تو کز محنت دیگران بی غمی
نشاید که نامت نهند ادمی
تو کز محنت دیگران بی غمی
نشاید که نامت نهند ادمی
يكشب لبان تشنه من با شوق
در آتش لبان تو ميسوزد
چشمان من اميد نگاهش را
بر گردش نگاه تو ميدوزد
فروغ فرخزاد
در آرزويت گشته دلم زار وناتوان
آوخ كهآرزوي من آسان نميرسد
در راه عشق وسوسه ي اهرمن بسي است
پيش آي و گوش دل به پيام سروش كن
برگ نواتبه شد و ساز طرب نماند
اي چنگ ناله بر كش و اي دف خروش كن
نرو
تو هم مثل من نميتوني دووم بياري
نرو
تو هم مثل من تو غصه كم مياري
نرو
...
وفا و عهد نكو باشد ار بياموزي
وگرنه هر كه تو بيني ستمگري داند
بباختم دل ديوانه و ندانستم
كه آدمي بچه اي شيوه ي پري داند
دل وحشت زده در سينه من مي لرزيد
دست من ضربه به ديوار زندان كوبيد
آي همسايه زنداني من
ضربه دست مرا پاسخ گوي
صربه دست مرا پاسخ نيست
تا به كي بايد تنها تنها
وندر اين زندان زيست
ضربه هر چند به ديوار فرو كوبيدم
پاسخي نشنيدم
سال ها رفت كه من
كرده ام با غم تنهايي خو
ديگر از پاسخ خود نوميدم
راستي هان
چه صدايي آمد ؟
ضربه اي كوفت به ديواره زندان دستي ؟
ضربه مي كوبد همسايه زنداني من
پاسخي مي جويد
ديده را مي بندم
در دل از وحشت تنهايي او مي خندم .
...
منعم مكن ز عشق وي اي مفتي زمان
معذور دارمت كه تو او را نديده اي
آن سرزنش كه كرد تو را دوست حافظا
بيش از گليم خويش مگر پاكشيده اي
یکی چو باده پرستان طراحی اندر دست
یکی چو ساقی مستان بکف گرفته ایاغ
غرق در ظلمت اين راز شگفتم
ناگاه
پاسخي مي رسد از سنگ به گوش
سايه اي مي شود از سرو جدا
در غم آويز غروب
لحظه اي چند به هم مي نگريم
سايه مي خندد و مي بينم
واي
مادرم مي خندد
مادر اي مادر خوب
اين چه روحي است عظيم
واين چه عشقي است بزرگ
كه پس از مرگ نگيري آرام
تن بيجان تو سينه خاك
به نهالي كه در اين غمكده تنها مانده ست
باز جان مي بخشد
قطره خوني كه به جا مانده در آن پيكر سرد
سرو را تاب و توان مي بخشد...
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)