نازها زان نرگس مستانه اش بايد كشيد
اين دل شوريده تا آن جعد كاكل بايدش
ساقيا در گردش ساغر تعلل تا به چند
دور چون با عاشقان افتد تسلسل بايدش
نازها زان نرگس مستانه اش بايد كشيد
اين دل شوريده تا آن جعد كاكل بايدش
ساقيا در گردش ساغر تعلل تا به چند
دور چون با عاشقان افتد تسلسل بايدش
شبي امد ؛ وليكن دير وقت امد
نه فانوسي ؛ نه مهتابي
هوا بس تيره بود و دامن درياچه پر توفان
سوار قايقي گشتيم و بر خيزابها رفتيم تا ديري
ولي دردا!!!
چه تقديري
من او را باز هم نشناختم ؛ زيرا
كه شب تاريك بود و موج نيرومند
از ان سو قصه تلخي است؛
اي افسوس
او را موجها بردند...
دل عالمي بسوزي چو عذار بر فروزي
تو از اين چه سود داري كه نمي كني مدارا
همه شب در اين اميدم كه نسيم صبحگاهي
به پيام آشنايان بنوازد آشنا را
چه قيامتست جانا كه به عاشقان نمودي
دل و جان فداي رويت بنما عذار مارا
به خدا كه جرعه اي ده تو به حافظ سحرخيز
كه دعاي صبحگاهي اثري كند شما را
آهي كشيد غمزده پيري سپيدموي
افكند صبحگاه در آيينه چون نگاه
در لابلاي موي چو كافور خويش ديد
يك تا مو سياه
×××
در ديدگان مظطربش اشك حلقه زد
در خاطرات تيره و تاريك خود دويد
سي سال پيش نيز در آيينه ديده بود
يك تار مو سپيد
×××
در هم شكست چهره محنت كشيده اش
دستي به موي خويش فرو برد و گفت واي
اشكي به روي آينه افتاد و ناگهان
بگريست هاي هاي
×××
درياي خاطرات زمان گذشته بود
هر قطره اي كه بر رخ آيينه مي چكيد
در كام موج ضجه مرگ غريق را
از دور مي شنيد
×××
طوفان فرو نشست ولي ديدگان پير
مي رفت باز در دل دريا به جستجو
در آبهاي تيره اعماق خفته بود
يك مشت آرزو
فريدون مشيري
یا رب بر تو روی آورده ام روی مگردان
کرده مخلوق مرا زار و پریشان یارب
کاش یارب نفتد درمان من دست کسی
که دهد با منت و کبر فراوان یارب
سایه کس نفتد بر سر من جز کس تو
که بیفکنند و گیرند گریبان یارب
تو بده هر چه دهی که می دهی بی منت
غیر تو خواهد زمن هزاران برهان یارب
...
بر جهان تكيه مكن گر قدحي مي داري
شادي زهره جبينان خور و نازك بدنان
پير پيمانه كش من كه روانش خوش باد
گفت پرهيز كن از صحبت پيمان شكنان
نه سیاهی شب و نه صبح پر نور
نه شکوه خلقت و نه سردی گور
نه ابهت جهان آفرینش
ای زمان شمار تو را نکرده مغرور
یادته تو اون شب سرد زمستون
که گلا خشکیده بودن توی گلدون
برای پریدن مرغ گرفتار چقدر هراس کردم
وقت خاموشی دنیا تو یه لحظه به تو التماس کرد
........
ايول خيلي افرين داره.![]()
در این زمانه رفیقی که خالی از خلل است
صراحی می ناب و سفینه غزل است
جریده رو که گذرگاه عافیت تنگ است
پیاله گیر که عمر عزیز بیبدل است
نه من ز بی عملی در جهان ملولم و بس
ملالت علما هم ز علم بی عمل است
تا جان ندهم بر سر من باز نیاید
در خانه ام آن خانه برانداز نیاید
دل را پی آن ماه فرستم به صد امید
ای وای به من گر رود و باز نیاید
هم اکنون 2 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 2 مهمان)