تبلیغات :
خرید لپ تاپ استوک
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 125 از 212 اولاول ... 2575115121122123124125126127128129135175 ... آخرآخر
نمايش نتايج 1,241 به 1,250 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #1241
    پروفشنال barani700's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2009
    محل سكونت
    IRAN
    پست ها
    994

    پيش فرض

    يكي از روزهاي سال اول دبيرستان بود. من از مدرسه به خانه بر مي گشتم كه يكي از بچه هاي كلاس را ديدم. اسمش محسن بود و انگار همه‌ي كتابهايش را با خود به خانه مي برد.
    با خودم گفتم: ”كي اين همه كتاب رو آخر هفته به خانه مي بره. حتما ً اين پسر خيلي بي حالي است!“
    من براي آخر هفته ­ام برنامه‌ ريزي كرده بودم. (مسابقه‌ي فوتبال با بچه ها، مهماني خانه‌ي يكي از همكلاسي ها) بنابراين شانه هايم را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم.‌
    همينطور كه مي رفتم،‌ تعدادي از بچه ها رو ديدم كه به طرف او دويدند و او را به زمين انداختند. كتابهاش پخش شد و خودش هم روي خاكها افتاد.
    عينكش افتاد و من ديدم چند متر اونطرفتر، ‌روي چمنها پرت شد. سرش را كه بالا آورد، در چشماش يه غم خيلي بزرگ ديدم. بي اختيار قلبم به طرفش كشيده شد و بطرفش دويدم. در حاليكه به دنبال عينكش مي گشت، ‌يه قطره درشت اشك در چشمهاش ديدم.
    همينطور كه عينكش را به دستش مي‌دادم، گفتم: ” اين بچه ها يه مشت آشغالن!“
    او به من نگاهي كرد و گفت: ” هي ، متشكرم!“ و لبخند بزرگي صورتش را پوشاند. از آن لبخندهايي كه سرشار از سپاسگزاري قلبي بود.
    من كمكش كردم كه بلند شود و ازش پرسيدم كجا زندگي مي كنه؟ معلوم شد كه او هم نزديك خانه‌ي ما زندگي مي كند. ازش پرسيدم پس چطور من تو را نديده بودم؟
    او گفت كه قبلا به يك مدرسه‌ي خصوصي مي رفته و اين براي من خيلي جالب بود. پيش از اين با چنين كسي آشنا نشده بودم. ما تا خانه پياده قدم زديم و من بعضي از كتابهايش را برايش آوردم.
    او واقعا پسر جالبي از آب درآمد. من ازش پرسيدم آيا دوست دارد با من و دوستانم فوتبال بازي كند؟ و او جواب مثبت داد.
    ما تمام اخر هفته را با هم گذرانديم و هر چه بيشتر محسن را مي شناختم، بيشتر از او خوشم مي‌آمد. دوستانم هم چنين احساسي داشتند.
    صبح دوشنبه رسيد و من دوباره محسن را با حجم انبوهي از كتابها ديدم. به او گفتم:“ پسر تو واقعا بعد از مدت كوتاهي عضلات قوي پيدا مي كني،‌با اين همه كتابي كه با خودت اين طرف و آن طرف مي بري!“ محسن خنديد و نصف كتابها را در دستان من گذاشت.
    در چهار سال بعد، من و محسن بهترين دوستان هم بوديم. وقتي به سال آخر دبيرستان رسيديم، هر دو به فكر دانشكده افتاديم. محسن تصميم داشت به جورج تاون برود و من به دوك.
    من مي دانستم كه هميشه دوستان خوبي باقي خواهيم ماند. مهم نيست كيلومترها فاصله بين ما باشد.
    او تصميم داشت دكتر شود و من قصد داشتم به دنبال خريد و فروش لوازم فوتبال بروم.
    محسن كسي بود كه قرار بود براي جشن فارغ التحصيلي صحبت كند. من خوشحال بودم كه مجبور نيستم در آن روز روبروي همه صحبت كنم.
    من محسن را ديدم. او عالي به نظر مي رسيد و از جمله كساني به شمار مي آمد كه توانسته اند خود را در دوران دبيرستان پيدا كنند.
    حتي عينك زدنش هم به او مي آمد. همه‌ي دخترها دوستش داشتند. پسر، گاهي من بهش حسودي مي كردم!
    امروز يكي از اون روزها بود. من ميديم كه براي سخنراني اش كمي عصبي است. بنابراين دست محكمي به پشتش زدم و گفتم: ” هي مرد بزرگ! تو عالي خواهي بود!“
    او با يكي از اون نگاه هايش به من نگاه كرد( همون نگاه سپاسگزار واقعي) و لبخند زد: ” مرسي“.
    گلويش را صاف كرد و صحبتش را اينطوري شروع كرد: ” فارغ التحصيلي زمان سپاس از كساني است كه به شما كمك كرده اند اين سالهاي سخت را بگذرانيد. والدين شما، معلمانتان، خواهر برادرهايتان شايد يك مربي ورزش... اما مهمتر از همه، دوستانتان...
    من اينجا هستم تا به همه ي شما بگويم دوست كسي بودن، بهترين هديه اي است كه شما مي توانيد به كسي بدهيد. من مي خواهم براي شما داستاني را تعريف كنم.“
    من به دوستم با ناباوري نگاه مي كردم، در حاليكه او داستان اولين روز آشناييمان را تعريف مي كرد. به آرامي گفت كه در آن تعطيلات آخر هفته قصد داشته خودش را بكشد. او گفت كه چگونه كمد مدرسه اش را خالي كرده تا مادرش بعدا ً وسايل او را به خانه نياورد.
    محسن نگاه سختي به من كرد و لبخند كوچكي بر لبانش ظاهر شد.
    او ادامه داد: ”خوشبختانه، من نجات پيدا كردم. دوستم مرا از انجام اين كار غير قابل بحث، باز داشت.“
    من به همهمه‌ اي كه در بين جمعيت پراكنده شد گوش مي دادم، در حاليكه اين پسر خوش قيافه و مشهور مدرسه به ما درباره‌ي سست ترين لحظه هاي زندگيش توضيح مي داد.
    پدر و مادرش را ديدم كه به من نگاه مي كردند و لبخند مي زدند. همان لبخند پر از سپاس.
    من تا آن لحظه عمق اين لبخند را درك نكرده بودم.
    هرگز تاثير رفتارهاي خود را دست كم نگيريد. با يك رفتار كوچك، شما مي توانيد زندگي يك نفر را دگرگون نماييد: براي بهتر شدن يا بدتر شدن.
    خداوند ما را در مسير زندگي يكديگر قرار مي دهد تا به شكلهاي گوناگون بر هم اثر بگذاريم.
    دنبال خدا، در وجود ديگران بگرديم.

