و من _ وا رفته، رخوت زده، مستهجن، گوارنده، در حالی که فکر های تیره ای را به این سو و ان سو می انداختم_ من نیز زیادی بودم. خوشبختانه این را حس نمی کردم، بیش تر می فهمیدمش، ولی نا آسوده بودم زیرا می ترسیدم احساسش کنم. به طور مبهمی خیال کشتن خودم را می بافتم تا دست کم یکی از این وجود های زاید را نابود کنم. اما حتی مرگم هم زیادی بود. زیادی، جنازه ام، خونم روی این ریگ ها، بین این گیاهان، در ژرفای این باغ فرح بخش. و گوشت ِ خورده و تراشیده در زمینی که آن را می بایست دریافت کند زیادی بود، دست آخراستخوان هایم، پاک شده، پوست کنده، و تر و تمیز مثل دندان، همچنین زیادی بود : من تا جاودان زیادی بودم.
#
من احتیاج به دیدنت ندارم. می دانی، تو چشم های دلپذیری نداری. من احتیاج دارم که تو وجود داشته باشی و تغییر نکنی. تو مثل آن متر پلاتینی هستی که یک جایی در پاریس یا نزدیکی های آن نگهداریش می کنند. فکر نمی کنم کسی هیچ وقت خواسته باشد ببیندش. من من خوشحالم که بدانم آن وجود دارد، که دقیقا یک دهم میلیونیم ربع مدار نصف النهار است. هر وقت کسی اندازه های آپارتمانی را می گیرد، یا پارچه ای را متری به ام می فروشند، به اش فکر می کنم.
(جلوتر میگه ) خوشحالم که تو همان طور مانده ای. رنگت عوض شده بود، کنار جاده ی دیگری قرار گرفته بودی، دیگر چیز ثابتی نداشتم تا باهاش موقعیت خودم را تعیین کنم. تو برایم ضروری هستی: من تغییر می کنم؛ ولی قرار بر این است که تو تغییر ناپذیر بمانی و من تغییراتم را در رابطه با تو اندازه بگیرم.
#
پادشاهی بود که در جنگ شکست خورده و اسیر شده بود . او آنجا در کنج اردوی فاتح بود . پسر و دخترش را دید که به زنجیر کشیده از جلویش می گذرند . گریه نکرد ، چیزی نگفت . بعد از آنها یکی از خدمتکارانش را دید که می گذرد ، او هم به زنجیر کشیده شده بود . پس بنای نالیدن و مو کندن گذاشت . تو می توانی مثال هایی از خودت بسازی . می بینی : زمان هایی هست که آدم نباید گریه کند – وگرنه ناپاک می شود . ولی اگر کنده چوبی روی پایش بیفتد ، می تواند هر چه دلش بخواهد بکند ، آه و ناله سر دهد ، بگرید روی پای دیگرش ورجه ورجه کند
تهوع - ژان پل سارتر