تبلیغات :
خرید لپ تاپ استوک
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 125 از 233 اولاول ... 2575115121122123124125126127128129135175225 ... آخرآخر
نمايش نتايج 1,241 به 1,250 از 2330

نام تاپيک: بخشي زيبا از كتابي كه خوانده ام

  1. #1241
    آخر فروم باز amir 69's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    محل سكونت
    همان حوالی
    پست ها
    1,259

    پيش فرض

    و من _ وا رفته، رخوت زده، مستهجن، گوارنده، در حالی که فکر های تیره ای را به این سو و ان سو می انداختم_ من نیز زیادی بودم. خوشبختانه این را حس نمی کردم، بیش تر می فهمیدمش، ولی نا آسوده بودم زیرا می ترسیدم احساسش کنم. به طور مبهمی خیال کشتن خودم را می بافتم تا دست کم یکی از این وجود های زاید را نابود کنم. اما حتی مرگم هم زیادی بود. زیادی، جنازه ام، خونم روی این ریگ ها، بین این گیاهان، در ژرفای این باغ فرح بخش. و گوشت ِ خورده و تراشیده در زمینی که آن را می بایست دریافت کند زیادی بود، دست آخراستخوان هایم، پاک شده، پوست کنده، و تر و تمیز مثل دندان، همچنین زیادی بود : من تا جاودان زیادی بودم.

    #

    من احتیاج به دیدنت ندارم. می دانی، تو چشم های دلپذیری نداری. من احتیاج دارم که تو وجود داشته باشی و تغییر نکنی. تو مثل آن متر پلاتینی هستی که یک جایی در پاریس یا نزدیکی های آن نگهداریش می کنند. فکر نمی کنم کسی هیچ وقت خواسته باشد ببیندش. من من خوشحالم که بدانم آن وجود دارد، که دقیقا یک دهم میلیونیم ربع مدار نصف النهار است. هر وقت کسی اندازه های آپارتمانی را می گیرد، یا پارچه ای را متری به ام می فروشند، به اش فکر می کنم.
    (جلوتر میگه ) خوشحالم که تو همان طور مانده ای. رنگت عوض شده بود، کنار جاده ی دیگری قرار گرفته بودی، دیگر چیز ثابتی نداشتم تا باهاش موقعیت خودم را تعیین کنم. تو برایم ضروری هستی: من تغییر می کنم؛ ولی قرار بر این است که تو تغییر ناپذیر بمانی و من تغییراتم را در رابطه با تو اندازه بگیرم.


    #


    پادشاهی بود که در جنگ شکست خورده و اسیر شده بود . او آنجا در کنج اردوی فاتح بود . پسر و دخترش را دید که به زنجیر کشیده از جلویش می گذرند . گریه نکرد ، چیزی نگفت . بعد از آنها یکی از خدمتکارانش را دید که می گذرد ، او هم به زنجیر کشیده شده بود . پس بنای نالیدن و مو کندن گذاشت . تو می توانی مثال هایی از خودت بسازی . می بینی : زمان هایی هست که آدم نباید گریه کند – وگرنه ناپاک می شود . ولی اگر کنده چوبی روی پایش بیفتد ، می تواند هر چه دلش بخواهد بکند ، آه و ناله سر دهد ، بگرید روی پای دیگرش ورجه ورجه کند

    تهوع - ژان پل سارتر

  2. 3 کاربر از amir 69 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #1242
    پروفشنال
    تاريخ عضويت
    Aug 2006
    محل سكونت
    Isthmus
    پست ها
    688

    پيش فرض

    یک نوع بازی هست که صحنۀ نمایش آن خود این دنیای واقعی است . این بازی از او ساخته نبود . او با همه هنرهایش فقط تردستی و چشم بندی بر می آمد ، نوعی جادوگر بود . وقتی که مردم از سالن تئاتر بیرون می روند او را فراموش می کنند ، پس معنای زندگی او چیست ؟ تیترهای روی بساط روزنامه فروش ها می گفت که "پیِری" به قطب رسیده است . آن چیزی که وارد تاریخ می شود همین بازی هایی است که توی دنیای واقعی در می آورند.
    رگتایم - دکتروف

  4. 3 کاربر از Rock Magic بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #1243
    آخر فروم باز farryad's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2009
    محل سكونت
    مشهد
    پست ها
    1,084

    پيش فرض

    من مرد پاکدلي را ميشناختم که بد گماني به خود راه نميداد.او هواخواه صلح و آزادي مطلق بود و با عشقي يکسان به تمامي نوع بشر و حيوانات مهر مي ورزيد.به هنگام آخرين جنگهاي مذهبي اروپا گوشه ي خلوتي در روستا اختيار کردو بر درگاهش چنين نوشت: از هرکجا که باشيد به در آييد که خوش آمديد.
    به گمان شما چه کسي به اين دعوت دلپذير پاسخ داد؟ شبه نظاميان فاشيست مثل خانه ي خودشان داخل شدند و دل روده ي اورا بيرون کشيدند!

    ..............

    من هرگز شب از روي پل عبور نميکنم، اين نتيجه ي عهديست که با خود بسته ام.آخر فکرش را بکنيد که کسي خودش را داخل آب بيندازد. و آنوقت از دوحالت خارج نيست: يا براي نجاتش خود را به آب مي افکنيد که در فصل سرما به عواقب بسيار سخت دچار مي شويد! يا او را به حال خود وا ميگذاريد، و شيرجه هاي نرفته گاهي کوفتگيهاي عجيبي به جا ميگذارد!

    ................................

    ما ديگر چون عهد ساده لوحي نميگوييم: من اين طور فکر ميکنم، شما چه ايرادي بر آن داريد؟.
    ما واقع بين شده ايم و بيانيه را جايگزين آن کرده ايم و ميگوييم: حقيقت اين است، شما ميتوانيد همچنان راجع به آن مجادله کنيد ولي گوش ما بدهکار نيست!
    ..................

    اگر همه اسرار نهان و حرفه ي حقيقي و هويت خود را فاش ميکردند ما سرگيجه ميگرفتيم! کارتهاي ويزيت را مجسم کنيد: فيلسوف ترسو، مالک مسيحي يا اديب زناکار!
    .................

    دختري به پدرش که از ازدواج او با خواستگار اتو کشيده اش ممانعت کرده بود ميگفت: تلافيش را سرت در مي آورم و خودش را کشت! ولي تلافيش را درنياورد. پدر عاشق صيد ماهي بود و سه هفته بعد به رودخانه رفت تا به قول خودش ماجرا را فراموش کند.حسابش درست بود، ماجرا را فراموش کرد!

    ....................

    در مسلک من کسي را تبرک نميکنند، کسي را مورد آمرزش قرار نميدهند. فقط به سادگي جمع ميبندند و سپس صورتحسابتان اين است:شما هرزه ايد، وقيحيد، افسانه پرستيد، همجنس بازيد، و غيره!


    سقوط/آلبر کامو

  6. 9 کاربر از farryad بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #1244
    پروفشنال
    تاريخ عضويت
    Aug 2006
    محل سكونت
    Isthmus
    پست ها
    688

    پيش فرض

    من که در اسرار ضمیرم فرو می روم می دانم که تا به امروز یک سطر ننوشته ام که لورا به طور غیر مستقیم به من الهام نکرده باشد . هنوز او را چون کودکی در کنار خود احساس می کنم و همه مهارت سخنگویی خود را مدیون آنم که همواره میل داشته ام به او چیز بیاموزم . بر او چیره شوم . او را دلباخته گردانم . چیزی نمی بینم و چیزی نمی شنوم مگر آن که بی درنگ فکر کنم : او در این باره چه خواهد گفت ؟ هیجان خودم را فراموش می کنم و تنها هیجان او را حس می کنم . حتی به نظرم می رسد که اگر او برای تعیین حدود شخصیت من وجود نداشت ، شخصیت من مرز معینی پیدا نمی کرد . من تنها به نسبت وجود او به خودم شباهت دارم و به نسبت او ، وجود من تعریف پیدا می کند . تا امروز چه تصور باطلی داشتم که گمان می کردم توانسته ام او را همانند خود بسازم ، در حالی که به عکس ، این من بودم که می کوشیدم شبیه او باشم و متوجه آن نبودم ، یا به عبارت بهتر : بر اثر برخورد عجیب تاثیرات عاشقانه ، وجود ما دو نفر ، متقابلا ، تغییر می یافت . هریک از دو موجودی که یکدیگر را دوست می دارند ، بی دلخواه و ندانسته خود را به جامه ی دلخواه دیگری می آراید و می کوشد شبیه آن بتی باشد که در دل دیگری به تماشایش پرداخته ... کسی که به راستی عاشق می شود از یکرنگی و صمیمیت چشم می پوشد .
    سکه سازان - آندره ژید

  8. 2 کاربر از Rock Magic بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #1245
    آخر فروم باز amir 69's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    محل سكونت
    همان حوالی
    پست ها
    1,259

    پيش فرض

    در وابستگی انسان به زندگی همواره چیزی نیرومند تر از تمامی بدبختی های جهان وجود دارد. داوری جسم کآرا تر از داوری جان است. و جسم همواره در برابر نیستی پا پس می کشد. ما پیش از آنکه به اندیشیدن خـو کنیم به زیستن عآدت کرده ایم.

    افسانه ی سیزیف / آلبر کامو

  10. 8 کاربر از amir 69 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #1246
    حـــــرفـه ای sepid12ir's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    تورنتــو
    پست ها
    3,590

    پيش فرض

    کرزوس: من با این همه دارایی و گنج ها و جواهر از این اشخاص گمنام سعادتمند نیستم ؟
    حکیم گفت: به سعادت کسی جز پس از مرگ نمی توان حکم کرد.