    دوستان،‌ فرشته هايي هستند كه شما را بر روي پاهايتان بلند ميكنند، زماني كه بالهاي شما به سختي به ياد مي‌آورند چگونه پرواز كنند.
    هيچ آغاز و پاياني وجود ندارد...
    ديروز،‌ به تاريخ پيوسته،
    فردا ، رازي است ناگشوده،
    اما امروز يك هديه است...

  2. 3 کاربر از barani700 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #1242
    پروفشنال nil2008's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    PARADISE
    پست ها
    766

    10 بخشش

    او آرام آرام غلاف نخود سبز را باز می کرد و با شصت خود آنها را درون ظرف می ریخت او همانطور که کار می کرد در ذهنش برای دخترش انواع و اقسام لوازم منزل را برای جهیزیه اش خریداری می کرد . صدای تلفن او را به خود آورد . از آشپز خانه بیرون آمد و گو شی را برداشت
    - الو بفرمایید. خواهرش آن طرف تلفن بود .
    او به خواهرش گفت : چه عجب به ما زنگ زدی .
    خواهرش گفت می خواستم به تو بگویم که مادرمان پایش شکسته و بهتر است کینه های گذشته را از مادر فراموش کنی و حال او را حداقل با یک تلفن زدن به او بپرسی .
    او به خواهرش گفت اصلا نمی شود . یادت است در فلان مهمانی به من چه گفت . مادرمان مرا جلوی همه ضایع کرد .
    خواهرش گفت : عیب ندارد ، او هرچه باشد مادرمان است و زحمت مارا بسیار کشیده است .
    او به خواهرش گفت اصلا من هرگز حرفهای او را در مورد شوهرم که گفته بود : او چرا سر کار نمی رود و شوهر تو بیکاره و تنبل است را فراموش نمی کنم . مادرمان همیشه در کارهای من دخالت می کند و من اصلا با او کاری ندارم .
    او گوشی را محکم بدون آنکه از خواهرش خدا حافظی کند به زمین زد .
    او داخل اطاق قدم می زد . چند مرتبه شماره بیمارستانی را که مادرش در آنجا بستری بود را گرفت ولی فوری تلفن را قطع کرد . او حتی نمی خواست صدای مادرش را بشنود . پیش خودش گفت حقش است . من اصلا حال او را نخواهم پرسید .

