترام به او گفت: " استاد ، چرا به من فنون بیشتری یاد نمی دهید ؟"

    استاد لبخندی زد و گفت : " همین یک حرکت برای تو کافی است ."

    پسر جوابش را نگرفت ولی باز به تمرینش ادامه داد . چند ماه بعد استاد پسر را به اولین مسابقه برد . پسر در اولین مسابقه برنده شد . پدر و مادرش که از پیروزی بسیار شاد بودند ، بشدت تشویقش می کردند.

    پسر در دور دوم و سوم هم برنده شد تا به مرحله نهایی رسید . حریف او یک پسر قوی هیکل بود که همه را با یک ضربه شکست داده بود . پسر می ترسید با او روبرو شود ولی استاد به او اطمینان داد که برنده خواهد شد . مسابقه آغاز شد و حریف یک ضربه محکم به پسر زد . پسر به زمین افتاد و از درد به خود پیچید . داور دستور قطع مسابقه را داد . ولی استاد مخالفت کرد و گفت :" نه ، مسابقه باید ادامه یابد ."

    پس از این دو حریف باز رو در روی هم قرار گرفتند و مبارزه آغاز شد ، در یک لحظه حریف اشتباهی کرد و پسر با قدرت او را به زمین کوبید و برنده شد!

    پس از مسابقه پسر نزد استاد رفت و با تعجب پرسید : " استاد من چگونه حریف قدرتمندم را شکست دادم ؟ "

    استاد با خونسردی گفت : " ضعف تو باعث پیروزی ات شد ! وقتی تو آن فن همیشگی را با قدرت روی حریف انجام دادی تنها راه مقابله با تو این بود که دست چپ تو را بگیرد در حالی که تو دست چپ نداشتی

  19. 2 کاربر از barani700 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 2 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 2 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •