تمام مزرعه
از خوشه های گندم پر
و هیچ دست تمنا،
دریــــــغ ؛
سنبله ها را درو نخواهند کرد
دروگران همه پیش از درو، درو شده اند!
تمام مزرعه
از خوشه های گندم پر
و هیچ دست تمنا،
دریــــــغ ؛
سنبله ها را درو نخواهند کرد
دروگران همه پیش از درو، درو شده اند!
نخ به نخ خاطراتت را می ریسم تار یاد و پود یادگاری
هر دو در هم گره خورده اند و خاطره بافته اند در دل سردم
و تو بند بند خاطره را با من پیوند دادی شکفته تر از هر لبخند
رنگین تر آرزوهای رنگی پشت شیشه و سرد تر و بی روح تر از آسمان بی ستاره
چه آهسته غروب رفتنت از اشکهای ترنج تر می شود
و چه آهسته من تو را گم می کنم در پشت برفهای تاریک رفتن
و تو فاصله فاصله با مشت هایت برف می ریزی بر روی چشم هایم
چشمهایی که انتظار آمدنت را بوسه میزد
تو من را در من خلاصه کردی و من را در هرگز
وقتی با تو آشنا شدم
درخت مهربانیت آنقدر بلند بود
که هرچه بالا رفتم آخرش را ندیدم.
معجون زیبایت آنقدر شیرین بود
که هر چه نوشیدم نتوانستم
تمامش کنم.
و دریای عشقت آنقدر وسیع بود
که هرچه شنا کردم
نتوانستم آخرش را ببینم .........
و سرانجام در آن غرق شدم....
نم نم هاي باران پوستينم را تر مي كنند
چه با ضرب مي زنند خود را
آرامشان كنيد ... چه شوقي ...
من هنوز اينجايم ...
منتظر او ...
please delete this post
Last edited by mrgenereux; 29-01-2011 at 23:05.
.
هوس تنهایی کرده ام.جای خلوتی می خواهم و صدای او را که دائم بگوید:"دوستت دارم،دوستت دارم،دوستت دارم." و من با صداش در خودم غرق شوم و بغض کنم و آرام گریه کنم تا کلافه شوم و بگویم:"بس است دیگر!بگو دوستت ندارم.بگو از تو متنفرم،بگو برو گم شو!" و او با بغض بگوید:"دوستت ندارم.از تو متنفرم،برو گم شو!" و من از شنیدن آن ها سبک شوم و بخندم و کیف کنم تا کرخ شوم و دوباره هوس کنم آن صدا از پشت پنجره باز با ناز و خنده سرک بکشد و آهسته بگوید:"هر چه گفتم دروغ بود.دوستت دارم،دوستت دارم." و من دوباره سنگین بشوم و کیف کنم و فرو بروم و گریه ام بگیرد و دوباره بازی شروع بشود و من التماس اش کنم که بگوید دوستت ندارم و او بگوید:"چون تو می خواهی می گویم دوستت ندارم.بس که عاشق ات هستم می گویم ازتو متنفرم تا بخندی." و بعد بپرسد:"حالا راضی شدی؟سبک شدی؟" و من بگویم:"نه،رفتن ات،آمدن ات،خنده ات،گریه ات،آشتی ات،قهرت،عشق ات،نفرت ات،دوری ات،نزدیکی ات،وصال ات،فراق ات،صدات،سکوت ات،یادت،فراموشی ات،مهرت،کینه ات،خواندن ات،نخواندن ات و اصلاً بودن ات و نبودن ات سنگین است،سنگین است،سنگین است." بگویم:"اتفاقِ تو از همان اول نباید می افتاد و حالا که افتاده است دیگر نمی توان آن را پاک کرد یا فراموش کرد.اما شاید پاک کنی باشد تا مرا برای همیشه پاک کند."*
مصطفی مستور
انگار هزار سال دور خودم چرخیده ام
انگار هزار سال رقصیده ام از غصه
و حالا که ایستاده ام گیج می روم میان عالم و آدم
انگار کابوس هزار ساله به سراغت آمده باشد و تو ترسان از خوابی عمیقتر از زندگی بپری
انگار تمام دلخوشیهات رویایی باشد به اندازه یک چشم بر هم زدن
انگار کورمال کورمال در تاریکی جلو بروی و ناگهان عصایت گم شود ، زمین بخوری
انگار تکیه گاه پیچکی را از میان جانش بکشی و اوهم فرو بریزد
آخر او هم رفت
او که رفتنش هیچ وقت بود هم وقتش رسید
و من در کنج این خانه، خلوتی می گزنیم؛
قلمی در دست میگیرم،
و دوباره عاشق میشوم.
مینویسم؛
مینویسم برای تو؛
تا بخوانی و بدانی که دراین سکوت سهمگین، سیاهی های دلخوری به چشم نمیخورد.
روزهای سنگینی بر من گذشت در این تاخیر
روزهایی که با یاد تو به شب میرسید و شبهایی که زمزمه نام تو را به نسیم صبحگاهی میداد
آری!
من همان هستم. همان ساکت بی مدعا؛
همان عاشق بی ریا؛
این سکوت سهمگین برای رضایت معشوق من و توست
نمیدانم آخر راهی که عشاق میروند به کدامین وادی ختم میشود.
ولی بر این نکته بصیرت دارم که راه من و تو راه سلامت است و بس
پس ای عشق من تو نیز همانی باش که او میخواهد
تو نیز جام می ای در دست بگیر و عاشق شو که سلامت تو همه آرزوی من است ای تمام دنیا و عقبای من
Last edited by tohidkh; 28-12-2010 at 20:17.
کم کم تفاوت میان نگه داشتن یک دست
و زنجیر کردن یک روح را یاد خواهی گرفت!!
اینکه عشق تکیه کردن نیست
و رفاقت اطمینان خاطر!
و یاد میگیری که بوسه ها قرارداد نیستند
و هدیه ها،عهد و پیمان معنی نمیدهند.
و شکست هایت را خواهی پذیرفت
سرت را بالا خواهی گرفت با چشم های باز
با ظرافتی زنانه و نه با اندوهی کودکانه!
و یاد میگیری که همه ی راه هایت را هم امروز بسازی
که خاک فردا برای خیال ها مطمئن نیست!
و آینده امکانی برای سقوط به میانه ی نزاع در خود دارد
کم کم یاد میگیری
که حتی نور خورشید میسوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری
بعد باغ خود را میکاری و روحت را زینت میدهی
به جای اینکه متظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد
و یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی...
که محکم هستی
که خیلی می ارزی
و می آموزی و می آموزی!
با هر خداحافظی یاد میگیری...
آنگاه که غرور کسی را له می کنی،
آنگاه که کاخ آرزو های کسی را ویران می کنی،
آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی،
آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری
آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن
غرورش را نشنوی،
آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده میگیری ،
می خواهم بدانم،
دستانت رابسوی کدام آسمان دراز می کنی تا
برای خوشبختی خودت دعا کنی؟!
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)