    داخل آشپز خانه رفت و شروع به پختن غذا کرد . به ساعت نگاهی انداخت . چرا دخترم امروز دیر کرد؟. صدای تلفن او را به خود آورد . صدای آن طرف تلفن کفت منزل آقای ... است . بله بفرمایید . ما از بیمارستان زنگ می زنیم ، دختر شما از پله های دانشگاه به زمین خورده و پایش شکسته ، لطفا به این بیمارستان مراجعه کنید .اصلا" نفهمید چطور خودش را به آنجا رساند . با تعجب دخترش را در حالی که پایش را کچ گرفته بودند در کنار تخت مادرش که او هم پایش در کچ بود دید . دنیا پیش رویش تیره و تار شد . آرام آرام به کنار تخت مادرش رفت که از او طلب بخشش کند .

  4. 3 کاربر از nil2008 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #1243
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    جک و دوستش باب تصميم مي گيرندبرای تعطيلات به اسکي برند. با همديگه رخت و خوراک و چيزهای ديگرشان را بار ماشين جک مي کنند و به سوی پيست اسکي راه مي افتند
    پس از دو سه ساعت رانندگي ، توفان و برف و بوران شديدی جاده را در بر گرفت چراغ خانه ای را از دور مي بينند و تصميم مي گيرند شب را آنجا بمانند تا توفان آرام شود و آنها بتوانند به راه خود ادامه دهند
    هنگامي که نزديکتر مي شوند مي بينند که آن خانه در واقع کاخيست بسيار بزرگ و زيبا که درون کشتزار پهناوريست و دارای استبلي پر ازاسب و آن دورتر از خانه هم طويله ای با صدها گاو و گوسفند است
    زني بسيار زيبا در را باز مي کند. مردان که محو زيبايي زن صاحبخانه شده بودند، توضيح مي دهند که چگونه در راه گرفتار توفان شده اند و اگر خانم خانه بپذيرد شب را آنجا سر کنند تا صبح به راهشان ادامه دهند.
    زن جذاب با صدايي دلنشين گفت: همانطور که مي بينيد من در اين کاخ بزرگ تنها هستم ، اما مساله اين است که من به تازگي بيوه شده ام و اگر شما را به خانه راه دهم از فردا همسايه ها بدگويي و شايعه پراکني را آغاز مي کنند
    جک پاسخ داد: نگران نباشيد، برای اين که چنين مساله ای پيش نيايد ما مي تونيم در استبل بخوابيم. سحرگاه هم اگر هوا خوب شده باشد بدون بيدار کردن شما راه خود را به طرف پيست اسکي ادامه خواهيم داد

    زن صاحبخانه مي پذيرد و آن دو مرد به استبل مي روند و شب را به صبح مي رسانند بامداد هم چون هوا خوب شده بود راه
    مي افتند

    ------------ --------- --------- ------
    حدود نه ماه بعد جک نامه ای از يک دادگاه دريافت مي کند در آغاز نمي تواند نام و نشانيهايي که در نامه نوشته بود را به ياد آورد اما سر انجام پس از کمي فشار به حافظه مي فهمد که نامه دادگاه درباره همان زن جذاب صاحبخانه ای است که يک شب
    توفاني به آنها پناه داده بود


    پس از خواندن نامه با سرگرداني و شگفت زده به سوی دوستش باب رفت و پرسيد: باب، يادت مياد اون شب زمستاني که در راه پيست اسکي گرفتار توفان شديم و به خانه ی آن زن زيبا و تنها رفتيم؟

    باب پاسخ داد: بله

    جک گفت: يادته که ما در استبل و در ميان بو و پشگل اسب و قاطر خوابيديم تا پشت سر زن صاحبخانه حرف و حديثي در نيايد؟

    باب اين بار با صدايي لرزانتر پاسخ داد: آره.. يادمه

    جک پرسيد: آيا ممکنه شما نيمه شب تصادفي به درون کاخ رفته باشيد و تصادفي سری به آن زن زده باشيد؟

    باب سر به زير انداخت و گفت: من ... بله...من...

    جک که حالا ديگر به همه چيز پي برده بود پرسيد: باب ! پس تو ... تو تو اون حال و هوا و عشق و حال خودت رو جک معرفي کرده ای؟؟...تا من .. بهترين دوستت را ..

    جک ديگر از شدت هیجان نمي توانست ادامه دهد... ، باب که از شرم و ناراحتي سرخ شده بود گفت .. جک... من مي تونم توضيح
    بدم.. ما کله مون گرم بود و من فقط مي خواستم .. فقط...حالا چي شده مگه؟
    .
    .
    .
    .
    .
    جک احضاريه دادگاه را نشان داد و گفت: اون زن طفلک به تازگي مرده و همه چيزش را برای من به ارث گذاشته

  6. 3 کاربر از magmagf بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #1244
    پروفشنال nil2008's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    PARADISE
    پست ها
    766

    پيش فرض اینترنت...

    مشکل من و پرداخت اينترنتي...
    نمي خواستم نااميدتون کنم.اما اين يه داستان نود ونه در صد واقعيه.. اون یه درصدشم به بزرگی وخوبی خودتون ببخشین ...جريان ازين قراره که در آخرين روزهاي سال گذشته يکي از آخرين قبوض عزيز و گرامي (آب،برق يا تلفنشو خودتون حدس بزنين.) از راه رسيد و طبق معمول که هميشه در دقيقه نود مهلت پرداخت باشه من بيچاره رو ساعت يازده و نيم روز پنجشنبه راهي بانک محل کرد.حتما" اونايي که قبوضشونو تو بانک پرداخت ميکنن حدس زدن که توي اون ساعت چه خبر بود تو بانک.به هر حال از پرداخت داخل بانک منصرف شدم که يه فکر بکر بنظرم رسيد. رفتم سراغ يکي ازينَatm ها يا خودپرداز که...چشمتون روز بد نبينه صد رحمت به داخل بانک از شلوغي بعلاوه کارت يه بينوايي رو هم دستگاه ميل فرموده بودند.با اين حساب دست از پا درازتر برگشتم خونه که ديدم پدر گرام تازه از سر کار برگشتن هرچي سعي کردم موضوع لو نره نشد.مامان همون لحظه ي ورود سوتي داده بود.پدرگرام هم با يک نگاه خريدارانه به بنده حقير و آفرين بابا کار امروز رو به فردا ننداختي دهنمو بست که نتونستم حقيقت رو بگم و خودمو راحت کنم.ما مونديم و قبض مبارک پرداخت نشده.عصري يه سر رفتم تو اينترنت آخه فکر پرداخت قبوض بوسيله اينترنت اونم از تو خونه مدتي بود تو سرم غوغا زده بود گفتم هرچي بشه ازين همه رفت و اومد و دردسر بهتره.با چه جون کندني هم رفته بودم مقدماتشو از بانک گرفته بودم فقط هنوز امتحانش نکرده بودم با خودم گفتم هرچه باداباد .رفتم تو سايت و با کلي رمز و کلمه عبور و هفت خوان رستم بازي قبض مبارک رو پرداخت کردم بعدم واسه محکم کاري يه پرينت از رسيدش زدم و خوشحال و قبراق قبض رو تحويل مامان خانوم دادم. تا اينجا ي داستان به خير گذشت بعد از گذشتن تعطيلات که جاي شما خالي واسه ما کنکوريها هيچ فرقي غير از حمالي و خونه تکوني و غرغر شنيدن و غيره نداشت اينور سال يهويي اخطاريه از طرف شرکت مذبور(همون آب وبرق وتلفني که اول گفتم حدس بزنين)واصل شد که بعله !شما بدهي دارين و اگه تا فلان روز پرداخت نکنين .....واي که دود از کله ام تا آسمون هفتم رفت فوري پريدم امور مشترکين سازمان مربوطه با کلي فتوکپي والتماس که آقا ما پرداخت اينترنتي داشتيم بالا غيرتا"قطعش نکنين.وصد البته کاشف بعمل آمد که از شانس سرشار ما در همون روز دستگاههاي سراسر ي بهم ريخته و ماهواره قاطي شده وغيره وغيره (بجاي غيره هزارويک دليل ديگه)وحالا من موندم و دو سه باره کاري که بايد برم بانک واستعلام تلفني از مقصد و غيره و غيره و غيره (هزار تا کار اضافه براي هر غيره) اينم نتيجه اعتماد به اينتر نت....درس بگيرين بچه هاي خوب!!!! Atm

  8. این کاربر از nil2008 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  9. #1245
    پروفشنال barani700's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2009
    محل سكونت
    IRAN
    پست ها
    994

    پيش فرض

    شادي و اندوه

    آنگاه زني گفت با ما از شادي و اندوه سخن بگو.
    و او پاسخ داد:شادي شما، همان اندوه بي نقاب شماست.
    چاهي كه خنده‌هاي شما از آن بر مي‌آيد،
    چه بسيار كه با اشكهاي شما پر مي‌شود.
    و آيا جز اين چه مي‌تواند بود؟
    هرچه اندوه، درون شما را بيشتر بكاود، جاي شادي در وجود شما بيشتر مي‌شود.
    مگر كاسه‌اي كه شراب شما را دربردارد، همان نيست كه در كورهء كوزه گر سوخته است؟
    مگر آن ني كه روح شما را تسكين مي‌دهد، همان چوبي نيست كه درونش را با كارد خراشيده اند؟
    هرگاه شادي مي كنيد، به ژرفاي دل خود بنگريد تا ببينيد كه سرچشمهء شادي به جز سرچشمه اندوه نيست.
    و نيز هرگاه اندوهناكيد، باز دل خود را بنگريد تا ببينيد كه به راستي گريهء شما از براي آن چيزيست كه مايه شادي بوده است.
    پاره‌اي از شما مي‌گوييد “شادي برتر از اندوه است” و پاره‌اي مي‌گوييد “نه، اندوه برتر است.”
    اما من به شما مي‌ گويم كه اين دو از يكديگر جدا نيستند.
    اين‌دو با هم مي‌آيند، و هر گاه كه شما با يكي از آن‌ها بر سر سفره مي‌نشينيد، به ياد داشته باشيد كه آن ديگري در بستر شما خفته است.
    به راستي شما همچون ترازويي ميان اندوه و شادي خود آويخته‌ايد.
    فقط آنگاه كه خالي هستيد در يك تراز آرام مي‌مانيد.
    هرگاه كه خزانه دار شما را برمي‌دارد تا زر و سيم خود را اندازه بگيرد، شادي و اندوه شما ناگزير زير و زبر مي‌شود.

    از كتاب پيامبر و ديوانه، نوشته جبران خليل جبران، ترجمه نجف دريابندري

  10. این کاربر از barani700 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  11. #1246
    حـــــرفـه ای mehrdad21's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2005
    محل سكونت
    tehran
    پست ها
    2,312

    پيش فرض

    یک خانم معلم ریاضی که به یک پسر 7 ساله بنام آرنو ریاضی یاد می داد. یک روز ازش پرسید:
    آرنو اگر من بهت یک سیب و یک سیب و یکی بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟
    تا چند ثانیه آرنو با اطمینان گفت:4 تا!
    معلم نگران شده انتظار یک جواب صحیح آسان رو داشت (3).
    او نا امید شده بود.او فکر کرد
    "شاید بچه خوب گوش نکرده است"
    او تکرار کردآرنو:خوب گوش کن آن خیلی ساده است تو می تونی جواب صحیح بدهی اگر به دقت گوش کنی.اگر من به تو یک سیب و یک سیب دیگه و یکی بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟
    آرنو که در قیافهء معلمش نومیدی می دید دوباره شروع کرد به حساب کردن با انگشتانش در حالیکه او دنبال جوابی بود که معلمش رو خوشحال کند تلاش او برای یافتن جواب صحیح نبود تلاشش برای یافتن جوابی بود که معلمش را خوشحال کند. برای همین با تامل پاسخ داد "4".....