    ضیافت / افلاطون

  12. 4 کاربر از sepid12ir بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #1247
    پروفشنال majid.khaledi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    ı̴̴̡ ̡̡͡|̲̲̲͡͡͡ ̲▫̲͡ ̲̲̲͡͡π̲̲͡͡ ̲̲͡▫̲̲͡͡ ̲|̡̡̡ ̡ ̴̡ı̴
    پست ها
    708

    پيش فرض

    انسان ها به شیوه ی هندیان بر سطح زمین راه می روند. با یک سبد در جلو ویک سبد در پشت. در سبد جلو ,صفات نیک خود را می گذاریم .در سبد پشتی ,عیبهای خود را نگه می داریم . به همین دلیل در طول روزهای زندگی خود ,چشمان خود را بر صفات نیک خود می دوزیم وفشارها را درسینه مان حبس می کنیم . در همین زمان بیرحمانه , در پشت سر همسفرمان که پیش روی ما حرکت میکند,تمامی عیوب او را می بینیم . بدین گونه است که در باره ی خود بهتر از او داوری می کنیم ,بی آنکه بدانیم کسی که پشت سر ما راه می رود به ما با همین شیوه می اندیشد. پائولو کوئیلو

  14. 2 کاربر از majid.khaledi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #1248
    آخر فروم باز ElmO's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2005
    پست ها
    1,975

    پيش فرض

    همیشه در خودکشی هایم ناموفق بوده ام ، همیشه ، در همه چیز ناموفق بوده ام. بهتر بگویم زندگی ام عین
    خودکشی هایم بوده. آنچه درباره من وحشتناک و غم انگیز است ، اشراف کامل من به موفق نبودنم است .
    روی کره زمین هزاران نفر هستند که از نیرو ، روحیه ، زیبایی و شانس بی بهره اند ، اما بدبختی عجیب من این
    است که از بدبختی خود آگاه ام. همیشه از تمام مواهب زندگی بی بهره بوده ام ، به جز هوشـیاری و آگاهـی .
    از خود شرمسارم . در زندگی آدم ناتوانی بوده ام و راهی برای خلاصی از آن پیدا نکرده ام . آدم بی فایده ای
    هستم و هیچ کاری نمی توانم بکنم . حالا وقت آن رسیده که در سرنوشت خود اندکـی اراده داشته باشـم .
    من وارث زندگی ام بوده ام ، اما مرگ را با اراده خود به دست خواهم آورد ...


    • زمـانی کـه یـک اثـر هنـری بـودم
    • اریـک امانوئـل اشمـیـت




    Last edited by ElmO; 23-11-2010 at 13:10.

  16. 13 کاربر از ElmO بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #1249
    حـــــرفـه ای sepid12ir's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    تورنتــو
    پست ها
    3,590

    پيش فرض

    بخشی از داستان کوتاه a clean, well-lighted place اثر ارنست همینگوی:

    خودم با متن انگلیسی خیلی بیشتر ارتباط برقرار کردم برا همین هم متن انگلیسی و هم ترجمه فارسیش را قرار میدم

    -----------------------

    مکالمه بین دو گارسن هست که در مورد یکی از مشتری هاشون که پیر و افسرده است صحبت میکنن:


    "Last week he tried to commit suicide," one waiter said.
    یکی از گارسن ها: هفته ی پیش سعی کرد خودکشی کنه
    "Why?"
    چرا ؟
    "He was in despair."
    نا امید بود.
    "What about?"
    برای چی؟
    "Nothing."
    هیچی(بدون دلیل)
    "How do you know it was nothing?"
    از کجا میدونی دلیلی نداشته؟
    "He has plenty of money."
    اون خیلی پولداره



  18. 8 کاربر از sepid12ir بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #1250
    حـــــرفـه ای Marichka's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    5,662

    پيش فرض جنگ و صلح - لئون تالستوی - ترجمه ی سروش حبیبی

    ...
    ژنرال می گفت: سرکار سرهنگ باز هم می گویم، من چطور می توانم نیمی از افرادم را در جنگل بگذارم؟ خواهش می کنم ... (تکرار کرد) خواهش می کنم موضع بگیرید و خود را برای حمله آماده کنید.

    سرهنگ به خشم آمده بر افروخت و با روسی شکسته بسته اش جواب داد: من هم به شما خواهش می کنم به کاری که به شما نامربوط است قاتی نشوید. شما اگر سوار هستید ...

    - من افسر سوار نیستم جناب سرهنگ، یک ژنرال ارتش روس هستم و اگر نمیدانستید بدانید که ...

    سرهنگ از خشم بنفش شده ناگهان اسب خود را برانگیخت و فریاد زد: چرا! خوب دانستم حضرت اجل! لطف کنید به خط مقدم تشریف ببرید و ببینید که این موضع بد می ارزد. من حاضر ندارم که هنگ خودم را برای هوس شما داغان کنم.

    -سرهنگ شما خودتان را گم کرده اید. من ابدا در پی ارضای هوس خودم نیستم و ابدا به کسی اجازه نمیدهم چنین حرفی بزند!
    ...

    یادداشت خواننده: اینجا صحنه ی جنگ ارتش متحد روس و اتریش با ارتش فرانسه هست و ژنرال خارجی زبان اصلیش آلمانی هست. نکته ی قابل توجه ترجمه ی گیرایی هست که برای نشون دادن تسلط نداشتن ژنرال آلمانی به زبان روسی انجام شده.

  20. 4 کاربر از Marichka بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 3 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 3 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •