مائیم که اصل شادی و کان غمیم
سرمایهی دادیم و نهاد ستمیم
پستیم و بلندیم و کمالیم و کمیم
آئینهی زنگ خورده و جام جمیم
مائیم که اصل شادی و کان غمیم
سرمایهی دادیم و نهاد ستمیم
پستیم و بلندیم و کمالیم و کمیم
آئینهی زنگ خورده و جام جمیم
مرا چشميست خون افشان زدست آن کمان ابرو
جهان بس فتنه خواهد ديد از آن چشم و از آن ابرو
غلام چشم آن ترکم که در خواب خوش مستي
نگارين گلشنش رويست و مشکين سايه بان ابرو
تو کافر دل نمي بندي نقاب زلف و مي ترسم
که محرابم بگرداند خم آن دلستان ابرو
اگرچه مرغ زيرک بود حافظ در هواداري
به تير غمزه صيدش کرد چشم آن کمان ابرو
سلام دوستان
واژه ها را باید شست
واژه باید خود باد ‚ واژه باید خود باران باشد
چترها را باید بست
زیر باران باید رفت
فکر را خاطره را زیر باران باید برد
با همه مردم شهر زیر باران باید رفت
دوست را زیر باران باید برد
عشق را زیر باران باید جست
زیر باران باید با زن خوابید
زیر باران باید بازی کرد
زیر باران باید چیز نوشت حرف زد نیلوفر کاشت
بیگاه یا بگاه
هر اهتزار و جنبش آن بی شک
رقصیست از لطافت و رعنایی
آیا چگونه باید باور کرد ؟
تا چند اسیر عقل هر روزه شویمواژه ها را باید شست
واژه باید خود باد ‚ واژه باید خود باران باشد
چترها را باید بست
زیر باران باید رفت
فکر را خاطره را زیر باران باید برد
با همه مردم شهر زیر باران باید رفت
دوست را زیر باران باید برد
عشق را زیر باران باید جست
زیر باران باید با زن خوابید
زیر باران باید بازی کرد
زیر باران باید چیز نوشت حرف زد نیلوفر کاشت
در دهر چه صد ساله چه یکروزه شویم
در ده تو بکاسه می از آن پیش که ما
در کارگه کوزهگران کوزه شویم
Last edited by sise; 13-07-2007 at 21:03.
من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن
من ندیدم بیدی سایه اش را بفروشد به زمین
رایگان می بخشد نارون شاخه خود را به کلاغ
هر کجا برگی هست شور من می شکفد
بوته خشخاشی شست و شو داده مرا در سیلان بودن
مثل بال حشره وزن سحر را میدانم
مثل یک گلدان می دهم گوش به موسیقی روییدن
مثل زنبیل پر از میوه تب تند رسیدن دارم
مثل یک میکده در مرز کسالت هستم
مثل یک ساختمان لب دریا نگرانم به کشش های بلند ابدی
تا بخواهی خورشید تا بخواهی پیوند تا بخواهی تکثیر
Last edited by •*´• pegah •´*•; 13-07-2007 at 21:04.
تا چند اسیر عقل هر روزه شویم در دهر چه صد ساله چه یکروزه شویم
در ده تو بکاسه می از آن پیش که ما در کارگه کوزهگران کوزه شویم
من ماندهام مهجور از او بيچاره و رنجور از او
گويي که نيشي دور از او در استخوانم ميرود
گفتم به نيرنگ و فسون پنهان کنم ريش درون
پنهان نميماند که خون بر آستانم ميرود
محمل بدار اي ساروان تندي مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان گويي روانم ميرود
او ميرود دامن کشان من زهر تنهايي چشان
ديگر مپرس از من نشان کز دل نشانم ميرود
برگشت يار سرکشم بگذاشت عيش ناخوشم
چون مجمري پرآتشم کز سر دخانم ميرود
با آن همه بيداد او وين عهد بيبنياد او
در سينه دارم ياد او يا بر زبانم ميرود
بازآي و بر چشمم نشين اي دلستان نازنين
کآشوب و فرياد از زمين بر آسمانم ميرود
شب تا سحر مينغنوم و اندرز کس مينشنوم
وين ره نه قاصد ميروم کز کف عنانم ميرود
گفتم بگريم تا ابل چون خر فروماند به گل
وين نيز نتوانم که دل با کاروانم ميرود
صبر از وصال يار من برگشتن از دلدار من
گر چه نباشد کار من هم کار از آنم ميرود
در رفتن جان از بدن گويند هر نوعي سخن
من خود به چشم خويشتن ديدم که جانم ميرود
سعدي فغان از دست ما لايق نبود اي بيوفا
طاقت نميارم جفا کار از فغانم ميرود
ما رفتیم شب برمیگردیم
رفتم که در این منزل بیداد بدن
در دست نخواهد بر خنگ از باد بدن
آن را باید به مرگ من شاد بدن
کز دست اجل تواند آزاد بدن
2 بعد نصف شب دیگه شب نیست صبحه!
نردبانی که از آن عشق می رفت به بام ملکوت
من زنی را دیدم نور در هاون می کوبید
ظهر در سفره آنان نان بود سبزی بود دوری شبنم بود کاسه داغ محبت بود
من گدایی دیدم در به در می رفت آواز چکاوک می خواست
و سپوری که به یک پوسته خربزه می برد نماز
بره ای را دیدم بادبادک می خورد
من الاغی دیدم ینجه را می فهمید
در چراگاه نصیحت گاوی دیدم سیر
شاعری دیدم هنگام خطاب به گل سوسن می گفت شما
آن چنان در هوای خاک درش
میرود آب دیدهام که مپرس
من به گوش خود از دهانش دوش
سخنانی شنیدهام که مپرس
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)