    نومیدی در صورت معلم باقی ماند.
    به یادش اومد که آنو توت فرنگی رو دوست دارد.او فکر کرد شاید آرنو سیب رو دوست ندارد و برای همین نمی تونه تمرکز داشته باشه. در این موقع او با هیجان فوق العاده و چشمهای برق زده پرسید:آرنو اگر من به تو یک توت فرنگی و یکی دیگه و یکی بیشتر توت فرنگی بدهم تو چند تا توت فرنگی خواهی داشت آرنو؟
    معلم خوشحال بنظر می رسید آرنو با انگشتانش دوباره حساب کرد. هیچ فشاری در آرنو وجود نداشت ولی یک کم درخانم معلم بوداو موفقیت جدیدی برای آرنو می خواست و آرنو با تامل جواب داد "3"؟
    حالا خانم معلم تبسم پیروزمندانه داشت. برای نزدیک شدن به موفقیتش او خواست به خودش تبریک بگه ولی یه چیزی مونده بود او دوباره از آرنو پرسید اگر من به تو یک سیب و یک سیب دیگه و یکی دیگه بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟
    آرنو فوری جواب داد "4"!
    خانم معلم مبهوت شده بود و با صدای گرفته و خشمگین پرسید چطور آرنو چطور؟
    آرنو با صدای پایین و با تامل پاسخ داد "برای اینکه من قبلا یک سیب در کیفم داشتم"
    نتیجهء اخلاقی:
    اگر کسی جواب غیر قابل انتظاری به سوال ما داد ضرورتا آن اشتباه نیست شاید یه بعدی از آن را ابدا نفهمیدیم.!!!

  12. 11 کاربر از mehrdad21 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #1247
    داره خودمونی میشه مالكوم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    محل سكونت
    ISFAHAN
    پست ها
    28

    پيش فرض رفتار دنيا نسبت به اهل آن

    روزي حضرت عيسي در سفري، همراهي پيدا كرد. آن دو پس از مدتي راه رفتن گرسنه شدند. به دهكده‌اي رسيدند و حضرت به آن مرد همراه خود فرمود بايد ناني تهيه كنيم. آن مرد پذيرفت كه تهيه نان با او باشد. حضرت مشغول نماز بود كه آن مرد سه قرص نان آورد و مقداري صبر كرد تا نماز حضرت به پايان رسد. چون مقداري طول كشيد، يكي از نانها را خورد. بعد حضرت پرسيد قرص ديگر نان چه شد؟ او گفت : همين دو تا بود. پس از آن مقداري راه رفتند تا به چند آهو برخوردند. بعد از خوردن، حضرت به آن آهو فرمود: به اذن خدا حركت كن. آهو حركت كرد. آن مرد از آنجا كه عيسي را نمي‌شناخت بسيار تعجب كرد. حضرت فرمود تو را قسم مي‌دهم به حق آن كسي كه اين نشانه قدرت را براي تو آشكار نمود ، بگو نان سوم چه شد؟ جواب داد دو تا نان بيشتر نبود.دو مرتبه به راه افتادند نزديك دهكده ديگري رسيدند كه در آنجا سه خشت طلا افتاده بود. حضرت فرمود: يك خشت طلا از تو، يكي از من و سومي هم مال كسي كه نان سوم را برداشته است. مرد حريص چون ديد كه مسئله مال به ميان آمده است، اقرار كرد. آنگاه عيسي هر سه را به او واگذار كرد و از او جدا شد و رفت. آن مرد كنار خشتها نشسته بود كه سه نفر از آنجا عبور كردند و اين مرد را با طلاها ديدند. اينها كه نتوانستند از آن همه ثروت چشمپوشي كنند ، همراه عيسي را كشته و طلاها را برداشتند. چون گرسنه شدند، قرار بر اين گذاشتند كه يك نفر نان تهيه كند. شخصي كه براي تهيه نان رفته بود، با خود گفت من نانها را مسموم مي‌كنم تا آن دو پس از خوردن بميرند و خود همه را بردارم. آن دو نفر هم قبل از آوردن نان با خود عهد بستند كه رفيق خود را پس از بازگشت بكشند تا چيزي سهم او نباشد. لذا هنگامي كه نان را آورد، او را كشتند و با خيالي راحت به خوردن نانها مشغول شدند. طولي نكشيد كه همه آنها مردند. حضرت عيسي پس از مراجعت ، چهار كشته را به خاطر دروغگويي و رسيدن به مال دنيا مشاهده كرد و گفت : اين است رفتار دنيا نسبت به اهل آن.

  14. 5 کاربر از مالكوم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #1248
    پروفشنال nil2008's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    PARADISE
    پست ها
    766

    پيش فرض خوشبختی

    پیرمرد کنار پیاده رو ایستاده بود و با صدای بلند می گفت:من به شما خانمها خوشبختی می فروشم

    اگه دنبال خوشبختی هستید بیایید اینجا پیش من

    مرد نزدیک رفت و پرسید:به آقایون هم می فروشی؟

    پیرمرد سراپای او را برانداز کرد و گفت:نه

    -برای چی؟

    -رازم فاش میشه

    -من دو برابر پولی رو که خانمها بهت میدن،بهت میدم

    پیرمرد دستش را جلو برد.

    مرد پرسید چقدر؟

    پیرمرد فکری کرد و گفت:یه اسکناس سبز

    مرد لبخند زنان گفت:اگه می دونستم خوشبختی اینقدر ارزونه زودتر به فکر خریدنش می افتادم.

    سپس از جیبش اسکناسی در آورد و به او داد.

    پیرمرد آن را در جیبش گذاشت.از کیسه ایی که جلوی پایش بود بسته ایی بیرون آورد وبه مرد داد.

    مرد زیروروی آن را نگاه کرد و کنجکاوانه پرسید:یعنی خوشبختی تو اینه؟

    پیرمرد سرش را به نشانه ی تایید تکان داد.

    مرد پرسید:حالا چی توش هست؟

    پیرمرد لبخندی زد و گفت:اسکاچ
    Last edited by nil2008; 02-05-2009 at 19:44.

  16. 3 کاربر از nil2008 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #1249
    پروفشنال barani700's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2009
    محل سكونت
    IRAN
    پست ها
    994

    پيش فرض

    حباب های صورتی/پرارين حاجی زاده

    صدای التماسش زير آب حباب شد. مثل بغض خودم، نمی تونستم تحمل كنم. گردنش رو بيشتر توی آب فرو كردم. ديگه جون نمیكند. ولی خودم خيلی جون كندم. تمام اين شبا بوی نارنج حياط رو بوی خون می گرفت ، نمی تونستم بخوابم ، همه اش بچه گيم می اومد جلوی چشمم و صدای التماسم كه زير آب حباب مي شد. می خواستم يک جور ديگه ايی باشم. من باباشم و يكی ديگه من ، سرم رو كه با تيغ می زد ، پس گردن خونيم رو می گرفت و فرو می كرد توی حوض و می گفت: (( اصلاحت می كنم. آدمت مي كنم. اگه منم كه درست می شی. يا می كشمت يا درستت می كنم. ))
    صدای التماسم زير آب حباب می شد و منم نيمه جون با يه سر بی مو، توی آب گريه می كردم. دستي پس سرم كشيدم و توی آينه سرباز خونه، تيغ رو از سرم روی گردنم سروندم، خون پاشيد روی ديوار و با كف و آب قاطی شد. صدای چرخ های ماشينش رو از صد فرسخی هم می شنيدم. انگار گوشم با اين صدا كوک شده بود. همين كه رد می شد سوت می كشيد.
    صبح كه می شد يک لباس لجنی رنگ می پوشيدم و بوی گندش با بوی پوتين هام قاطی می شد. تفنگم رو می بستم و يک لنگه پا می ايستادم.
    بچه كه بودم هر روز می ديدمش. با عروسكش از جلوم رد می شد و من رو كه می ديد مي خنديد و ميی گفت: (( مثه عروسكای زشت می مونی )) و می رفت. مداد رنگی صورتيش رو هنوز دارم. آخرين بار توی حوض وسط خونمون پيداش كردم. بعدآ كه مدرسه ای شدم؛ عاشق يكی شدم كه اتفاقآ هم اسم اون بود. هر روز از جلوی مدرسه مون تعقيبش مي كردم. يک مانتوی صورتی پر رنگ می پوشيد.
    يک بار كه به سمتم برگشت به پته پته افتادم. نمی دونستم چی بهش بگم. بهم نگاه چندش آوری كرد و گفت: (( بو گندو، شبيه آقا محمد خانی. ))
    سرم رو كردم توی حوض. چشام خونی شده بود. با تيغ چند تا ماهی توی حوض رو سر بريدم. ‌از لای انگشتام خون زد بيرون. روی لبام رو با خون صورتيشون صورتی كردم و گفتم: (( اصلاحتون می كنم. ))
    بابام رو نقاشی كردم. مثل خودش شده بود. سر تراشيده و چشای خونی، نقاشی رو از دستم قاپيد. خنديد و گفت: (( عجب هيولايی كشيدی، عين خودته ))
    تيغ رو از پشت گردنم كشيدم پايين، با دستم تفنگ رو حس می كردم . پارسال همين موقع ها خود زنی كرد. رفيقم رو می گم. بهمون می گفتن: ‌(( دوقلوهای به هم چسبيده ))
    تفنگم رو برداشتم. بند پوتين هام رو محكم كردم. صدای چرخ های ماشينش رو از صد فرسخی می شناختم. حباب های خونی توی آب صورتی شده بود. درست رنگ رژ لبش كه حالا ديگه چرخ های ماشين از روش رد شده بودن. سرم رو با تيغ زد و پس گردن خونيم رو گرفت و فرو كرد توی حوض آب و گفت:‌ (( اصلاحت می كنم. آدمت می كنم. اگه منم كه درست مي شی. يا می كشمت يا درستت می كنم ))
    موج جمع شده بود توی پيشونيم. عكس بابام افتاده بود توی حوض آب. مشت كوبيدم وسط آب. خواستم اون چروک های بد تركيب رو بشكونم. حباب های صورتی وارد گلوم شد و روی اون چروک های زشت رو پر كرد. دهنم تلخ و شور شد. دستام می لرزيد. نمی تونستم بخوابم چهره اش درست يادم نيست. پشتش رو كرده بود به من. يه لباس صورتی تنش بود و از پشت گردنش خون می ريخت. ‌پارسال بود همين موقع ها. هنوز ام من رو نمی ديد. حتی حالا كه يک سالی از خفه كردنش می گذره هم نگاهم نمی كنه. عروسكش رو بغل كرد و با مداد صورتيش توی چشمای نقاشيم رو پر كرد.
    خون از توی چشمام زد بيرون. با دستم تفنگ رو حس می كردم. پارسال همين موقع ها بود. خود زنی كردم. مغزم پاشيد كف حوض. تمام آب حوض قرمز شد.

