دو تا گرگ بودند که از کوچکی با هم دوست بودند و هر شکاری که به چنگ می اوردند با هم می خوردند و تو یک غار با هم زندگی می کردند.یک سال زمستان بد شد و به قدری برف روی زمین نشست که این دو گرگ گرسنه ماندند و هر چه ته مانده لاشه شکارهای پیش بود خوردند که برف بند بیاید و دنبال شکار بروند.اما برف بند نیامد و آنها ناچار به دشت زدند اما هرچه رفتند دهن گیره ای بدست نیاوردند.برف هم دست بردار نبود و کم کم داشت شب می شد و آنها از زور سرما و گرسنگی نه راه پیش داشتند و نه راه پس.
یکی از آنها که دیگر نمی توانست راه برور به دوستش گفت:
-چاره نداریم مگر اینکه بزنیم به ده.
-بریم به اون آغل بزرگه که دومن کوهه یه گوسفندی رو برداریم و در ریم.
-معلوم میشه مخت عیب داره.کی آغلو تو این شب برفی تنها میزاره؟رفتن همون و زیر چوب و چماق له شدن همون.چنان دخلمونو بیارن که جدمون پیش چشمون بیاد.
-تو اصلا ترسویی.شکم گشنه که نباید از این چیزها بترسه.
-یادت رفت بابات چه جوری مرد؟مثل دزد ناشی زد به کاهدون و تکه گنده هش شد گوشش.
-بازم اسم بابام آوردی؟تو اصلا به مرده چی کار داری؟مگه من اسم بابای تو رو میارم که از بس خر بود یه آدمیزاد مفنگی دست آموزش کرده بود،برده بودش تو ده که مرغ و خروساشو بپاد و اینقده گشنگی بهش داد تا آخرش مرد و کاه کردن تو پوستش و آبرو هرچی گرگ بود،برد؟
-بابای من خر نبود از همه دونا تر بود.اگه آدمیزاد امروز هم به من اطمینان می کرد می رفتم باهاش زندگی می کردم.بده یه همچی حامی قولتشنی مثله آدمیزاد داشته باشیم؟حالا تو می خواهی بزنی به ده،برو تا سرتو ببرن ،ببرن تو ده کله گرگی بگیرن.
- من دیگه دارم از حال میرم.دیگه نمی تونم پا ازپا وردارم
-آه،مثل اینکه راس راسکی داری نفله میشی.پس با همین زور و قدرتت می خواستی بزنی به ده؟
- آره، منی خواستم به نامردی بمیرم.می خواستم تا زنده ام مرد و مردونه زندگی کنم و طعمه خودمو از چنگ آدمیزاد بیردن بیارم.
گرگ ناتوان این را گفت و حالش به هم خورد و به زمین افتاد و دیگر نتوانست از جاش تکان بخورد.دوستش از افتادن او خوشحال شد. دورو ورش چرخید و پوزه اش را لای موهای پهلویش فرو برد وچند جای تنش را گاز گرفت.رفیق زمین گیر از کار دوستش سخت تعجب کرد و جویده جویده از او پرسید:
- داری چی کارمیکنی؟چرا منو گاز میگیری؟
- واقعا عجب بی چشم و رویی هستی.پس دوست برای کی خوبه؟تو اگه نخوای یه فداکاری کوچکی در راه دوست عزیز خودت بکنی پس برای چی خوبی؟
- چه فداکاری؟
- تو که داری میمیری،پس اقلا بزار من بخورمت که زنده بمونم.
- منو بخوری؟
- آره مگه تو چته؟
- آخه ما با هم سالهای سال دوست جون جونی بودیم
- برای همینه که میگم باید فداکاری کنی.
- آخه من و تو هر دومون گرگیم.مگه گرگ گرگ رو میخوره؟
- چرا نمی خوره؟اگرم تا حالا نمی خورده من می خورم تا بچه هامون یاد بگیرن.
- آخه گوشت من بو نا میده.
- خدا باباتو بیامرزه.من دارم از نا می میرم تو میگی گوشتم بو نا میده؟
- حالا راس راسی میخوای منو بخوری؟
- معلومه، چرا نخورم؟
- پس یه خواهشی ازت دارم.
- چه خواهشی؟
- بزار بمیرمفوقتی مردم هر کاری می خوای بکن.
- واقعا که هر چی خوبی در حقت بکنن انگار نکردن.من دارم فداکاری می کنم و می خوام زنده زنده بخورمت تا دوستیمو بهت نشون بدم.مگه نمی دونی اگه نخورمت لاشت میمونه روی زمین اونوقت لاشخورها می خورنت؟گذشته از این وقتی مردی گوشتت بو میگیره و ناخوشم می کنه.
- این را گفت و زنده زنده شکم دوست خود را درید و دل و جگر او را داغ داغ بلعید.
نتیجه اخلاقی: این حکایت به ماتعلیم می دهد که یا گیاهخوار باشیم. یا هیچوقت گوشت مانده نخوریم.