ســرو را باجمله زيبايـــــي که هست پيش اندام تو هيـــــــچ اندام نيست
مستي ازمن پرس و شورعاشقـــــي و آن کجـــا داند که دردآشام نيست
خب چرا شما نوم موقع نمیاید دور هم باشیم@.@
ســرو را باجمله زيبايـــــي که هست پيش اندام تو هيـــــــچ اندام نيست
مستي ازمن پرس و شورعاشقـــــي و آن کجـــا داند که دردآشام نيست
خب چرا شما نوم موقع نمیاید دور هم باشیم@.@
Last edited by mohammad99; 13-07-2007 at 21:19.
تا کی غم آن خورم که دارم یا نه
وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه
پرکن قدح باده که معلومم نیست
کاین دم که فرو برم برآرم یا نه
Last edited by sise; 13-07-2007 at 21:22.
همه رفتند کسي دور و برم نيست
چنين بيکس شدن در باورم نيست
نگار من رفتي تو از کنار من
واي از من و اين دل بيقرار من
رحمي کن اي خدا به روزگار من
دل ناگرونم که ز يادت برم
نميره اين غصه ديگه از سرم
يادم بمون اي مهربون
يه وقت نشي نامهربون
دیروز نخوابیدم بلکه یکی بیاد هیچکی نیومد
نیست در آن نه گیاه و نه درخت
غیر آوای غرابان دیگر
بسته هر بانگی از این وادی درخت
در پس پرنده ای از گرد و غبار
نقطه ای لرزد از دور سیاه
چشم اگر پیش رود می بیند
آدمی هست که می پوید راه
تنش از خستگی افتاده ز کار
بر سر و رویش بنشسته غبار
شده از تشنگی اش خشک گلو
پای عریانش مجروح ز خار
هر قدم پیش رود پای افق
چشم او بیند دریایی آب
اندکی راه چو می پیماید
می کند فکر که می بیند خواب
برخيزم و بگشايم بند از دل پر آتش
وين سيل گدازان را از سينه فرو ريزم
چون گريه گلو گيرد از ابر فرو بارم
چون خشم رخ افروزد در صاعقه آويزم
ای سايه سحرخيزان دل واپس خورشيدند
زندان شب يلدا بگشایم و بگريزم
من از شادابی باغ زمرد کودکی به راه افتاده بودم
ایینه ها انتظار تصوریم را می کشیدند
درها عبور غمنک مرا می جستند
و من می رفتم می رفتم تا درپایان خودم فرو افتم
ناگهان تو از بیراهه لحظه ها میان دو تاریکی به من پیوستی
صدای نفس هایم با طرح دوزخی اندامت درآمیخت
همه تپشهایم از آن تو باد چهره به شب پیوسته همه تپشهایم
من از برگریز سرد ستاره ها گذشته ام
تا در خط های عصیانی پیکرت شعله گمشده را بربایم
دستم را به سراسر شب کشیدم
زمزمه نیایش دربیداری انگشتانم تراوید
خوشه قضا رافشردم
قطرههای ستاره در تاریکی درونم درخشید
و سرانجام در آهنگ مه آلود نیایش ترا گم کردم
میان ما سرگردانی بیابان هاست
بی چراغی شب ها بستر خکی غربت ها فراموشی آتش هاست
میان ما هزار و یک شب جست و جو هاست
تو مسافری روان کن سفری بر آسمان کن
تو بجنب پاره پاره که خدا دهد رهایی
بنگر به قطره خون که دلش لقب نهادی
که بگشت گرد عالم نه ز راه پر و پایی
يار مرا غار مرا عشق جگر خوار مرا
يار تويي غار تويي خواجه نگه دار مرا
مولانا
اگه درست نوشته باشم خيلي اين شعرو دوست دارم
سلام عزيزان
اینجایم؛
بر تلی از خاکستر
پا بر تیغ میکشم
و به فریب هر صدای دور
دستمال سرخ دلم را تکان میدهم
Last edited by •*´• pegah •´*•; 13-07-2007 at 21:58.
من گدا هوس سروقامتی دارم
که دست در کمرش جز به سیم و زر نرود
تو کز مکارم اخلاق عالمی دگری
وفای عهد من از خاطرت به درنرود
سلام
شعر از مولویه. شهرام ناظری هم خیلی قشنگ خوندتش
هم اکنون 9 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 9 مهمان)