  18. #1250
    پروفشنال barani700's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2009
    محل سكونت
    IRAN
    پست ها
    994

    پيش فرض

    قصه اي که باد با خود برد
    دانه کوچک بود و کسي او را نمي ديد . سال هاي سال گذشته بود و او هنوز همان دانه کوچک بود .
    دانه دلش ميخواست به چشم بيايد اما نميدانست چگونه . گاهي سوار باد ميشد و از جلوي چشم ها ميگذشت . گاهي خودش را روي زمينه روشن برگها مي انداخت . و گاهي فرياد ميزد و مي گفت :من هستم ،من اينجا هستم ، تماشايم کنيد. اما هيچکس جز پرنده هايي که قصد خوردنش را داشتند يا حشره هايي که او را به چشم آذوقه زمستان به او نگاه ميکردند ، کسي به او توجه نمي کرد .
    دانه خسته بود از اين زندگي ، از اين همه گم بودن و کوچک بودن خسته بود و رو به خدا کرد و گفت : نه اين رسمش نيست . من هم به چشم هيچ کس نمي آيم . کاشکي کمي بزرگتر کمي بزرگتر مرا مي افريدي .
    گفت : اما عزيز کوچکم ! تو بزرگي ، بزرگتر از آنچه فکر ميکني . حيف که هيچ وقت به خودت فرصت بزرگ شدن ندادي . رشد ماجرايي است که تو از خودت دريغ کرده اي. راستي يادت باشه که تا وقتي که مي خواهي به چشم بيايي ، ديده نمي شوي . خودت را از چشم ها پنهان کن تا ديده شوي .
    دانه کوچک معني حرف هاي خدا را خوب نفهميد اما رفت زير خاک و خودش را پنهان کرد . رفت تا به حرف هاي خدا بيشتر فکر کند .
    سال هاي بعد دانه کوجک سپيداري بلند و با شکوه بود که هيچ کس نمي توانست نديده اش بگيرد ؛ سپيداري که به چشم همه مي آمد . سپيدار بارها و بارها قصه خدا و دانه کوچم را به باد گفته بود و ميدانست که باد قصه او را همه جا با خود خواهد برد

  19. 4 کاربر از barani700 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 9 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 9 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •