تو نور امیدی
شوری حالی
تو صبح سفیدی
آمد بخت رمیده
دل آرمیده
در دامن افق نشسته سپیده
ای زهره نوایی
از آن چنگ فریبا
صد راز بیان کن
تو از عالم بالا
امشب تو ای زهره بیا
از رخت شام مرا
چون سر کن
یک دم به افسانه گری
تو نور امیدی
شوری حالی
تو صبح سفیدی
آمد بخت رمیده
دل آرمیده
در دامن افق نشسته سپیده
ای زهره نوایی
از آن چنگ فریبا
صد راز بیان کن
تو از عالم بالا
امشب تو ای زهره بیا
از رخت شام مرا
چون سر کن
یک دم به افسانه گری
یار ما چون گیرد آغاز سماع
قدسیان در عرش دست افشان کنند
در خاطر از آن چشم سیاه تو ندارم
ای رفته ز دل ، راست بگو ! بهر چه امشب
با خاطره ها آمدهای باز به سویم؟
گر آمده ای از پی آن دلبر دلخواه
من او نیم او مرده و من سایه ی اویم
من او نیم آخر دل من سرد و سیاه است
او در دل سودازده از عشق شرر داشت
او در همه جا با همه کس در همه احوال
سودای تو را ای بت بی مهر ! به سر داشت
من او نیم این دیده ی من گنگ و خموش است
در دیده ی او آن همه گفتار ، نهان بود
وان عشق غم آلوده در آن نرگس شبرنگ
مرموزتر از تیرگی ی شامگهان بود
من او نیم آری ، لب من این لب بی رنگ
دیری ست که با خنده یی از عشق تو نشکفت
اما به لب او همه دم خنده ی جان بخش
مهتاب صفت بر گل شبنم زده می خفت
بر من منگر ، تاب نگاه تو ندارم
آن کس که تو می خواهیش از من به خدا مرد
او در تن من بود و ، ندانم که به ناگاه
چون دید و چها کرد و کجا رفت و چرا مرد
من گور ویم ، گور ویم ، بر تن گرمش
افسردگی و سردی ی کافور نهادم
او مرده و در سینه ی من ، این دل بی مهر
سنگی ست که من بر سر آن گور نهادم
میگن مخور غصه و غم
بساز با این زیاد و کم
اینم همون خاک خداست
خونه ی ما بی وطنهاست
وای خدا چی می شنوم
کعبه ی امید من اونجاست
قبله ام اونجاست
خاک وطن سرمه ی چشمهامه که اونجاست
تیشه به ریشه مان زدیم
آتش به خونمون زدیم
یک شبه باختیم هرچه بود
قمار ناجوری زدیم
مکن از برم جدایی، مرو از کنارم امشب
که نمیشکیبد از تو دل بیقرارم امشب
ز طرب نماند باقی، که مرا تو هم وثاقی
چو لب تو گشت ساقی نکند خمارم امشب
چه زنی صلای رفتن؟چو نماند پای رفتن
چه کنی هوای رفتن؟ که نمیگذارم امشب
بر خاطر خسته ام ببخشای
بگذار مرا به خویش ، بگذار
هر جا نگرم ، به پیش چشمم
آن چشم چو شب سیاه اید
در به رویم بسته ام از این و از آن خسته ام
من به جمع آشیان پاشیدگان پیوسته ام
ای خدای آسمان بهتر تو میدانی که من
بارها در راه او تا پای جان بنشسته ام
در بهار زندگی احساس پیری می کنم
با همه آزادگی فکر اسیری می کنم
شمع بودن ذره ذره آب گشتن تا به کی
راه پر خاشاک را آرام رفتن تا به کی
یک روز دل من آن چنان بود
یعنی که هزار نغمه می زد
یک شب ، بر جمع نکته سنجان
جانم به نگاهی آشنا شد
غم آمد و در دلم درآویخت
شادی ز روان من جدا شد
یکباره چه شد ؟ دلم فرو ریخت
از دیدن آن دو نرگس مست
گفتی که سه تار نغمه پرداز
بر خاک ره اوفتاد و بشکست
تا چه کند با رخ تو دود دل من
آينه دانی که تاب آه ندارد
شوخی نرگس نگر که پيش تو بشکفت
چشم دريده ادب نگاه ندارد
(اصلاح کردیم)
Last edited by mohammad99; 16-07-2007 at 21:47.
دارم آب میشم آسون
توی دستای گرمت
منم برف زمستون
به من نخند عزیزم
پریشونم پریشون
وقتی که از تو دورم
آب واسه من میمیره
دلم میون سینه
پرنده ای اسیره
هزار و یک حرف تو دلم
برات نگفته دارم
وقتی نگام بهت میفته
زبونم میگیره
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)